logo





علم نهان

بخش پایانی

چهار شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۰ - ۱۶ نوامبر ۲۰۱۱

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

mohammad-binesh.jpg
مولانا در پایان حکایت ،خود به بازگشایی رموز این تمثیل می پردازد :
دفتر نخست ،از بیت ۳۴۸۳به بعد ،نسخه نیکلسون
(۱) رومیان آن صوفیان اند ای پدر
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
(۲) لیک ، صیقل کرده اند آن سینه ها
پاک از آز و حرص و بخل و کینه ها
(۳) آن صفای آینه ، لا شک دل است
کو نقوش ِ بی عدد را ، قابل است
(۴) صورت ِ بی صورت ِ بی حد ِ غیب ،
ز آینه ی دل دارد آن موسی به جیب
(۵) گر چه آن صورت نگنجد در فلک
نه به عرش و کرسی و نَی بر فلک
(۶) ز آنکه محدود است و معدود است آن
آینه ی دل را نباشد حد ، بدان !
شرح : بیت های (۱ و ۲) . پدر جان ، رومیان مثالی از صوفیان اند که از تکرار ِ {درس} و {درد ِ سر ِ } کتاب بی نیازند و هنری هم ندارند ، اما درون خویش را از آلودگی به طمع و حرص و حسادت و کینه ورزی باز داشته اند.
ابیات (۳و۴) منظور از بی غش کردن آیینه بدون شک آیینه ی دل انسان است که قابلیت نشان دادن هر گونه نقشی را در خویش دارد . {تا آن جا که حتی } صورت بدون نقش و بی حد عالم غیب نیز از همین آیینه دل است که موسای پیامبر در گریبان خویش دارد .
{اشاره است به بخشی از آیه ۳۲ سوره القصص:"اُسلُک یَدَکَ فی جَیبَکَ تَخرُج بَیضاءَمِن غَیرِ سوء" دست خود را در گریبان ببر تا بیرون آید سپید ، بی هیچ آسیبی.}
"صورت بی صورت بی حد غیب"منظور جامعیت اسماء و صفات الاهی ست . صورت در فلسفه ارسطویی جوهری دارای ابعاد سه گانه بشمار می آید بمعنی شکل و فرم که هیولا(ماده بی شکل اولیه) را سامان داده به شیئی تبدیل می کند .{۱}
اما این همه صور از بی صورتی محض بر آمده اند .در زبان فلسفی جدید به این معناست که ایده پدید آورنده ماده می باشد .: دفتر نخست ،بیت ۱۱۴۱
صورت از بی صورتی آمد برون
باز شد ، که "انا اِلیهِ راجعون"
یعنی موجودات متعین جملگی از ذات نامتعین خداوندی بر آمده اند و به سوی او باز می گردند. حال نکنه ظریف عرفانی در سخن مولانا این است که می گوید دل بنده حق چنان قابلیتی دارد که می تواند بالقوه چون دل موسای پیامبر خدا را در گریبان خویش جای دهد ابیات (۵و۶) : اگر چه آن صورتِ {ناپیدای خداوندی } نه در فلک و نه در عرش و کرسی و نه بر ماهی (سمک) قابل گنجایش است ،ــ چون این ها که بر شمردیم حدی دارند و عدد آن ها جایی پایان می پذیرد ــ اما در آیینه ی قلب عارف که بی حد است جای می گیرد .
{توضیح آن که دانش طبیعی زمان مولانا در جهان اسلام ،اکثرا به آراء ارسطو و پیروانش مزین بودو آن را درزبان عربی"حکمت مَشاء" (به تشدید شین) می نامیدند. ــ زیرا ارسطو و دانشجویانش در حال راه رفتن استدلال می کردند و علم می آموختند . چهره جهان در این مکتب تا پیش از پیدایش گالیله چنین بود که زمین کره ای ثابت فرض می شد . طالس فیلسوف قرن ششم (ق.م) می پنداشت زمین بر آب استوار است و نیمی از این کره در آن فرو رفته ،و بر استوانه ای سخت قرار گرفته است. بعضی حکیمان پیش از وی بنا بر اعتقادی بسیار قدیمی می گفتند ،زمین بر پشت ماهی بزرگی استوار است . به هر حال گرد بر گرد این زمین ، که مرکز عالم است ، افلاکی یا سپهر هایی تو در تو در گردشند که هر یک مدار گردش یکی از سیاراتند . هر فلک ،نفسی دارد که از یکی از عقل های صادر شده از عقل نخستین فرمان می پذیرد .لایه بیرونی این افلاک متداخل را هم "فلک افلاک" یا اطلس پوشانده است که بر محور خویش می چرخد.{۲}
عرش و کرسی :"عرش در لغت به معنی جایی ست که دارای سقف باشدو گاهی به خود سقف هم عرش گفته می شود...کرسی به معنی اصل و اساس است و گاهی نیز به هر چیزی که به هم پیوسته و ترکیب شده باشد کرسی اطلاق می شود... از آن جا که معلم به هنگام تدریس معمولا روی کرسی می نشسته ،لذا گاهی کرسی کنایه ازعلم است و گاهی کنایه از سلطنت و ملک" به هر حال عرش و کرسی کنایه از جهان هسنی ست{۳}
باقی ابیات تا پایان حکایت:
(۷) عقل ، این جا ساکت آمد ، یا مُضل
ز آنکه دل با اوست ، یا خود اوست دل
(۸) عکس ِ هر نقشی نتابد تا ابد
جز ز دل ، هم با عدد ، هم بی عدد
(۹) تا ابد هر نقش ِ نو کآید بر او
می نماید بی قصوری اندر او
(۱۰) اهل ِ صیقل رَسته اند از بو و رنگ
هر دَمی ، بینند خوبی ، بی درنگ
(۱۱) نقش و قشر ِ علم را بگذاشتند
رایت ِ "علم الیقین" افراشتند
(۱۲) رفت فکرو ، روشنایی یافتند
نحر و بحر ِ آشنایی یافتند
(۱۳) مرگ ، کین جمله از او در وحشتند
می کنند این قوم ، بر وی ریشخند
(۱۴) کس نیابد بر دل ِ ایشان ظفر
بر صدف آید ضرر ، نی بر گهر
(۱۵) گر چه نحو و فقه را بگذاشتند
لیک ، محو و فقر را بر داشتند
(۱۶) تا نقوش ِ هشت جنت ، تافته ست
لوح ِ دلشان را پذیرا یافته ست
(۱۷) برترند از عرش و کرسی و خَلا
ساکنان ِ مقعد ِ صدق ِ خدا
مقام دل نزد عارفان
دل ، در انسان الاهی، برای صوفیه عموما و برای مولانا ــ که بر مذهب عشق می رود ــ خصوصا ، محل وحی بشمار می آید: دفتر چهارم۱۸۲۵
نه نجوم ست و نه رمل ست و نه خواب
وحی ِ حق ، واللهُ اعلم بِالصواب
از پی ِ رو پوش ِ عامه در بیان
وحی ِ دل گویند آن را صوفیان
البته نا گفته نماند، در باور مولانا منظور از "وحی دل" همان الهام الاهی ، (به دل افکندن ِامری) می باشد . و گر نه وحی بمعنی خاص به انبیا اختصاص دارد . اما عوام ِمتعصب، همین مقدار سخنان را نیز از عارفان نپذیرفته ، چماق تکفیربر سرشان فرود می آوردند .
همان گونه که امروزه مغز انسان را اندام اندیشیدن وی می دانند عارفان اکثر ملل و مذاهب زمان مولانا ،دل را عضوی در نظر می آوردند که علاوه بر رسانیدن جریان خون به تمام بدن دانش غیبی را هم می تواند به روح انسان برساند. و افزون بر عرفا، بسیاری از فلاسفه چون افلاطون نیز بر همین عقیده بودند. اما راه اتصال دل به عالم غیبی نزد هر گروهی متفاوت می نمود . پرداختن به یکایک آن نظرات، در حوصله این نوشتار نمی باشد ، اما یاد آوری باید کرد ،در اندیشه مولانا دل همان جان و روح لطیفِ "انسان ِ الاهی " ست که بی هیچ گونه تاویلی حقیقتا می تواند محل وجود پروردگارش باشد:دفتر چهارم .ب.۷۶۰
اتصالی بی تکیف ، بی قیاس
هست ربُ الناس را با جان ِ ناس
لیک گفتم ناس من ، نسناس نی
ناس غیر ِ جان ِ جان اِشناس ، نی
چنین دلِ خدا شناسی ،می تواند خود ، خدایش باشد. بیت زیر ،یکی از برترین قله های مثنوی را در چشم انداز ِ بصیرت خواننده تصویر می کند ، که در واقع ، تاییدی ست بر "انا الحق" گویی حلاج .شاید همان لغزش ِ عقول جزیی که آن را با حلول (وارد شدن ِ روح ِ شخصی در دیگری ) و اتحاد (یگانه شدن دو روح در یک بدن) یکسان می دانند ،رخ دهد
ولی مولانا از "فناء" صوفیه سخن می گوید :
عقل ، اینجا ساکت آمد ، یا مضل
زآنکه دل با اوست ، یا خود اوست دل
شرح : بیت (۷) .جای آن ست که عقل جزوی انسانی ، در این مورد سکوت کند ،وگر
نه انسان را به گمراهی می افکند ،زیرا {به هنگام تجلی حق بر دل ِ عارف، ــ که وی خود
را فانی در خدا می بیند ــ } نمی داند این دل است که جمال حق را می تاباند و یا دل در آن
زمان دیگر وجود ندارد و آن خداست{ که خود را می نمایاند}
ابیات (۸و۹) انعکاس هیچ نقشی برای همیشه پایدار نیست { صوفیه ،اشیاء جهان حسی را صوری می دانند که خداوند ِ "واهب الصور" ، به ماده ی بی شکل بخشیده است و زمانی می رسد که آن صورت به صورتی دیگر تبدیل می شود و آن شیئی دیگر همان نیست ، چیز دیگری شده است .} بنابراین تنها دلِ پاک است که می تواند هم صور این جهان را پس از نابودی آن ها {هم با عدد} و هم نقش های بسیط را ، از جمله "صورت بی صورت" غیب را {هم بی عدد} در خود نشان دهد .و برای همیشه هر نقش نوی که در آن بیاید ، بدون آنکه آینه در نشان دادن آن کوتاهی کند {آن را معوج و معیوب و امثال آن کند} ــ عین همان را ــ نشان دهد.
ابیات (۱۰ الی ۱۲) کسانی که دل خویش را پاک گردانیده اند ، گرفتار رنگ و بوی جهان محسوس نیستند ،و هر لحظه می توانند بدون واسطه خوبی (زیبایی حق ) را ببینند .
آنان نقش (نمود در برابر بود) و قشر (حجاب ) ِ دانش را کنار زده از آن فراتر رفته ، به شناخت ِ (بود) رسیده اند .{ پرچم *عین الیقین" بر افراشتن کنایه از شهود حقیقت است صوفیه شناخت را در سه مرحله می دانند . فرودین ِ آن "علم الیقین" است که به حدس و گمان، حکمی صادر می کنند ،مانند دیدن دود و مظنون شدن به این که شاید آن دود از آتشی باشد . مرتبه بالاتر ، عین الیقین است که شعله آتش را به چشم خویش ببینند و مرحله فراتر ، "حق الیقین " نام دارد . آن زمان که بیننده ، خود میان آتش در آید .مرتبه ی نخست را بیاری دانش اکتسابی می توان پیمود، مرتبه میانین را ، هم عقل و نقل می نما یاند و هم دانش اشراقی امامرتبه بالاترین را تنها بیاری حق و از راه کشف و شهود قلبی می توان در یافت} در این مرحله است که اندیشه ها ــ بعنوان خمیر مایه ی خرد ورزیدن ـ رو نهان می کنند و عارف به اشراق (شناخت ناگهانی حقیقت) ، می رسد . حال و هوای "دل ورزان" چنین است زیرا به "نحر و بحر" آشنایی (با حق) رسیده اند .
"نحرُ البَحر ، یعنی ساحل دریا ،اما فکر می کنم که نحر یافتن به سیاق مطلب و به نحو استعاره ، اندیشه ی روی با روی آمدن و تقرب بی واسطه و بی حجاب یافتن با چیزی چون به هنگام بریدن ِ گلوی شتر (نحر کردن) و یا بریدن ِ گلوی حیوانی دیگر (ذبح کردن)را بیان می کند. توضیحاتی که شارحان {مثنوی} اضهار داشته اند ،راهی به دهی نمی برد." و مترجم فارسی این نوشتار ، توضیحی روشن داده است : " فکر{ آنان} زایل شده ، روشنایی یافته اند . آنان به گلو ، (مغز و حقیقت) و به بحر (سرمنشاء اصلی) معرفت دست یافته اند .این دست یافتن ، چنان است که به وقت ِ نحر شتر .....پیش می آید، که در آن حالت بر پیش سینه او در می آیند بی آن که واسطه ای در میان باشد ...."{۴}
ابیات (۱۳ و ۱۴) اینان از مرگ وحشتی تداشته ریشخندش می کنند ،{ زیرا گرفتار رنگ و جلای این دنیا نیستند و می دانند پس از مرگ به مراحلی بالاتر صعود می کنند ، " از جمادی مردم و نامی شدم ... } .کسی بر دل ِ آنان پیروز نمی شود.{اینان گرفتار عشق زمینی و هوس نمی شوند} مانند صدفی گهرناکند که اگر آسیبی بر آنان وارد آید ،قشر شکسته می شود ،نه گوهرش.
ابیات (۱۵الی۱۷) آنان اگر چه نحو (راه و اسلوب شریعت) و فقه(دانش شریعت) را رها کرده اند ، {از جهت آن که دانایی هایی اکتسابی می باشتد } ، اما در عوض به محو (از بین رفتن صفات بشری در صفات خداوندی) و فقر ( بی نیازی از امور جهان و مردمش و روی نیاز به حق آوردن ) رسیده اند . از این رو دل هاشان چنان آیینه وار شده است که نقش های هشت بهشت را می توان در آن ها دید ."احتمالا راجع است به هشت صفت الاهی یعنی (حیات ،سمع،بصر، کلام ، علم ف قدرت ، ارادت ، حکمت " {۵}
این ساکنان "مقعد صدق" در جایگاهی برتر از عرش و کرسی و خلاء (مرتبه برتر از دنیای ماده و مکان ) نشسته اند .{اشاره دارد به آیه ۵۵ سوره قمر" فی مقعد ِ صدق عِندَ ملیک مُقتدِر" در جایگاه راستی و مقام صدق به نزد پادشاه توانا جای گرفته اند .
سخنی در خاتمه :
معمولا در هنر و ادب هرچه بیان نویسنده درون گراتر شود و به سوی رمز گویی و سمبولیسم برود، تفاوت نظر مفسران بیشتر خواهد شد .مثنوی نیز از این امر جدا نیست . حتی گاهی شرح و تفسیر اثری ،پای در تاویل ِ متن میکشد و تفسیرگر نظر شخصی خود را جانشین منظور اصلی نویسنده می کند. از همین روست که برای مثال نیکلسون با تیزبینی علمی خاصی در باره معنی بعضی ابیات از "احتمال" چنان تفسیری سخن می گوید که نمونه اش را در عبارت "هشت جنت" می توان دید .
برای نمونه ،مفسری دیگر،کریم زمانی در باره آن می نویسد : "یا به اعتبار این است که برای بهشت هشت در قائل شده اند ، و یا به اعتبار مراتب و مقامات مختلف آن است از این قرار :خلد ، دارالسلام ، دارالقرار،جنت ِ عدن ، جنت الماوی ، علیین ، فردوس " پس از آن بر نیکلسون خرده میگیرد که : "وی به "تاویل" رفته است ...." حال داوری من ِ خواننده چه می تواند باشد ؟ همین مشکل در باره حافظ و جامی و سهروردی و دیگران هم وجود دارد و علم تاویل یا" هرمنوتیک" نیز سال هاست ازمواردی این چنینی در تفسیر کتب آسمانی و آثار تاریخی و غیره سخن می گوید . البته منظور از این چند سطر تنها طرح مساله می باشد که خواننده مثنوی تفسیرات متفاوت را در نظر گرفته ، خود به میزان فهم خویش اجتهاد کرده آن را ببیند

زیرنویس ها

{۱}"صورت شکل خارجی شیء است .اما در این جا ،مقصود کمال آخرین ست که شیء را ، شیء (همان که هست) می کند.......این صورت است که به جوهر کیفیت می دهد . هر جسمی برای مادون خود ،صورت است ،و برای مافوق خود،ماده." تاریخ فلسفه ، در جهان اسلامی ، الفاحوری ، ترجمه آیتی ، ص ۶۵ نا گفته نماند، این تعاریف به حکمت ارسطویی تعلق دارد و در فلسفه جدید چندان محل اعتنا نیست
{۲} همان ، ص ۳۰ به بعد
{۳} "ر.ک تفسیر المیزان ،ج۸،ص۲۰۴ به بعد و ج۲،ص ۴۷۴" به نقل از "شرح جامع مثنوی کریم زمانی ، دفتر اول ، ص ۹۹۹.
{۴} "شرح مثنوی معنوی مولوی" ر.اونیکلسون ،ترجمه و تعلیق : حسن لاهوتی دفتر نخست ، ص ۴۶۸
{۵} همان ،ص۴۶۹
http://zibarooz.blogfa.com/
ادامه دارد


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

سلام
عبدالله
2011-11-17 20:22:15
سخنانی بغایت عمیق نوشته اید و مولانا را خوب حلاجی کرده اید .ضمنا یک غلط املائی می بینم اضهار غلط است و اظهار درست.با احترام

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد