کل اوقلژ، دويد به سوی نيمکتی که در آن حوالی بود و پريد روی آن و رو به دانشجويان تظاهرکنندهی در حال گذر، فرياد زد: (من اعتراف میکنم! من به عنوان يک دانشجو، اعتراف میکنم که نمیدانم چرا شانزدهی آذر، روز دانشجو ناميده شده است! من اعتراف میکنم که نمیدانم در شانزدهی آذر کدام سال بوده است که دانشجويانی کشته شدهاند! من اعتراف میکنم که نمیدانم دانشجويان کشته شده، چند نفر بوده اند! زن بودهاند و يا مرد! من اعتراف میکنم که نمیدانم اسم اين دانشجويان چه بوده است و به چه اعتقاد داشتهاند و چرا در روز شانزدهی آذر آن سال، کشته شده اند! من اعتراف میکنم که در همهی کتابخانهی اين دانشگاه و درهمهی کتابخانههای تهران و ايران و کتابفروشیها، جستجو نکرده ام که ببينم آيا در مورد آن حادثهای که در يک شانزدهی آذری اتفاق افتاده بوده است و میگويند که خيلی اتفاق مهمی هم بوده است، چيزی نوشتهاند يا نه! من اعتراف میکنم که ......).
چند نفری، از تظاهر کنندگان جدا شدند وهمانطور که به طرف کل اوقلژ ايستاده بر بلندی نيمکت، میرفتند، با هم فرياد زدند: (ما هم اعـتراف میکنيم!).
کل اوقلژ، ادامه داد و فرياد زد: (من اعتراف میکنم که تا پيش از آنکه دانشجو بشوم و به دانشگاه بيايم، نه در خانه، نه در مدرسه و نه در محله و شهرم، هرگز کلمهای در مورد شانزدهی آذر نشنيده بودم!).
دانشجويان ايستاده کنار نيمکت، فريادزدند: (اعتراف میکنيم!).
کل اوقلژ، بلند تر از پيش، فرياد زد: (من اعتراف میکنم که درتهران و دانشگاه هم، تنها وقتی با نام شانزدهی آذر آشنا شدم که در کلاس نشسته بودم و عده ای، شيشهها را شکستند وکلاس را تعطيل کردند و فرياد زدند" اتحاد، مبارزه، آزادی!").
تعداد ديگری هم به دانشجويان ايستاده در کنار نيمکت پيوستند و با هم، بلندتر از دفعهی قبل فرياد زدند: (اعتراف میکنيم!).
کل اوقلژ، بلندتر فرياد زد و گفت: (من اعتراف میکنم که نمیدانم آيا نود و هشت درصد ازدانشجويانی که امروز با شعار" استقلال. عدالت. آزادی" به ميدان آمدهاند و از دانشجويان و مردم کوچه و بازار میخواهند که به پا خيزند و........).
هيچ نيچ کا که در کنار من ايستاده بود،- به طوری که متوجه اش نشوم!- ، شروع کرد به عقب عقب رفتن و کم کم، از جمع فاصله گرفت و خودش را کشاند به کناردختری که در گوشه ای، پشت سر او به درخت تکيه داده بود و بازهم – به طوری که کسی متوجه نشود!-، بدون آنکه به دختر نگاه کند، چيزی گفت و دختر هم، فورا، چند قدمی از هيچ نيچ کا دورشد و در گوشهای ديگر،- به طوری که کسی متوجه نشود! - کله کشی را از جيب کابشنش بيرون آورد. به سرعت کشيد روی سر و صورتش، به طوری که فقط چشمهایيش پيدا بود. کابشنش را پشت و رو کرد و دوباره پوشيد. از جايش کنده شد و اينبار- به طوری که همه متوجه او بشوند!- ، پس از آنکه دوان دوان خودش را رساند به نيمکتی که کل اوقلژ روی آن ايستاده بود، پريد روی نيمکت و رو به جمعيت فرياد زد: (اتحاد. مبارزه. آزادی. اتحاد. مبارزه. آزادی. اتحاد...........).
