logo





ستاره در سیاهی

يکشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۰ - ۱۱ دسامبر ۲۰۱۱

علی یحیی پور سل تی تی

در بزنگاه حیات به حیات گلها می نگریم
در پس هر حیاتی اندیشه و کلامی خوابیده است
من در مردمکهای حیات این جهان لایتناهی نفس می کشم
و شهرم گم شده است و شناسنامه ام گم شده است
مادری داشتم از مردم هند و پدری از مغولستان
مرا مادرم به حیات نزدیک کرده است
من شعر م را از مادرم آموخته ام
تاتار و چنگیز و نادر و عرب مرا شلاق زدند
و قرآن و سرهای بریدهء پدرانم که از
بم و کرمان بودند به گردنم آویختند
تا باج و خراج از من گیرند
با این سرهای بریده مجبورم کردند
تا فرسنگها را ه بروم و عبرت دهقانان کرمان گردم
شاه من آدمی بود که سر مادرش را بریده بود
سر پسرش را بریده بود
و چشمهای هزاران کودک را سوزانده بود
و چشمان هزاران دهقان کرمانی را در آورده بود
من وارث چنین انسانم
که گل بته ای را هر گز ندیده ام که به مادرم هدیه کنند.

ماه در درون برگهای شمشاد و برگهای ناریخ می تابد
شب سردیست و زمستان همه جا را سفید پوش کرده است
باید از قبرستانی که همه ء دلها به آن بند است عبور کنم
من دراین آبادی بهترین جائی که آرام می گیرم قبرستان است
گاهی صدای پریدن جغد پیر برروی شاخهء درختان چنار سکوت قبرستان را میشکند
و گاهی صدائی از جهیدن سموری بر بتهء خاری
فکر را در سنگلاخ مهتاب فرو می برد
اندیشه است که تراوش می کند تا سکوت قبرستان را بفهمی
که زندگی و مرگ سایهء همند
و آن چه ابدیست مهتاب است
حتی اگر جهان دیگر زاده شود
و لایتناهی دیگر از معلم ریاضی آفریده شود
من درکوتاهی این زمان که چند بهار است فقط یک نقطه ام
که از ریسمان این لایتناهی آویزان شده ام
من بهترین نقطهء این زمانم
که می دانم که همه چیز به پوچی و نابودی می رود
من می دانم :"تنها من است که می داند "
هیچ ابدیتی به دانائی مطلق نمی رسد
من حاصل تعقل صد میلیارد انسانم که به پوچی رفته اند
و خاکستر شدند واز آنان گاهی فقط نامی وصدائی
به گوش می رسد .

دیشب در خاکستر لایتناهی خود می غلطیدم
و مغزم به لایتناهی می رفت
و جلبکهای بهار را می شمردم
و بته های شالی را که مادرم کاشته بود
و درختان انگور را برروی توسکاهای جنگلهای شمال
زندگی را با شعرهایم به جاودانگی می رسانم
من با شعر هایم با مرگ گل آویز می شوم
ولی در گل آویزی ام با مرگ هیچ جاودانگی ای صدایم نمی دهد
من در پوچی مطلق به خاک می آمیزم تنها خاک است که جاودانه است خاک مردمک دارد و با صداهای جاودانه گل آویز
می شود و نا بودش می کند
بر توتم جاودانهء صدا تنها خاک است که می ماند
خاک خدای این جهان است
و آب روح این جهان است
که همه در حفره ای سیاه نا بود می شوند
یعنی همه چیز مدام نا بود می شود
تا زایشی دیگر باز تولید شود
و باز آن زایش به نابودی می رسد
نابودی مطلق این لا یتناهیست
و زایش باز مطلق این لایتناهی.

پشت هیچستان واژه ها رنگ تباهی می گیرند
انسان در پشت این هیچستان مدام به دروغهایش افزوده
می شود تا نارونی را سر ببرد و یا به ناموس این جهان بخندد
سایه ء بیدی مواطب انسان است
تا از عطش نمیرد
اما چگونه انسان با خرافه گل آویز شود ؟
تا شاه توت های این هیچستان را به گوارائی یک لیوان آب چشمه های البرز بنوشد
من پیری این جهانم که ترا مدام زایش می دهم
شاید در نقطهء عطف دو نا بودی یک جاودانگی خلق شود
تا انسان بتواند با ماهی های خزر نجوای عاشقانه داشته باشد
شاید در نقطهء عطف دونا بودی جهانی است
یادر نقطهء عطف دوزایش باید جهانی باشد.

سقراط؛ سهرودی نقطه های زایش این جهانند
مارکس پیکره هستی خورشیدیست
که جاودانگی زایش را در هیچستان شعله ور می کند
اما همه چیز میمیرد در کشتزار این دو نا بودی
جهان سیاه و تاریک است نوبت خورشید ما هم می رسد
که در باتلاق حفره ای سیاه گم شود
همه چیز هیچستان است
تا زایشی دیگر
تا معماری ای دیگر .

نگاه می کنم به پرواز سنجاقکها در غروب خزر
نگاه می کنم به ساقه های نی که بلبلان
بر شاخه هایش لم داده اند
زندگی در بهار است که جوانه می زند
و درخزان است که پیری اش را تجربه می کند
و همه چیز ناگهان در نقطه اوج زوال می یابد
و دنیائی متولد می شود
و ره باریکه های هستی آفتاب بین دو مفهوم گنگ جوانه
می زنند
انسان به آفتاب است که باید سجده کند
اگر آفتابی به محاق برود آفتاب دیگر جوانه می زند
و این است راز این هیچستان
من اهل هیچستانم
بر این هیچستان نماز می گزارم
من با باد سخن می گویم
من با باران سخن می گویم
آنان می گویند:" اهل هیچستانیم"
تنها خاک است که جاودانه است.

یازدهم دسامبر دوهزار و یازده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد