logo





میراث آقای خمینی-
بدبختی و بیچارگی

سه شنبه ۱ آذر ۱۳۹۰ - ۲۲ نوامبر ۲۰۱۱

مهدی استعدادی شاد

mehdi-estedadi-shad.jpg
همگان میدانیم که در فاصلۀ زمانی بین آثاری چون کشف الاسرار و ولایت فقیه با وصیت نامه ، یک دورۀ خاص در زندگانی آقای خمینی پدید میآید. یعنی همان دوره ای که زندگانی وی در جغرافیایی کاملا متفاوت و با آب و هوایی مطبوع و ملایمتر سپری شد.

در نگاه به این دوره، با اثبات چندمین بارۀ نکتۀ زیر روبرو هستیم. اینکه انسانها به چه میزان چشمگیری تابع محیط اطراف خود هستند. هر چقدر هم که خود را از تاثیرات زمینی دور بدانند و درگیر روح، معنویات و آسمان باشند.

از منظر امروزی میشود بیشتر تاسف خورد که چرا به جز دورۀ اقامت چند هفته ای در نوفل لوشاتو( دهکده ای در حومه پاریس)، زندگی آقای خمینی در شرایط سخت جغرافیای و در حاشیۀ کویر( خمین و قم و نجف) گذشته است. یعنی در جاهایی که به هر چیزی شهره باشند به خوش آب و هوایی مشهور نیستند.

از این عامل زندگی ساز گذشته، آقای خمینی، همانطوری که در پیش یاد آور شدیم، هیچگاه به علم جغرافیا توجهی نداشته و دقتهای مربوطه به این حوزه تخصصی را رعایت نکرده است. چنانکه در کشف الاسرار(سال نگارش 1942) هنوز از روسیه میگوید؛ در حالیکه در آن سرزمین بیش از دو دهه از ایجاد اتحاد شوروی گذشته بوده است. یا وقتی در همین اثر (در ص 101) نام کشورها و قاره ها را در هم و برهم بکار میبندد و مینویسد:" ... در ایران و اروپا و امریکا و آلمان و سایر ممالک عالم...".

بهر حالت حرفهایی که آقای خمینی در فرانسه و پیش از سفر به ایران میزند، نه فقط ناشی از آب و هوای مطبوع بلکه همچنین برای پسند افکار عمومی غربیان بوده است. در این رابطه البته از نقش ویرایش و پیرایشگری مترجمانی چون دکتر ابراهیم یزدی نیز نباید غافل ماند که رگ خواب ابواب جمعی رسانه های فرنگیان و ینگه دنیائیان را خوب میشناختند.

در هر صورت، و با هر نقشی که چرخ و باد و مه و خورشید و فلک داشته اند، نتیجه زیر حاصل شده است. اینکه مثل تفاوت بین هوای حومه پاریس با قم و اطراف، گفته های آقای خمینی در فرانسه با کلیت افکار و آثارش فرق دارد.

در این رابطه دست کم به نمونۀ زیر میشود اشاره داشت. اینکه حرف آقای خمینی دوگانه شد. چراکه در حین اقامت نوفل لوشاتویی و به هنگام مصاحبه ای، ضد و نقیض گویی خود را آشکار کرد. زیرا در اشاره به معنای جمهوری و ارجاع دادن به نوع رایجش در فرانسه، آن را نوعی مطلوب برای ایران و جایگزینی برای سلطنت دانست.

بواقع این اشاره با حرفهایی که تا آنزمان زده و نگاشته بود، چه در کشف الاسرار و چه در ولایت فقیه، در تضاد کامل قرار دارد. بعد هم که عملکرد آقای خمینی منحصر به حرف نبود و با فرمان و حکم دهی در خدمت احیای خلافت اسلامی بر آمد. خلافتی که بهیچوجه با جمهوری نوع فرانسوی ربطی ندارد. البته این نکته بینی و تاکید بر تناقض گویی وی را، چنانکه برخی انجام داده اند، نباید فقط به ظاهرش ترجمه کرد. ظاهری که به آشکارا میگوید نظام خلیفگانی که در آن خلیفه همه کاره است و دیگران هیچکاره، ربطی به جمهوری ندارد که ریاستش هر چند سال یکبار از سوی شهروندان برگزیده میشود.

