logo





پس چه جوری قلبمو آروم کنم؟

جمعه ۲۷ آبان ۱۳۹۰ - ۱۸ نوامبر ۲۰۱۱

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
بعضی وقتا میخوام سرمو از تنم جدا کنم. اونو رو زمین بزارم. اونقدر روش بالا و پایین بپرم تا داغون بشه.
من یه کلّه با ظرفیتی بیشتر نیاز دارم.
دلیلشم اینه که همه روزه رفتارای خشک، خشن و غیر طبیعی از این آدما میبینم.
اونوقتی که جوون بودم، با حیوونات اهلی و وحشی به سر بردم. اګه غمګین می شدم مجاز بودم که تو کوهستونا بخونم، فریاد بزنم و جیغ بکشم. صدام برای حیوونات و طبیعت قابل تحمّل بود. اینجوری افسردګیم و دل تنګیم کم میشد.
حالاتو یه آپارتمان زندګی میکنم. حقّ خوندن و هوار کردنو ندارم، چون دوره موزیک ، آواز خونی و از اینطور چیزا ندیدم. دیپلمشونو هم ندارم. صدام همسایه رو عذاب میده و اونم فوری پلیسو خبر میکنه.
بعضی وقتا دنبال یه خمره میګردم. میخوام سرمو اونتو کنم و فقط برای دل خودم بخونم. داد بزنم و هوار کنم. اینجوری دیګه صدام کسی رو آزار نمیده. میخوام تو خمره اونقدر فریاد کنم تا دلم آروم بګیره. اما تو این دوره زمونه دیګه از اون خمره ها پیدا نمیشه.
تو آپارتمان، من اجازه جیغ کشیدن و فریاد زدن ندارم.
چرا میخوام فریاد بزنم و هوار کنم؟
برای اینکه این آدما طبیعتو به ګٌند کشیدن. حیوونا رو اسیر و نسل بعضی هاشونو نابود کردن. این آدما دیګه به هم نوع خودشونم رحم نمیکنن. جنایتاشونو روزانه با همین چشمای خودم می بینم. از رفتارشون حالم به هم میخوره.
من تو یه آپارتمان، کنار یه کانال زندګی میکنم. اکثر ساختمونا در این کشور این طوریند. یک عده مرغابیم تو کانال اطراق کردن. بعضی وقتا اینجا قلبم از درد و غم میګیره. دردم اینه که تو این آپارتمان از ولایتم و طبیعطش دورم. خودمو تو قفس حسّ میکنم. برای همینه که میرم پشت پنجره و به مرغ آبی ها، کانال و درختا زُل میزنم. می بینم که مرغ آبی ها هم ، زیر بالکن سر شونو به طرف آسمون ګرفتنو به من و دیګران زُل زدن. اونقدر منتظر میمونن تا همسایه ها اضافه نونشونو براشون پایین بریزن. اونا دیګه نمیرن بطور طبیعی برای خودشون غذا جورکنن. این آدما زندګی حیووناتم را تغیر دادن.
مردم این کشور به جای جمعه ها روزای یکشنبه تعطیلند. اونا عادت کردن تا لنګه ظهر تو رختخواب بمونن. مرغ آبی ها هم سر به هوا باقی میمونن تا اونا بیدار شن. حیووناتم عادت کردن که مثل آدما صبحونه نون و پنیر بخورن. برای همینه که مرغابیا ګرسنه منتظر بیدار شدن همسایه های من میمونن. اونا به آدما وابسته شدن.
اګه روزای یکشنبه حوصلم سر بره، کفری میشم. از خونه میزنم بیرون تا کمی هوای تازه تو ریه هام بره. به محض اینکه در آسانسورو باز کنم ، همسایه پهلویی جلوم سبز میشه.
اورو میبینم که سر سه تا تسمه رو بدستش ګرفته و سه قلّاده سګ« نکره»،« لندهور» جلوش وایستادن.
همسایه من تنها زندګی میکنه. او زن و بچه نداره. بی کس و کاره.
اګه ازش بپرسی که تو تنها زندګی میکنی؟
جواب میده که نه، من با «ماری» ، « جک» و «جو» زندګی میکنم. منظورش اون سه تا سګ هستن.
من یواشکی درب آسانسور و باز میکنم تا بیرون برم. نمیخوام آب دهن اون سګ ګُندهه به لباسام بپاشه. سګا هم همزمون به بیرون میپرن. اونا آزادی میخوان. دوست دارن آزاد باشن. اما همسایه قلّاده هر سه تاشونو همزمون به طرف خودش میکشه.
سګا از این حرکت او خوششون نمیاد. اما نه اونا زبونه همسایه را میفهمند و نه اون از درد دل سګا خبر داره.
آخه هر سګی دوست داره که یه کاری بکنه. یکی از اونا یه پاشو بلند میکنه که به یه درخت بشاشه. اون یکی به طرف مرغابی ها میپره که با اونا بازی کنه. کوچیکتره میره به طرف ماده سګ دختر اون یکی همسایه، که حالا روی چمنا در حال ریدنه. دوباره همسایه من اونا را باشدت بیشتری به طرف خودش میکشه. و این کشیدن همچنان ادامه داره و سګ بینوا هیچوقت نمیتونه یه شاش راحتی بکنه. مجبور میشه که ده بار و به ده درخت جیش کنه.
صبح یکشنبه ها من تنها فردی ام که بدون سګ در آن منطقه قدم میزنم. هرکسی که صاحب سګیه ، سګشو میاره هواخوری.
در مملکت من زندانی ها را میبرن هو اخوری. البته اګه تو انفرادی نباشن.
به نظر من آدما با حیوونات مثل زندانی رفتار میکنن.
وقتی به طرف خونه بر میګردم درب آپارتمانو باز میکنم. به طرف آسانسور میرم. اونجا دختر همسایه را با سګش منتظر می بینم. حیوونکی جفت پا به طرفم میپره که صورتمو لیس بزنه.
ازدختره میپرسم که چند سالته؟
میګه ۲۶ سالمه.
میپرسم که تنها زندګی میکنی؟
با تعجب جواب میده که نه، با سګم زندګی میکنم.
او درست میګه. هم باسګش غذا میخوره ، هم با سګه توی یه اطاق میلوله، و هم با اون حیوون توی یه رختخواب دو نفره میخوابه و این جور زندګی را طبیعی حساب میکنه.
آخه این چه جور زندګی طبیعیه که برای من نا آشناست؟ نه سګ آزاده و نه آدمه. این که زندګی آدمی نیست. یه زندګی سګیه.
برای همین چیزاست که کلهّ من روز بروز بیشتر به تنم سنګینی میکنه.
آخه این چه زندګی طبیعیه که انسان با سګ تو رختخواب بخوابه؟
و این چه زندګیه که یک انسان اون یکی رو برای اختلاف نظر و عقیده بکشه. و این چه زندګیه که آدمو مجبور کنن از وطن خودش به یه جایی دیګه پناهنده بشه.
حیوونات به طبیعت و نسل خودشون تعلّق دارن. اونا میخوان زندګی طبیعی خودشونو داشته باشن.
اګه اونا زبون داشتن به انسانها میګفتن که بزارید تا زندګی خودمونو کنیم.
یه دفعه دیګه از مرد همسایه پرسیدم که نمیخواد ازدواج کنه؟ مثلاّ با دختر همسایه که زیبا ، خوشګل و هم سن و سال خودش هم هست؟
نه!نه! من باید وقتمو صرف سګام کنم. این حیوونا حرفشنوتر از آدما هستن.
وقتی که همین سؤالو از دختر همسایه کردم، درست همین جوابو شنیدم.
چطورمیتونم به این آدما حالی کنم که حیوونات به طبیعت تعلّق دارن و روش زندګیشون با ما آدما فرق داره. آدما یک دنده و کلّه شقّ هستن. اونا همه چیز و به میل خودشون میخوان. این آدما به مرور طبیعتو داغون و نابود میکنن.
یه خانومی رو میشناسم که هشتاد سالشه. بعضی وقتا دوست دارم که به حرفاش ګوش بدم. به نظرم میومد که درک و فهم پیر ها از جوونا بیشتره.
ازش پرسیدم که اولاد،نوه و نتیجه داری؟
بعله !خیلی زیاد!
اونا برای دیدنت میان؟
خیلی کم، یکبار در سال و بعضاّ دیرتر.
پس خودت را تنها و دلتنګ می بینی؟
نه آقا، نه آقا، هرګز!
چطور همچین چیزی ممکنه؟
چونکه من ۱۹ تا ګربه دارم.
ګفتی که نوزده تا ګربه داری؟
بله آقا، بله آقا، درست شنیدی.
او به جای عشق به فرزندانش عاشق ګربه هاست. او میخواد اینجوری کمبود محبت ها رو پر کنه و طبیعتو به خونش بیاره. شایدم برای اینه که تنهایی عذابش نده.
یه روز همکارمو با سګش تو خیابون دیدم. او پنجاه سالشه. وقتی ازش پرسیدم که ازدواج کرده، جواب منفی داد و ګفت که با سګش زندګی میکنه.
با تمسخّر ګفتم : بزار این سګ أزاد باشه. شاید او یک جفت نیاز داره.
جواب داد و ګفت: غیر ممکنه، چونکه او اخته شدس.
یکی که به حرفای ما ګوش میداد به من ګفت: آقا به خودت زحمت نده، ایشون خودشم اخته شدس.
در شهر و روستایی که در جوونی زندګی میکردم مردم یه جور دیګه بودن. با سګا و حیووناتم طور دیګه ای رفتار میکردن. کار سګا نګهبانی ګله بود. هیچکس سګی را در پس و پیش خود به قلاده نمیکشید.
آدما عادت کردن تا از حیوونات اسباب بازی درست کنن.
بعضی از آدما پرنده ها را تو قفس نګه میدارن. اسم اونارو«حیوون خونګی» میزارن. این جور آدما نمی فهمن که حیوونه خونګی اصلاّ وجود نداره. اونا فقط حیوونند. یک قناری دوست داره که در جزایر قناری زندګی کنه و نه توی یک قفس چند سانتی متری بو ګندو. اونم تو پستوی بو ګندوی یک پیرزن و یا پیر مرد پا به ګور. اګه این حیوون زندګی طبیعی داشته باشه عمرش چند برابر میشه.
یک قناری تو قفس برای دل تنګه خودش میخونه. اما تو جزیره قناری از سر شوق و ذوق برای جفتش چهچه میزنه. قناری دلش آزادی میخواد.
منم تووطنم دلتنګ بودم. اونجا روبرام مثل قفس پرندګان کرده بودند. تنفس برام مشکل شده بود.
در کشور من انسانا رو به بند میکشند و اینجا حیوونارو.
تو آپارتمون ما حیوونا اجازه دارن که تو قفسشون بخونن، اما من نباید هیچ جا صدام در بیاد.
پس چه جوری قلبموآروم کنم؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد