خانه اش
در جوارِ نَفَس ِ خسته ی « قصر ِ » « کافکا» ست
شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۰ - ۱۹ نوامبر ۲۰۱۱
رضا مقصدی
به بانوی آب ها
مهشید امیرشاهی
با من از پنجره ی تازه سخن می گوید
با من از بوی خوش ِ جاده ی ابریشم.
با من از بارش ِ باران ِ بلندی که پرُ از خاطره های آبی ست.
آرزویش که سُراینده ی سبزی هاست
به تمنای دلم می مانَد
و صدایش درشب
شکل ِ اندوهِ مرا دارد.
خانه اش ، دَه قدم از نغمه ی نیلوفر دور
در جوارِ نَفَس ِ خسته ی « قصرِ » « کافکا» ست
و گـُلی آبی
بویِ باران ِبهاری را ، در باغچه اش می ریزد
و به اندازه ی موسیقی ِ خوشرنگِ درخت
حرف هایش زیباست.
در زمانی که من از فاصله ها دلگیرم
با من از روشنی ِ آب سخن می گوید
با من از خواهش ِ نابی که پُر از مهتاب ست.
در شبی خاموش
که من از تلخ ترین خاطره ها تیره تَـرَم
بامدادی ست که از پنجره ام می تابد
تا مرا ، در تپش ِ صبح ، بیفشانَـد.
با مَنَش رازی ست
که به جُز زمزمه ی چشم من وُ او، تنها
نفس ِ نازکِ نیلوفر می داند.