خیلی بیش از این تضاد ظاهری حرفهای آقای خمینی در مورد شیوه ادارۀ امور، عقب نشینی از دیدگاه پیشینی و پشتک و واروی بینشی در مطلوب خواندن جمهوری فرانسه وجود دارد. زیرا وی سابقۀ نگرشی یا به عبارتی جهان بینی خود را زیر سوال برده و نفی کرده است. سابقه ای که البته فقط به خواسته شاه عادل و اسلام پناه در "کشف الاسرار" و خلافت مجتهد در "ولایت فقیه" خلاصه نمیشود.

مسئلۀ دست شویی از جهان بینی یا چرخش نگرشی آقای خمینی فراگیرتر از حیطۀ سیاست و کشورداری است و به قلمروی رفتار فرهنگی درست و هنجارهای مربوطه اش میرسد.

نگرش پیشینی آقای خمینی نگرشی است که خود بسنده و بومیگرا بوده و توجیه خود را همواره از ناکارایی غربیان و برتری سنت خودمانی استخراج کرده است. کشف الاسرار نمونه ای است بر این مدعا. البته آقای خمینی مبتکر دیدگاه "قدرت و خوبی خودی در مقابل ضعف و بدی غربیان" نبوده است.

به واقع وی در ادامه نگرشی ایستاده که در دومین نسل روشنفکری پس از مشروطیت در ایران و توسط متفکرانی چون احمد کسروی شکل گرفت.

در حالیکه نسل اول کلیت غرب را همچون الگوی ترقی و پیشرفت انسانی پذیرفته بود، نسل دوم بتدریج از این الگو رو برگرداند. میخواست چرخ خود کفایی را براه اندازد و از امکانات داخلی برای بهبودی وضع کشور استفاده کند.

کسروی در این راه تا آنجا پیش میرفت که میخواست به اروپائیان معنای خرد را نیز بیاموزاند. در حالیکه سخنانش "در پیرامون خرد" نشان از آن نداشت که وی بر بحثهای شناخت خرد و تحولات تاریخی مفهوم مربوطه احاطه یا اطلاعاتی به روز داشته است. مسئله، در اینجا و بطور گذرا، بازشناسی درستی یا نادرستی روش بررسی کسروی در توضیح خرد است که تعیین کننده برخورد متکبرانه اش در مقابل فرنگیان میشود.

بخشی از نادرستی تعریف کسروی از خرد با شقه کردن انسان به دو گوهر تن و جان از یکسو و روان از سوی دیگر شکل گرفته است. این شقه کردن که باید به کمک استدلال کسروی آید تقابلی را در کالبد آدمی به وجود میآورد. تقابلی که به تناوب چالش خیر و شر یا رقابت فایده و بیهودگی را ظاهر میسازد. در این تقابل، تن و جان نقش بد را بازی میکنند و با جانوران همداستانند. در حالی که "روان" آدمی نقش اول یا قهرمان را در سناریوی فرضی ایفا میکند.

ریشۀ لذت ستیزی تاریخی که آگاهانه یا ناآگاهانه در افکار کسروی موثر است، تن و جان را فقط در پی ارضای غریزه میبیند. و البته نزد قدما غریزه چیزی جز امور پائین تنه ای نیست. در حالیکه روان، بر خلاف آن پستیها و پائینیها، در طبقات فوقانی و بر فراز سر و دماغ به سیر و سیاحت است و کاری ندارد جز اینکه دلسوز باشد و نیکخواه.

بااین حال ماجرا به همین جا خاتمه نمی یابد. این که فقط با خشکه مقدسی ذوق ستیز روبرو شویم که عقل را ابزاری برای لگام زدن به احساسات میداند و دیگر هیچ. کسروی در واقع وقتی انسان را دارای دو دستگاه در خود میداند، فراتر از ایراد یاد شده رفته و مکانیکی دیدن پدیده ها را به آشکار ترین شکل نشان میدهد. پس ما می مانیم و انسان دو دستگاهی کسروی که چنین وظیفه هایی را بر دوش دارد:"1- دستگاه تن و جان با هوسهای بسیار و خویهای پست رشک و کینه و خشم و ستم و آز و خود نمایی و گردنکشی و دروغگویی و چاپلوسی و مانند اینها. 2- دستگاه روان با نیروهای فهم و اندیشه و خرد و شرم و آزرم و فرجاد و مانند اینها."

کسروی با این وابسته کردن خرد به روان در واقع و بطور طبیعی امکان حیات آن را از بین میبرد زیرا میان خرد با تن و جان دیوار عبور ناپذیری میسازد که یکی از دیگری یاری نتواند بگیرد. پس از این خود زنی فاعل شناسایی که خرد را از ادامه حیات محروم داشته، با برداشت تقلیل گرایانه کسروی نسبت به خرد روبروئیم که خرد را فقط در حیطۀ مصلحت ملی برای شهروند تعریف میکند.

منتها در همین مثال زدن برای تعریف کارکرد خرد، آنقدر بحث را کش میدهد و جمله پشت جمله میآورد تا مخاطب را از نفس بیندازد و وی را برای قبول هر حرف بی پشتوانه ای آماده سازد. در فرجام هم به این تعریف مختصر اکتفا میکند که "ما خرد آن نیرویی را که داوری میانه نیک و بد کند و نیکی مشروطه و بدی خودکامگی را باز نموده است، میگوئیم".

اینجا نیز با بیخبری کسروی از دستاوردهای فلسفی زمانه اش روبروئیم. زیرا او پیش از آنکه امکانات شناخت شناسانه خرد را برای خود تعریف کرده باشد، کاری که اهمیتش با سنجشهای سه گانه ایمانوئل کانت برای آیندگان مشخص شد، به سراغ بهره گرفتن از خرد عملی به سود نگرش و گرایش خود رفته است. این منافع داشتن در استفاده از "خرد عملی" را در بسیاری از ساختارهای استدلال و بحث کسروی میتوان باز شناخت.

در اینجا، یعنی در پایان گفتن از سهم کسروی در تعریفی مشکل ساز از خرد، تنها به یک نمونۀ خود افشاگر بسنده میکنیم. کسروی که خود را پرچم دار خرد گرایی در میهن دیده، بهنگام مبارزه با ادبیات و نفی لزوم شعر و رُمان در جامعه به ابتدایی ترین ترفندها متوسل میشود. وی با این کار ضعف قوه داوری خود را آشکار میکند. قوه و توانی که موضوع سومین مرحله از سنجشگری کانت در مورد خرد را تشکیل داده است.

کسروی به هنگام سخن پیرامون بیهودگی ادبیات کلمه ای از وجود ذوق در آدمی نمی گوید و این هنر را محصول هوس میخواند. با این کار هم اخلاق گرایان خشک و بی انعطاف را برای حرف خود یارگیری میکند که بیزاری از هوس را تبلیغ کرده و میکنند و هم ادبیات را امری خودجوش و بی برنامه میخواند.

وی که بدون شک خود را آزاده و پاک اندیش میپنداشته، انگار هیچ اطلاعی از آنهمه سخن پیرامون عنصر والا و فرهیخته در زندگانی نداشته که در قلمرو زیبایی شناسی از قلمها تراوش کرده است.

بنابراین از بازتاب و تداوم افکار خود برتر بین کسروی که اروپائیان را همطراز خود نمیپنداشت، در افکار آقای خمینی نباید تعجب کرد. اتفاقا" ترور وی توسط فدائیان اسلام و توهین و تحقیر وی توسط آقای خمینی در راستای مصادره افکار وی به نفع آنان است تا در مبارزه با کفر (اسم مستعاری برای اروپا و سپس امریکا در نزد بنیادگرایان اسلامی) پرچم دار و قافله سالار شوند.

بنابراین مسئله اقامت آقای خمینی در فرانسه فقط به امر کشورداری خلاصه نمیشود. همانطور که بطور گذرا اشاره کردیم، یک بینش فرهنگ ساز و رهنمود دهنده برای زندگانی اجتماعی مردم در کنار جهانیان در کار بوده است که میخواسته در برابر طرح و برنامۀ مدرنیتۀ فرنگی آلترناتیو بومی و بدیل خانگی را ارائه دهد.

منتها آقای خمینی با مشاهدۀ وضع دیگر(همان حضور چند هفته ای در فرانسه) از ابراز چگونگی طرح خودمانی سر باز میزند و شیوۀ رقیب را مطلوب میخواند. در اینجا او بدون شک به یک عقب نشینی تاکتیکی دست زده است.

با اینحال این تشخیص امر مُهمی نیست. زیرا اینکه وی در صحنۀ مصاحبه ها همان روش دورغ مصلحتی و تقیه را تکرار کرده تا در فرصتی دیگر کار خود را پیش ببرد، توفیری در این واقعیت ندارد که مسئله اساسی سخنان آقای خمینی در فرانسه فقط بر سر کشورداری نیست و به مدرنیتۀ فرهنگی نیز ارتباط مییابد. چون امر جمهوری در فرانسه فقط کشورداری نیست بلکه شکلی از فرهنگ زندگی کردن نیز هست.

منتها این نکته بینی در بررسی هوشنگ نهاوندی لحاظ نمیشود که سعی دارد، در نوع بهتر کشورداری، جبهۀ خودی را درست و راست و جبهۀ مقابل را دروغین و ناراست بخواند. از اینرو بوده که تیتر فرعی کتاب خود("خمینی در فرانسه") را "دروغهای بزرگ و حقایق مستند درباره..." نامیده است.

کتابی که با این جملات پایان یافته است:" چنین آغاز شد حکومت خونین "کلاغهای سیاه" بر سرزمین کورش، فردوسی و ابن سینا. اما ایران کشور سیمرغ و سرزمینهای رستاخیزهای بسیار نیز بوده و هست."( کتاب یاد شده، ترجمه از دادمهر، انتشارات شرکت کتاب، ایالات متحده امریکا، چاپ نخست 1389 خورشیدی)

منتها از این قوت قلب بخشیدنهای بیفایده بگذریم که نزد بازندگان نبردهای تاریخی مرسوم است، کتاب دربرگیرندۀ دو اظهار نظر پهلوی دوم و خلیفه اول دربارۀ یکدیگر است. اظهارنظرهایی که شکل و مضمونشان عنوان این بخش از بررسی میراث آقای خمینی را به خود اختصاص داده است. یعنی بدبختی و بیچارگی.

نهاوندی در ص 165 کتاب خود نکتۀ زیر را گزارش میکند. اینکه از پهلوی دوم پرسشی داشته است. پرسشی در مورد آقای خمینی سر به اعتراض گذاشته دورۀ پیش از انقلاب و واکنش وی را جویا شده است. اما فکر میکنید که پهلوی دوم در برابر این پرسش چه پاسخ و واکنشی داشته است؟ نهاوندی سخن شاه را چنین آورده است:" یک آخوند بدبخت شپشو با من چه کاری میتواند بکند؟"

آری این پاسخ پهلوی دوم است که در همزمانی با همین پاسخ، اعتراض جمعی از روحانیون را نیز با این عبارت جواب داده بود که "مه فشاند نور و سگ عوعو کند". پاسخهایی که ناشی از بیخبری گوینده و نادانستن میزان آمادگی و کاروساز رقبای سیاسی است. فارغ از اینکه با آنان محترمانه برخورد کرده باشیم یا نه!

البته ایراد نحیفی و بی احترامی در پاسخهای پهلوی دوم فقط منحصر به وی نیست، آقای خمینی نیز در خطابیه سوم ماه می 1963( سخنرانی که نهاوندی فرازهایی از آن را در کتاب خود آورده) نامحترمانه و ستیزه گرانه پهلوی دوم را چنین میخواند:"بدبخت بیچاره! چهل و پنج سال از عمرت میرود. یک کمی تامل کن. یک کمی تدبیر کن... آقای شاه اینها میخواهند تو را یهودی معرفی کنند که من بگویم کافری تا از ایران بیرونت کنند و به تکلیف تو برسند."

نهاوندی اما همانطور که عادت دولتمردان رژیم سابق بود، و این در رفتار پهلوی دوم بیش از هرکس دیگر تبلور داشته است، با تکبر و بی اعتنایی از کنار گفتار و کردار رقیب سیاسی خود میگذرد. مثلا در همین بخش از سخن آقای خمینی هم حتا دقیق نمیشود که یهودی بودن را معادل کافری گرفته است و مستوجب اخراج از کشور.

بهر حالت عادت ایشان( مهندسان مشاور قدرت در رژیم پیشین) بوده که اصولا در سخن رقیب و حریف خود دقیق نمیشدند. با سینۀ ستبر هم حتا حاضرند به اهمال کاریهای خود اعتراف میکنند. اینکه آقای نهاوندی مثل بسیاری از همکاران خود تا دو سه سال بعد از انقلاب نیز شناختی از آثار آقای خمینی نداشته و فقط ناگهانی غافلگیر شده که رقیب نظام شاهنشاهی یکباره چنین طنین و پژواکی در افکار عمومی جهانی یافته است.

البته برای آنکه آقای نهاوندی سهمی از این کم کاریها را بعهده نگیرد، با فرار به جلو، برآمد آقای خمینی و کمند اندازیش بر کرسی قدرت را ناشی از توطئه جهانی علیه شاه میخواند. او چنان اسیر ایدۀ ثابت یا "الگوی راست رستگار و چپ گمراه" خود است که بود را نبود میگیرد تا احکام کلی خود را همچون اموری اثبات شده جا بزند. از این گذشته، آیا آنهمه غیض غلیظ علیه جبهۀ چپ مقابل به شرح حال شخصی برمیگردد که در جوانی به چپ گرایش داشته و پس از مدتی، با تعویض جبهه، به بیزاری از گذشتۀ خود رسیده است؟

در هر صورت یکی از ویژگیهای ملی ما، فراگیر بودن پدیدۀ نادم و تواب در روند تاریخ است. اینکه ایرانیان در مراحل مختلف زندگانی با گرایش به مسلک و آئین جدید، از گذشتۀ خود بیزار گشته اند. بازشناسی پدیدۀ نادم و تواب را از ایرانیان زرتشتی و مسلمان شده به ضرب سرکوب سپاه اسلام میتوان شروع کرده و رسید به چپ گرایانی که در زمان پهلویها به سمت دستگاه قدرت متمایل شدند. اشاره به توابهای طاق و جفت را هم که ساخته و پرداخته نظام خلیفگانی معاصرند ناگفته بگذریم. چنین موضوعی وقت و مکان جداگانه ای طلب میکند.

بهر حالت نمونه هایی از ایراد کار و ضعف گزارش از اقامت "خمینی در فرانسه" توسط نهاوندی را مثلا" در فصلی از کتابش میتوان سراغ گرفت که زیر عنوان "معبود چپ گرایان و ساده لوحان" آمده است.

از این نمونه ها، یکی بی توجهی به اعتراض و انتقاد روشنفکران چپ گرا به طرح و برنامه آقای خمینی است ( نمونۀ نامه سرگشادۀ مصطفا رحیمی در پیش از انقلاب) و دیگری متهم ساختن میشل فوکو بدین امر که در مقابل سرکوبهای رژیم آقای خمینی در پس انقلاب سکوت کرده است. در حالیکه فوکو پس از دفاع از جنبش مذهبی در ایران به این امید که به سیاست وجهۀ معنوی بیفزاید، با آغاز نخستین موج اعدامها به اعتراض برآمد و مطالبی در روزنامه های فرانسوی نگاشت. چنانکه یکی از آنها، تا آنجا که اطلاع نگارنده قد میدهد، در نشریۀ "اختر" چاپ پاریس نیز ترجمه اش آمده است.

در کنار این اهمال کاریها و یکسونگریهای ایدئولوژیک که نهاوندی صورت میدهد و نیز ندیدن پسزمینه فرهنگی که در آن روحانیت پیرو آقای خمینی مشغول آماده سازی خود برای کسب قدرت سیاسی بوده، توجه نویسنده کتاب "خمینی در فرانسه معطوف به امور جانبی و از منظر تاریخی بی اهمیت شده است.

وقت گذاشتن بر سر اینکه چه کس یا کسانی مسبب نگارش متنی بوده اند که در آن شاه از شنیدن صدای انقلاب گفته است. چند صفحه سیاه میشود. وقت خواننده نیز گرفته میشود با این سوالها که چه کسانی در نوشتن متن دخیل بوده اند؟ چرا این متن نگاشته شده و چرا با عجله بدست شاه رسیده و چرا وی آن را خوب مطالعه نکرده و قرائتش نیز کار موفقی نبوده است؟ و خلاصه چند چرای بی اهمیت دیگر.

اما یک لحظه، آری یک لحظه، نویسنده وقت نمیگذارد که اعتراف شاه مبنی بر رعایت نکردن مفاد قانون اساسی را بشکافد و میزان اشتباهات را اندازه بگیرد.

از این گذشته، بیش از دو سوم کتاب در واقع کاری به اقامت آقای خمینی در فرانسه ندارد و به فضای تهران در پایانه زندگانی رژیم شاهنشاهی میپردازد که بزعم نهاوندی اقدامات نارسایی برای حل مشکلات و دفع بحران حکومتی داشته است. البته با چاشنی تسویه حسابهایی که نویسنده( وزیر آموزش عالی و مشاور دربار) با برخی از همقطاران یا نهادهای دولتی دارد. حتا گزارش وی از اقامت آقای خمینی نیز ناشی نگاهی بی واسطه و حضور در فضای مربوطه نیست. نویسنده یکسره به گزارش فرانسویان( چه ژورنالیست یا مقام دولتی) اتکا کرده است.

در این میان به وقایع نیز نگاهی بیطرف ندارد. چه آنجا که ادامه حیات شاه پس از تروری را ناشی از معجزه میخواند و بدین ترتیب باورمندی خود به معجزه و این قبیل احادیث را برملا و چه اینجا که ترور سپهبد بختیار را لاپوشانی میکند. در مورد نکته اول چنین جمله ای دارد:" و شاه با اندکی جراحت معجزه آسا نجات یافت".(ص 22) در مورد دوم هم در پانویس ص 77آورده است:"سپهبد بختیار در عراق حین شکار، تفریحی که به آن بسیار علاقه داشت، به وسیله عوامل سازمانی که خود قبلا رئیس آن بود به قتل رسید".

نهاوندی که به فرانسه آمدن آقای خمینی را پیش درآمدی بر توطئه ای موثر علیه شاه میبیند، به هنگام ارزیابی رفتار مدیر نظام سلطنتی دارای آن صراحت و برندگی کلام نیست که خواننده را به منظور خود راهنما باشد. در ص 200 مینویسد:"شاه میتوانست مقاومت کند و موفق شود. بسیاری از ایرانیان و سران ارتش و نیز انور سادات و... این توصیه را به او کردند. اما شاه این کار را نکرد که قطعا" بزرگترین و بد عاقبت ترین اشتباهات زندگی سیاسی اش بود که تاریخ آن را نخواهد بخشید...".

و این تاریخ، تاریخ زبان بسته، هر جا که ما در ابراز اظهار نظر مستقیم و صریح کم میآوریم بایستی جور کش رساندن مستان به خانه باشد. در حالیکه همچنین "تاریخی" وجود خارجی ندارد که جای انسان را بگیرد و همچون فاعل شناسایی داوری کند و جمعبندی.

اکنون اما سراغی میگیریم از کتابی تازه انتشار یافته از اکبر گنجی که به آخرین دورۀ زندگانی آقای خمینی میپردازد. کتابی با عنوان "بود و نمود خمینی" و نیز عنوان فرعی "وعدۀ بهشت و برپایی دوزخ".

در هر صورت میان پردیس و دوزخ، مکان و مرحله ای باشد بینابینی که برزخش گویند. پس در حاشیۀ این موقعیت برزخی، نگاهی کنیم به روایتی که گنجی بدست داده است از پایانۀ خمینی گرایی که روزگاری برای او هم سر منزلی از اشتیاق بوده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد