به یاد می آورم. حیاطِ خانه گردنبندی از پرنده داشت و تمامِ درخت نغمه بود. نغمه هایی که در همه ی فصل ها شنیده می شد. گوش که بر جدارِ آجرها می گذاشتی؛ موج های ریز روی حوض، کفِ سنگیِ حیاط؛ در و دیوار، همه نغمه خوان بودند. چقدر پرنده اینجا زاده شدند، بزرگ شدند و پر کشیدند و رفتند. می آمدند، گاه گاهی می آمدند و سرک می کشیدند و می رفتند. حالا هم خانه موقّرانه ایستاده و چشم به راه است. برای او تنهایی درکِ ناممکنی است. نگاهِ ملتهب اش در اتفاق های افتاده، ورق می خورد. و ریشه های درخت؛ تا دریا پیش رفته اند و شاخه هایش آسمان را صدا می زنند.
مرواریدِ باران دور تا دورِ خانه را هاشوری شور انگیز زده است و عطرِ سرمست کننده ی سبزه زارانِ درخشان در سلول های شهر پیچیده است. و تو تازه می فهمی که چتر چیزی بی مصرف است. هر چیزی که فراموش شود و جا بماند بی مصرف است. مبهم است؛ چون ایستادن در آستانِ سیاهی.
از پنجره که نگاه کردم؛ اول یکه خوردم و بعد باور کردم که سایه هایی ایستاده اند و تکان نمی خورند. دودِ سپیدِ سیگار پیدا بود؛ چرخان و پیچیده به هم؛ مانند وهم و همان لحظه درخت خش خشِ خوشایندی داشت. شاید حسی در دورنِ ستبرش دوباره رشد می کرد، حسِ سبزِ عاشق شدن و دل سپردن. حسی مصمم که به پاهای تو توانِ راه رفتن و رسیدن می دهد. سایه ای بودم میانِ سایه ها؛ که با سختی و سماجتِ الماس ایستاده بودم.
زندگی؛ آمیزه ای از بیزاری و آرزو بود. جسمی که در دود پنهان می شد و دود؛ رنگِ کَهَر داشت. و صبح! صبح که سراسیمه می آمد می توانست شبیهِ تسلا باشد؛ اگر کابوس می گذاشت.
از کنارِ پنجره تکان نمی خورد. صندلیِ ارغوانی را نمی بایست از آنجا تکان می دادیم. در خواب هایش از پله های مرمرِ مات بالا می رفت و روی فرشی از نیلوفر دراز می کشید. می نشست و ساعت ها به بیرون زل می زد؛ به حیاط و درختِ افرا و نسیمی که از لابلای برگ ها می گذشت. احساسِ آسودگی و لرزشِ برگ های نازک، بی قرارت می کرد. لذتِ داغِ بوسه ای را روی پوستت حس می کنی و به رقص می آیی. و میانِ پلک زدن های خورشید می رقصی، روی لطافتِ حریریِ جذابِ بودن و هیجانی که تو را در آغوشِ خویش می پوشاند.
- پاشو برو بیدارشون کن، وگرنه به خوابشون ادامه میدن
- چرا بیرون نمیری؟
دیدار، دیدن و صحبتِ بعضی ها، آدم را هلاک می کند، تا این درختِ افرا هست، جایی نمی روم.
تقه ای بر پیشانیِ در می خورد. ناگهان برمی گردی و نگاه می کنی تا به یاد بیاوری. عادت؛ حالتِ معصومانه ی بی پناهی است و اعتراف هایی که تو در تنهایی برای خودت، تنها برای خودت می نویسی. لکه های محوِ خاکستری روی تصویرها پنجه می کشند.
- آره، پا درد منو زمین گیر کرده، همیشه تُو خودش بود، یه چیزایی می نوشت و رهاشون می کرد؛ یه تیکه کاغد اینجا یه تیکه کاغذ اونجا، همش همینه دیگه
در خود تکرار می کنم: گرفتارم، گرفتارم. و صدا بیرون از من به سوی من برمی گردد و می گوید: گرفتاری.
بادِ غضبناک و ناخوشایندی خود را به کوچه می افکند و درها و پنجره ها را به صدا در می آورد. در دوردست صدای شکستنِ شیشه ای به گوش می رسد. همراهِ آن صدای ناقوسی است که می آید و از تو می گذرد. و تو با برافروختگیِ محزونی برمی گردی و نگاه می کنی و باز به یاد می آوری.
حالا آن سرخیِ گستاخ افتاده روی آب و در نغمه ها می پیچد. درخشش رنگ های روشن روی زمین و دیوار و در آیینه بازی می کنند. پرنده ها در پرتوِ نور شناورند.
- تا حالا در یک موسیقیِ ناب غرق شده ای!
با سوناتِ مهتاب سوت می زنی و سعی می کنی میانِ تعادلِ گام هایت و توازنِ بودن نوعی ارتباط برقرار کنی. دست هایت را در ستونِ نور فرو می بری و آرامشش را به هم می زنی. نور با تردید می آید و آرام آرام پخش می شود.
- هاه؛ شما که رفتین، مگه غصه ما رو راحت میذاشت. حالا کجا میره، چه می کنه، چه میخوره، پیشِ کیه، گیر و بندی تو کارش نباشه یه وقت؛ مریض شد کسی هست ازش مراقبت کنه؛ گم و گور نشه
- باور نمی کنی اگه بگم آشوب بود، فقط دل آشوبی. میدونی آشوب چهره ی آدمو چروک می کنه، دیگه درست نمی بینی، نمی شنوی. انگار کن یه مثقال زهر ریخته توی رگات و خیلی آروم و موذیانه داره دخلت رو مییاره و تو ملتفت نیستی
- یکهو نگاه می کنی و می فهمی، چقدر زمان گذشته؛ و کودکی رو صدا می زنی که اسمش از خاطرت رفته، مثه یه پرنده که آنی جلو چشمت ظاهر میشه و تا چشم به هم بزنی، غیبش میزنه، و تو هی دورِ خودت می چرخی و هاج و واج زل می زنی به خلاء، به هیچی؛ و بعد با خودت واگویه می کنی: مگه میشه
و سال های از دست رفته و زودگذر را رج می زنی تا به این پرسشِ شگفت برسی که: ما کِی جوان بودیم!
چقدر راه رفته ای! در شلوغی ها گم شده ای! میان آدم هایی که تند تند راه می روند و تنه می زنند و پوزش نمی خواهند. شده ایم سایه های بی سلام و همدیگر را نمی شناسیم و خیابان ها و کوچه ها کِش می آیند، مانندِ فکری مغشوش که کلافه ات می کند و آخر هم راه به جایی نمی برد. روی تکه ابری می نشینی و دری زنگ زده با غژغژِ غمناکی باز می شود. نگاه می کنی کسی نیست. زمانی اینجا صدا به صدا نمی رسید و اکنون صدایت در خلوت می پیچد و تو را آشفته می کند. صدای گام هایت هم با تو بیگانه اند. و حالا تنها صدای فواره ی کوچکِ آب است که مانندِ دهانی تشنه هوا را می بلعد. پشنگه های آب روی آجرهای دیوار، نقاشی می کنند. نقش آفرینی های متلاطمِ آب را می بینی، و تلاش می کنی برای اشکالِ گوناگون تعریفی متعارف پیدا کنی، ولی کلامت نامتعارف می شود و حقیقت به تُردیِ بالِ پروانه ای در دست هایت خُرد می شود و می شکند.
خانه در غیابِ آدم ها پیر می شود. آدم ها یا از اینجا رفته اند یا مُرده اند. درختِ افرا روز به روز خم تر می شود. حضورش لذتی در کسی برنمی انگیزد. وقتی حضورت بی ثمر است؛ عمیقن تنها می شوی و کسی می گوید:
- خب، برو، کی گفته بمون
و تو راه می افتی. کسی نمانده که با او راه بروی. با او حرف بزنی. و غروب ها که دلت تنگ می شود و به اندازه ی یک دنیا می گیرد؛ زنگِ در و هیاهو تو را دوباره به یادِ زندگی و گرمایِ دیگری؛ دیگران می اندازد. اشتیاقی که سرد می شود.
می دانم هنوز سایه ای هست که هر روز عصر لای در را باز می کند و کوچه را آب و جارو می کند تا انتظار را شرمنده کند. و انتظار خشک و خشن در گوشه ای نشسته است و اعدادِ نامفهومی را بلند بلند تکرار می کند.
- حالا که من رسیده ام و سراغِ شما را می گیرم. خوابین!
- کی؟ گوشام سنگین شده؛ آهاه... مُرده؛ خیلی وقت پیش عمرش رو داد به شما، هرچی خاکِ اونه عمرِ شما باشه، بیچاره چشم از این در و کوچه برنمی داشت
- چراغِ این خونه همیشه روشن بود؛ خواب و بیداری نداشت؛ همیشه روشن بود
- چن بار سعی کردیم باهاش حرف بزنیم، چیزی نمی گفت، فقط جوابِ سلام می داد و بس. چن بارم خواستیم ردِ نگاهشو بگیریم و بریم دنبالش، اما بی فایده بود، وسطِ راه گیج می شدیم و مسیر رو اشتباهی می رفتیم و دوباره مجبور می شدیم برگردیم، اونم با چی؟ با دستِ خالی و کلی پرسش
- همیشه مست بود؛ وقتی هم چیزی نمی نوشید، وانمود می کرد تا خرخره مِی زده
- مست! چه عرض کنم، اون از بودن و دیدنِ دنیا و آدما مست بود
- چطوری بگم یک جورِ خاصی بود، با همه فرق داشت، وقتی راه می رفت دلت می خواست تو هم راه بیفتی و بری، حالا کجا، مهم نبود
- بله بله، دُرُس میگه؛ خیال می کردی با یه گلِ سرخ سرِ یه میدونِ دور، قرارِ ملاقات داره، عینِ یه سهره ی سینه سرخ بود و هرچی نگاش می کردی سیر نمی شدی
- اون آخری ها خیلی پریشون بود. مرتب برمی گشت و با کسی حرف می زد که نبود. کسی نمی دونست چی میگه، لب هاش مثه اینکه ورد بخونن، همینطور می جنبید و خودش با خودش می خندید. می موندی تو هم بخندی یا سکوت کنی یا بری پیِ کارت
- تو چله ی زمستون و چله ی تابستون که سرما و گرما رمقِ آدم رو در مییاره و دلزدت می کنه، همین جا نشسته بود و کتابی خیالی رو می خوند و ما از اون همه تعجب که توی صورتش ریخته بود، یکه می خوردیم
- من شنیدم که می گفت: خیلی خسته ام، اگه خلاصم نکنی، خودم خودم را خلاص می کنم.
- نه؛ من همچین چیزی نشنیدم؛ روزِ روزش که اینجا از غم و غصه مثه قبرستون شده بود، یه بار، باور کن یه بار نشنیدم بگه: ناامید شدم و اینجور چیزا، ولی نامه...
- خوب شد گفتی، اینُها؛ چند تا نامه ی بی مقصد هم نوشته که روی رف کنار چراغ گذاشته، بذار ببینم، عینکم کو! چه خاکِ غریبی روش نشسته:
میخکِ غروب؛ طلایِ تیره ای بود در جیبِ افق. ببین باده مهتاب افتاده توی جامم. دستم زیر سنگ احساسات گیر کرده و دارم با رؤیا کلنجار می روم و فرشتگان مرده را به یاد می آورم. بال های سوخته و قفس های سرد. چراغ های راه از میان باغ خودرویی می گذشت. آبنوس آسمان یکسره ستاره بود. روی زمین زیرِ پایم نیز پُر از ستاره بود و تو می گویی: بازنویسیِ ستارگان. و حسی میانِ هستی و نیستی من را در خویش فرو می گرفت. هستی هم اقتباسی از نیستی بود. آن را که درد در خود مچاله می کند، چگونه می خواهی مجاب کنی! صدایم از تهِ مرداب می آید و التماس می کند. حالِ سایه ای را داشتم که یادداشت هایی می نویسد و در باد رها می کند و زمان شکلِ پشیمانی هایی است که خط می خورند. ولی چیزی قاطع دوباره تکرارشان می کند. و دل کَندَن؛ هشداری صریح بود.
کسی آمده بود و پرده های سیاهِ مخمل را پس می زد. درها را باز می کرد و نور و صدا را می گذاشت بریزد توی اتاق. سایه ها محو می شدند و پروانه ها از درزِ در بیرون می پریدند. بعد با تحکم گفت:
- بلن شو بچه، بلن شو انار دانه کن.
برمی گشت و به آینه خیره می ماند. از خواب آمده بود و در خواب راه می رفت. در خواب می دوید ولی هرگز نمی رسید و نمی دانست مقصد کجاست و او چرا می دَوَد. اما صدا بود و از خواب ها بیرون می زد. صدای کندن، کوبیدن و خراب کردن.
همه چیز در حالِ گندیدگی بود و حسی مسخره زندگی را دست می انداخت و کسی نمی خندید. خاک را مفلوک می خواستند.
- حالا کجا می روی؟ دلم برات تنگ میشه، اگه زانو بزنم و گریه کنم، پشمون میشی و نمیری! اگه دستاتو ببوسم...
جاده ی یخ زده را در تارکی می پیمودم و تنها نفس هایم راه را نشان می داد و روی تاریکی خط می کشید و زمان آکنده از کنجکاویِ مجهولی بود. تو را، نام ات را بلند بلند صدا زدم، نمی شنیدی و من از صدا می افتادم. در گلویم خار می روئید. صدف ها را نشانت دادم تا خوب تماشا کنی، نمی دیدی.
سایه باز گفت:
- باغ را می سازم، اونقدر گُل می کارم تا گل هام دوباره برگردن، پرنده ها برگردن، درختِ افرا سرش رو بلن کنه، آغوشش رو باز کنه و بذاره نسیم قلقلکش بده و برگهاش از خوشی بلرزن، و آب از ذوق شفاف تر بشه...
- آهان این نامه هم هست، منتها رنگ و روی جوهرش پریده، گمون کنم ادامه ی همون یکیه، یا... اون یکی ادامه ی اینه
آب آوازش را سر می دهد و به احترام و ذوقِ دستی که به سویش دراز می شود تا از خنکایش بچشد؛ زمزمه ای دلپذیر دارد و من با چشمه روان می شوم و چشمه از ذوق همچون ماهی های جهنده از سرِ سنگ ها می پرد و با من همرا می شود. چشمه به من آموخت تا سرشار باشم...
- می بینین... بقیه ش خوانا نیس
- خودمو کُشتم تا این گل رو اینجا بکارم، نمی شه، پا نمی گیره، غمگینه، پژمردس، سرش رو میندازه پایین و پیر میشه... نگا کن! ولی شما، شمعدانیِ عزیزِ دلم، گُلِ من؛ چرا چیزی نمی گی! شما اینقدر تشنه این! آخه چرا هیچی نمی گین که تشنه این عزیزم
خسته ام، خسته ام، روی عکس ها و کاغذهای تلنبار شده یک بند انگشت؛ فراموشی نشسته است. لایه ی نازکی از خاک رویشان را پوشانده است.
گرد و غبارِ روی عکس ها را با سر آستینِ پیراهنت، به نوازشی پاک می کنی و چهره ها و لبخندها، رنج ها و اندوه ها و اخم ها، تو را دور می کنند.
- این عکس را کجا گرفته بودیم؟ این شماره تلفن مالِ کیه؛ این نشانی، این اسم، خدایا یادم نمییاد؛ این نامه! چرا تاریخ نداره؟ نگاهِ این عکس تا کجا گسترده شده، به چه نگاه می کنه! زیرِ این عکس نوشته: عاشقانه زیرِ بارون نشستن و حرف های آفتابی زدن. خطِ منه! صاحبِ عکس کیه؟ روی بخارِ پنجره چه نوشته! به تاریخِ...
خاطره ها در حافظه زنده می شوند و راه می افتند و می روند. می روند تا یکی یکی نشانه ها را از زیرِ خاکستر بیرون بیاورند و نشانت بدهند.
- ولی من قیافه ی شما را خیلی خوب به یاد دارم
- شماره تلفن دادید و فرداش زنگ زدید
یادم می آید هول هولکی و لباس پوشیده و نپوشیده و دوان دوان رفتم. عطرِ خوش بویی زده بودید که نامش را به خاطر ندارم ولی هنوز از توی عکس بیرون می زند. یکی، دو تا، سه تا... همه شان را می بینی ولی هیچکدامشان تو را نمی بینند، مثلِ نرده از کنارت تند تند رد می شوند و تو هی قهوه سیاه و تلخ ات را هورت هورت سر می کشی و باز هم تشنه ای. تلنگر لازم نیست تا بغض ات بترکد و اشک ات سرازیر بشود. حرف های معمولی آدم را خسته و مهمل می کند. و همیشه همین طور بود: کمی از هوا، مردم، جهان، سیاست، کمی از فردا که می آمد و آهسته از کنارمان می لغزید و می گذشت و ما نمی دیدیمش، از وزنِ سنگریزه ها و شن های ساحل و امواج و مرغ های توفان و صخره هایی که مانندِ عصیان قاطع بودند؛ کمی هم از فکرِ گریزانِ پاییزی و تنها شدنِ درخت می گفتیم و نمی دانستیم کدام درخت. می دیدم بادِ بازیگوش چگونه با برگ ها بازی می کند که گویی با بال های پروانه ای. من در ذهنم خیاطی می کردم و به او گوش نمی دادم. توی تاریکیِ دالان مانندی سایه ای آهسته پیانو می زد و تو دلت می خواست می رفتی و دست هایش را می بوسیدی. حسرت و وسوسه ی بوسه در دلت رسوب می کند ولی با حرارتِ چرخ و فلک وارِ آن موسیقی سرخوش می مانی.
- این پیراهن پرنده را تو دوختی!
- کدام پیراهنِ پرنده!
برای پرنده ها دانه می ریختم؛ می آمدند و نُک می زدند و بعد از آبِ زلال می نوشیدند و سرشان را به سمتِ آسمان بالا می بردند و همان لحظه می شد همه ی آسمان را در چشم های کوچکشان دید.
نشسته بود و فندک را خاموش و روشن می کرد. من پیراهنِ پرنده را پوشیده بودم و داشتم می رفتم. او مثلِ مجسمه مانده بود و با نگاهی خالی اطراف را می پایید و صورتِ مجسمِ مرگ را داشت.
چند روز است کاری نکرده ام، وقتی قرار نیست بروی بیرون و یا کسی رو ببینی، خوب به خودت هم نمی رسی و کاری نداری مگر بنشینی و مرارت ها را مرور کنی. و با آسان سُرِ خیال ها بروی بالا و بیایی پایین و بیاندیشی که چند روز و چند شب است که چیزی نخورده ای و زیرسیگاری کنارِ دستت چه بوی بدی می دهد و موهای سرت به خارش افتاده و تن ات بوی عرق گرفته است. چه سهمِ خوبی است این نیمکتِ تنهایی.
- نشسته بود لبِ حوض و همینطور کبریت آتش می زد و نگرش می داشت تا خودش خاموش بشه و بیفته توی پاشویه؛ انگشتاش سیاه و کبود شده بود
- اون کتاب رو همه جا با خودش می بُرد مثه یه آدمِ معتاد به دوا
- کدوم کتاب؟ آها یادم اومد، خودش می گفت اون کتاب رو اونقدر خونده که دیگه رنگ و روی حروفش رفته
- برا اون حروف لازم نبود، چشم بسته هم می دونست در کدام صفحه و در کدام بند چه گفته، چه نوشته و چه کشیده و گریه اش برا چی بوده
- گلم، عزیزم، بذار این موها آفتاب بخوره، مثه خوشه های گندم بذار با نور و هوا برقصه. این سنجاق های بی جلا رو بریز دور، اون روبانِ قرمز رو کجا گذاشتی!
- کجا میری، کجا؟ من دلواپسم
در دلواپسی زاده شدیم و همیشه دلتنگِ لحظه هایی بودیم که از لا به لای انگشتانمان، سُر می خوردند و می رفتند و پشتِ سرشان را هم نگاه نمی کردند. گفت:
- دلم می خواد فقط یک لحظه رو به دام بندازم، اگه موفق بشم... اونوقت رازِ گریه های اونو می تونم برا شما بنویسم و شما برا دیگرون تعریف کنین
با مهربانی خیره می شوم در چشمهایش و به سادگیِ سایه ی خودم می خندم. تو هم می خندی! آفتاب هم می خندد و درختِ افرا پر می گشاید.
- هر روز همین بساطه. از توی صندقِ پستی خروار خروار کاغذهای منحصر به فرد و تمام رنگی رو، بدونِ این که نگاه کنی یکراست می فرستی توی سطلِ زباله. زنگ در را می زنن! کیه: تبلیغاتچی. ولی یه بار اونی که میباس زنگ بزنه؛ نمیزنه. دوباره صدای زنگِ در بلن میشه. کیه؟ منم، بلاخره اومدم. هراسون و خوشحال می دوی پایین. هی چشم می چرخونی، هیچکی نیس. هیس! صدای پا اومد؟ گوش میدی، صدای پا با ضربانِ نبضت میزون میشه، ولی ... خیر، صدا با تو کاری نداره و از تو میگذره و میره
میدونستی من یه پرتگاهِ ذهنی دُرُس کردم؟ خُب؛ خیلی ها رو یکی یکی پرت می کنم پایین: برو گورتو گم کن. و اونام لام تا کام نه چیزی میگن نه چیزی می پرسن. یکی شون میگه:
- آخه من چرا؟
می پرسم: چطو مگه؟
میگه: آخه من قبلن تو رو از پرتگاهِ ذهنم پرت کرده بودم پایین
نگاهش می کنم و دستم می لرزد و منصرف می شوم.
من! ببین اون مختصر حوصله م توی این عصرها سر میره، می پرسی چرا؟ گفتنش سهله؛ به خودت کش و قوس میدی، یه چیزی می نوشی، یه چیزی میخوری؛ اما باز می بینی دلت بی تابه، یه چیزی رو گم کردی، نه می دونی چیه تا پیداش کنی نه اسمش یادت مییاد که زحمت و دردسرِ جستجو رو کم کنه. کِسِلی و هی خمیازه می کشی، اونقدر که چشمات پُر از مِه میشه و دراز می کشی که بخوابی، بی فایده غلت و واغلت میزنی، خواب دیر کرده و معلوم نیس داره کجاها پرسه میزنه و تو را دست به سر کرده و معطل گذاشته و تو یقین داری که به این زودی ها سر و کله ش پیدا نمیشه...
و این فکرهای جور واجور؛ خوب بد، بلند کوتاه، زیبا زشت... رهایت نمی کنند. از شاخه ی این فکر به اون یکی می پری، لا به لای برگ و بارِ خودت پرپر می زنی و دقتِ بودن تکه تکه میشه و از هم وا میره. خسته ای! شدی عینِ یه اسبِ فرسوده که هیچ کس روش شرط بندی نمی کنه. حالم دیگه از این چیزای مصنوعی به هم میخوره. دنیا شده یه هولُفدونیِ نکبتی که هر جاش باشی، فرق نمی کنه و تو مثه احمق ها همینطور دورِ خودت می گردی و نمیدونی چرا. فقط میدونی افتادن به جونِ هم و دارن چشمای همدیگرو از کاسه در مییارن. قراره لبخندها، نوازش ها؛ ثانیه به ثانیه تو رو سرگرم کنن تا حماقتت رو حاشا کنی. اگه داخلِ بازی نباشی، می افتی تویِ دست انداز و بن بست. ولی بذار اینم بگم که؛ اگه امروز تُو زندانی، سعی کن فردا زندانبان نباشی...
ناگهان اطمینانی در تو نیرو می گیرد و بلند میشوی و لباس می پوشی و از در میزنی بیرون و به همه ی تردیدها؛ نه می گویی. بعد یادت می آید که مدت هاست داری پای برهنه راه میروی و یادت نمی آید کفش های کتانی ات را پوشیده بودی یا نه! تازه زیرِ این باران، آن ها دیگر به کار نمی آیند.
- گفتم: کسی که نمیتونه به مِهر مهار بزنه، چکار باید بکنه؟
- به این سپیدی نگاه کن! ببین چقدر وصف ناپذیره
سرد و بی حوصله نشسته ام توی قطار. زندگی را در دورنِ این تابوتِ متحرک جا می گذارم. درختِ افرا نیست، صدای پرندگان و بازیِ آب و نور نیست. و من دور می شوم و صدای چرخ های غلتنده و همهمه ها را نمی شنوم، انگار سرت را زیرِ آب می بری و با چشمِ باز نگاه می کنی و خزه وار به سوی تابشی ناشناس تاب می خوری. مسیرِ آب را نگاه می کنی که پیرامونِ درختِ افرا دایره وار می گردد. پرندگان روی لبه ی بام نشسته اند و دارند نگاه می کنند. نسیم روی پر و بالشان دست می کشد.
- وقتی رفتی برات دست تکون دادم، ندیدی، غُصّم شد
- وقتی برگشتم، خیابان خالی بود و یادم هست که دستفروشی داشت از سرِ کوچه می پیچید
- نمی دانم کی و کجا پیاده شدم، کِی روی بستر افتادم و از دنیا رفتم
نورِ کم جان و زردتابی افتاده است کفِ کوچه. سایه هایی می گذرند. سایه هایی ایستاده اند یا تکیه به دیوار داده اند و سیگار می کشند و چشم هایشان؛ دست هایشان در تاریکی پیدا نیست. صدایی که زنگِ فلز دارد، از آن سوی باتلاق می آید:
- دنبالِ کسی می گردین؟
چیزی نمی گویم. چمدانِ کوچکم را زمین می گذارم. زنگ می زنم؛ زنگ می زنم... کسی در را باز نمی کند، روی دیوارِ کوچه، روی تیرِ چراغ برق، روی درِ خانه، روی بالِ پرندگان؛ روی درخت، روی آبِ روان، روی آسمان؛ روی نسیم؛ روی گُل و روی رؤیا و دلِ من نوشته اند: برای فروش.
2011-11-02
http://rezabishetab.blogfa.com