خاطره های سوخته را
رفتگر ِ پیر ِ ایّام جارو کرد
سبدهای پر از سیب ِ همسایه را
کلاغ ِ ها به منقار کشیدند
اما , دلی
به درد نیامد
چون گنجشکها تمام روز را خواندند
و گوشها دیگر
صدای فرو ریختن باران را نشنیدند
درخت ِ سپیدار جنگل هم
سایه ی سر ِ مرداب شد
و بچه های قورباغه , در فردایشان غوطه ورشدند
کوچه , به درازای تمام انتظارها , قد کشید
و ناودان سالخورده دیگر چشمانش
پُر از آب مروارید است
دسته های غازها و پرستوها
بی صدای بی صدا
تا ابدیت می روند
و خفاشها حتی , روزها هم بیدارند
آسمان هم که مدام
ابرها را اَلَک می کند
و بر سر زمین می پاشد
چشمها , دیگر تار می بینند
هاله ای از غبار, روی شیشه , خاطره ای را تداعی می کند
عرق ِ سردی برپیشانی پنجره نشسته
دیوها هر کدام , چهل گیسی دارند
و تمام شیشه های عمر , پنبه ای شده اند
قصه ها , واژگون شده است
غصه ها , راست ِ راست
جای چرخ ِ دلیجان ِ شکسته ای
روی جاده های مه گرفته ی چشمها
پرسشی به یاد زندگی می آورد
روزگار , باز هم باید از ما بگذرد ؟
صدای شکستن استخوانهای زندگی
هنوز , شنیده می شود
بیستم آذر 1390