در همان لحظه، از محوطهی پشت سرم، فرياد "مرگ بر ديکتاتور، مرگ بر ديکتاتور" برخاست. صورتم را به آن سو برگرداندم و ديدم که چند نفر، با کله کشهای هم رنگ کله کش آن دختر، " مرگ بر ديکتاتور" گويان، هجوم بردند به سوی نيمکت کل اوقلژ و درهمان لحظه، دستی از پشت نيمکت بالا آمد و پشت يقه ی کل اوقلژ را گرفت و او را به پائين کشاند و....فريادهای مرگ بر ديکتاتور، بگذار آقا حرفش را بزند و.... مشت و.... اتحاد و.... اعتراف میکنم و..... لگد و..... آزادی و ..... در درون همديگر، فرو میپيچيدند و از درون همديگر، به بيرون پرتاب میشدند که در همان لحظه، جمعيتی از دانشجويان، با فريادهای " اتحاد، مبارزه، آزادی" و " مرگ ديکتاتور " و. " فرار کنيد! گارد حمله کرد!" و....، دوان دوان، آمدند و ازما گذشتند و تا.....افراد درگير با هم، به خودشان بجنبند، گاردیها رسيدند و جنگ مغلوبه شد و عدهای با گاردیها درگير شدند و عده ای، از جمله من، پا به فرارگذاشتيم و خودم را رساندم به ديوار نردهای دانشگاه و بالا رفتم و پريدم به – خيابان آناتول فرانس – و در آنجا از پشت ميله ها، میتوانستم ببينم که کل اوقلژ، خونين و مالين، دارد خودش را از پشت نيمکت بالا میکشد! و باز، از همانجا و از پشت ميله ها، میتوانستم ببينم که يکی از افراد گارد، با باتونی دردست، افتاد به جان کل اوقلژ! و باز از همانجا و از ميان ميله ها، میتوانستم ببينم که هيچ نيچ کا، با پنجه بکسی که آن را ميان انگشتان دست راستش میفشرد، دويد به طرف کل اوقلژ و از پشت پريد روی سر گارد! و باز از همانجا و از ميان ميله ها، میتوانستم ببينم که دست مسلح به پنجه بکس هيچ نيچ کا، بالا رفت، فرود آمد و آنگاه، خون از گونهی گارد به بيرون فواره زد! و باز از همانجا و از ميان ميله ها، میتوانستم ببينم که گاردیهای ديگر رسيدند و با مشت و لگد و باتون، افتادند به جان کل اوقلژ و هيچ نيچ کا! همه چيز، چنان سريع و پشت سر هم اتفاق افتاده بود که مرا از فکر پرداختن به هدفی که به دليل آن، فرار را بر قرار ترجيح داده بودم و از روی نردهها به خيابان پريده بودم، بازداشته بود! و تا به خودم آمدم، ديدم که از دو طرفم – از شمال و جنوب خيابان آناتول فرانس- ، گاردیهای خشمگين و باتون به دست دارند به سويم میآيند! در مورد اينکه در چنان موقعيت خطرناکی، توانسته ام چه عکس العملی از خودم نشان بدهم، روايات گوناگونی نقل شده است. يک روايت اين است که همانجا ايستاده ام تا گاردیها به من نزديک شدهاند و وقتی مرا به محاصرهی خودشان در آوردهاند، ضامن نارنجک را کشيده ام و خلاص! روايت ديگری میگويد که اگرچه، ضامن نارنجک را کشيده ام، اما عمل نکرده است و به همين دليل هم، فورا، هفت تير را از جيب بغلم بيرون کشيده ام و خلاص! روايت ديگری هم هست که میگويد: در آن روز، آمدن من به دانشگاه، در حقيقت برای گرفتن همان نارنجک و هفت تير، ازيکی از هم کلاسیهايم – رابطم- بوده است و البته، برای استفاده در وقتی و جائی و شرايطی ديگر! بنابراين، بعيد است که در برخورد اول، عجلهای در به کاربردن اسلحه، از خود نشان داده باشم، بلکه منطقی ترش اين بايد باشد که اول، مثل عابری که ناخواسته، ميان تظاهرات گيرکرده است، بايد به طرف جنوب خيابان آناتول فرانس، يعنی خيابان شاهرضا - چون به آنجا نزديک تر بوده ام -، راه افتاده باشم و پس از سلام و لبخند و احوالپرسی و احتمالا گفتن نباشيد به گاردی ها- و البته برای گول زدنشان! -، وارد خيابان شاهرضا شده باشم که... از بدشانسی ام ، يکی از مأموران امنيتی که مرا میشناخته است، با صدا کردن گاردیها، دويده باشد به طرفم و... من، اجبارا پا به فرار گذاشته باشم و تا نزديک سينما ديانا و يا چهار راه وصال شيرازی دويده باشم، اما در آنجا به زمين خورده باشم و چند تا از همان مردم کوچه و بازار ريخته باشند روی سرم و بعد هم مأموران امنيتی ديگر و بعد هم گاردیها و..... آنوقت، ناچار شده باشم که ازخودم، به وسيلهی چنگ و دندان و مشت و لگد و چاقو و پنجه بکس و نارنجک و هفت تير، دفاع کنم و... چون، نارنجک عمل نکرده است، هفت تير را به کار گرفته باشم که با رگبار مسلسل يکی از ساواکیها، نقش زمين شده باشم و چون نبايد به دستشان میافتاده ام، به ناچار، قرص سيانور و بعدهم خلاص! اما، اگر چه، همهی اين روايتها میتواند درست باشد و فقط به دليل حسن نيتها و سوء نيتها و شايد هم از سر تنبلی و شلخته نگاری، از انگيزه و از نظر تقدم و تأخر زمانی، اشکالاتی بر آن وارد باشد، اما، ميان همهی آن روايتها، روايتی را دوست دارم که میگويد با نزديک شدن گاردیها، بی اراده، دستم رفته است توی جيب شلوارم و... دستمال بينی ام را که اتفافا، سفيد هم بوده است، بيرون آورده ام و.... آن را ميان دو انگشت وسط واشاره ام گرفته ام و دستهايم را تا آنجا که ممکن بوده است، رو به گاردیها بالا برده ام ومنتظر شده ام تا... نزديک و... نزديک و..... نزديک تر.. شدهاند و چون به من رسيدهاند، غش غش خنديدهاند و بعدهم، همچنان، دوان دوان و خنده کنان، رفتهاند به سراغ ديگران و.... البته، يک اشکال بسيار کوچک بر اين روايت وارد است که چرا راوی نگفته است حمله نکردن گاردیها به من، آيا به دليل به اهتزاز در آوردن آن پرچم تسليم بوده است و يا به دليل موهای بلند افتاده روی شانههايم و يا عينک پنسی ام، کراواتم، کفشهای تميز و واکس خورده ام و.... خلاصه، آن " ظاهر" به قول هيچ نيچ کا، " خرده بورژوائی ام" و... به هرحال، و به هر دليل ممکن که بوده است، بايد آن دفعه توانسته باشم، از معرکه بگذرم، و اگرنه هفتهی بعد از آن روز، نمیتوانستم به محل قراری بروم که با " او " داشتم و ببينم که سر باند پيچيده شده ، شما را مخاطب قرار داده است و دارد میگويد: (.... و ثالثا، " شما" ناميده شدن تو و " تو" ناميده شدن من، نه به همان معنا است که ممکن است در خارج از اينجا، به آن معنی ناميده شويم! بلکه، " شما" ناميده شدن تو، هم نشانهی فاصله و دوری از" فرد" خود تو است و هم به معنای ضمير جمع است برای جمع " شما" ؛ جمعی با " فرديت "های رشد نکرده و آش و لاش شده و مريض که من نگفتنش، نه از سر قدرت و اعتماد به " خود" اش و ذوب شدن عاشقانه در" من دمکرات جمعی" و...يا....." ما"ی ديناميک و پويای موعودی است که به او وعده داده شده است، بلکه از ضعف او است! از ترس او است! ترس از آن " ما"ی مستبدی است که حتی پس از مرگ خودش هم، باز دست از سر شما ها بر نمیدارد! آن " ما" ئی که هويتش را از تک تک شما گرفته است! " ما" ئی که به خاطر نفرت مشترک از چيزی يا کسی شکل گرفته است، نه به خاطر عشق مشترک به چيزی يا کسی. " ما " ئی که ريشه اش از همان دولت آباد " ماضی" آب میخورد. از همان دولت آباد و " آسياب آبی " اش، "خان سالار"اش، " آخوند ملا محمد" اش، کويرش ، قناتش، چشمهی رستم اش، چشمهی علی اش، جنگهای حيدری و نعمتی و زورخانه و ميل وسنگ و کباده وپهلوان و پيش کسوت و نوچه و نوخاسته و چاکرتم، مخلصتم و.... روشن است که در چنين جامعه ای، برای بسيج مردم، به جای مدرسه و دانشگاه و کارگاه و کارخانه، میرويد به سراغ زورخانهها و راه میافتيد به دنبال نوخاسته ای، نوچه ای، پهلوانی و پيشکسوتی و... تا شما را وصل کند به پهلوان پهلوانان و "جهان پهلوان"ی و... بعدش هم، ايدهی " جمهوری پهلوانی" و..... طبيعی هم هست که برای نوشتن قانون اساسی چنان جمهوری ای، بايد متخصصان پهلوانی دور هم جمع شوند و اول، تعريفی از " پهلوانی " بدهند و بعد هم، تعريفی از " جمهوری پهلوانی" و ضد جمهوری پهلوانی و بعد هم تسويه و تصويهها، به کمک " انجمنهای پهلوانی" در سراسر کشور و....).
(آقای عزيز! من، دکترای فيزيک هستم! من ....).
(دکتر و مهندس و ليسانس و ديپلم و متخصص واينجور چيزها، به کنار. بگو چند شب در هفته میرفتی زورخونه؟).
(زورخانه برای چه بايد میرفتم آقا؟!).
(آقا، تو کلاهته! مثل اينکه توی باغ نيستی! وقت مارو نگير. نفر بعد ).
به شما نگاه میکنم که کنار دست او نشسته ايد و به من چشمک میزنيد که مبادا آشنائی بدهم.
جلوی نفر بعدی را سد می کنم و میگويم: (جناب! تو ی محلهی ما، زورخونه نبود. میرفتم باشگاه).
می گويد:( جناب هم تو کلاهته! فهميدی؟!)
می گويم : (ببخشيد، پهلوون!)
پوزخند می زند و می گويد: ( حالا شد يه چيزی! گرچه، باشگاه، زورخونه نمیشه. ولی چون آدم خاکیای به نظر ميای، قبول. شاهد هم داری؟).
می گويم: (چه شاهدی؟!).
می گويد: (شاهدی که بگه میرفتی باشگاه!).
به شما نگاه میکنم. به من چشمک میزنيد و میگوئيد: (باشگاه سعادت میاومدی ديگه؟!).
نمی دانم باشگاه سعادت کجا است، اما سری به علامت تأييد تکان می دهم و می گويم:( آره)
می گويد: (خب! پس از خودمون به حساب ميای. کجا رو میخوای؟)
نمی دانم منظورش چيست. به شما نگاه می کنم. به من چشمک می زنيد و رو به او می کنيد و می گوئيد:( فرهنگ و هنر و بده بهش)
می گويد: (فعلا، يکی بيشتر نمیشه! يا فرهنگو ورداره يا هنرو! باس به بقيه هم برسه يا نه؟! اضافی اومد، چاکرتم هستم!)
به شما نگاه می کنم. به من چشمک می زنيد و خم می شويد و دهانتان را به گوش او نزديک می کنيد و پچپچه وار چيزی می گوئيد و او در حالی که به من نگاه می کند و لبخند می زند، پس از آنکه سرش را به علامت موافقت با نظر شما – که نمی دانم چيست!- تکان می دهد، می گويد: ( خيلی خب! فعلا، می بينی که سرم خيلی شلوغه! آخر وقت بيا ببينم برات چيکار می تونم بکنم)
اينبار، به همراه چشمک زدن، ابرو هم می اندازيد و با کج کردن گردن و لب و لوچه، مرا به سوی در خروجی هدايت می کنيد. و من، با " شريک دزد و رفيق قافله" ناميدنتان- در درونم- و با اين هدف که ديگر هيچ وقت به آن مکان بازنگردم، روی از شما بر می گردانم و از اتاق خارج می شوم.
توضيح:
برای اطلاع بيشتر در مورد " دولت آباد" و " آخوند ملامحمد" و" خان سالار" و " چشمه علی" و " چشمه رستم " و " زورخانه"، میتوانيد به رمان کدام عشق آباد" و در مورد " او" و " کل اوقلژ " و"هيچ نيچ کا"، میتوانيد به داستان بلند " بسم الله الرحمن الرحيم" که در همين سايت – عصر نو- منتشر شده است مراجعه کنيد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد