اقرار به واقعيت هاى داراى جوانب مثبت و يا منفى از فعاليت قوه انديشيدن انسان بر مى خيزد و انديشيدن بيان هستى ماست به مصداق اين گفته " من مى انديشم پس هستم" ملتى كه تقرير نكند يعنى نمى انديشد و وقتى نانديشد يعنى معايب را نمى بيند و وقتى معايب را نبيند، ديگر نمى تواند خودسازندگى و سازندگى كند. ما ايرانيان ملتى هستيم كه تقرير را نشانه ضعف و از آن بدليل شناسنده شدن واقعيت خود كه گويا موجب حقارت و صغارت است مى گريزيم غافل از اينكه نيروى شناسايى ما از واقعيت شخصيت درون ما نشانه والاترين شخصيت است و آنرا به فرايند رشد و ارتقاء سوق مى دهد.
اينكه نمى توانيم در يك آشتى ملى و بخشايش به دور از هر نوع خشونت كلامى به فرايند تعالى خود و فرهنگ مان اهتمام ورزيم، به دليل اينكه در پى شخصيت سازى و نه شخصيت شدن هستيم. در شخصيت سازى، جهل و جعل سكاندار است در شخصيت شدن آگاهى و اراده و كنش هنجارى چند جانبه در همين راستا ايفاء نقش مى كند. جهل و جعل كه از اعتقاد داشتن است در ضديت با انديشيدن است. براى زدودن گرد و غبار جهل و جعل از روح و ذهن مى بايست تقرير به مكتب هايى بكنيم كه آنها سد سكندرى بر انديشيدن ما بوده اند. ما اين مكتب ها را براى تسلاى روح آزرده ناشى از جان سختى آفريديم و خود در آغوشش غلتيديم و اين پيوند همچون چرخ گردون به گردش يكنواخت خود ادامه داد تا اينكه بلاخره كليت خود را در ماه يافتيم و همان را اساس حكومت خود قرار داديم. و اين حقيقت ما بود كه مى بايست به واقعيت مى پيوست. در اين واقعيت شخصيتى نهفته بود كه با معيارهاى عقل يعنى انديشيدن سازگار نبود.
هر فرد انسانى كه در تعامل با ديگران قرار مى گيرد معنايش اين است كه صاحب كنشى است و اين كنش نوع رفتار او را با ديگران برجسته مى كند و مجموع کنش ها در هجارهای رفتاری و از آن فرهنگ ها شکل می گیرند، براستى در تعامل و كنش رفتارى ما چه منظور و مقصودى نهفته بود كه ما را به شانس " دورگردون گر دو روزى بر مراد ما نگشت.........دائمأ يكسان نباشد حال دوران غم مخور"، سوق مى داد؟
مهمترين منظور كنشگران اجتماعى و فرد انسان در تعامل با ديگران احراز هستى خود است، همان جمله معروف " من مى انديشم پس هستم"، من هستم پس مى خواهم كسى باشم، كسى بودن با شايستگى و لياقت هموند است و در كنش با ديگران برجسته مى شود و شخصيت واقعى هر فرد در اين شايستگى برآمد مى كند و ارتقاء مى يابد و چون اين شايستگى و شخصيت برآمده از آن منشأ رفتارهاى جمعى و تعاملى دارد، در نتيجه به قابليت هاى فرهنگى اى منجر مى شود كه فرهنگ را از يكنواختى و ايستايى مى رهاند و ارزشهايش همان سطح شايستگى و تشخص افراد هستند که با بالندگی فرهنگی همخوانش می شوند.
فرهنگ ايرانيان سترون است چون فرهنگ سازانش كه افراد انسانى هستند سترون و نانديشنده هستند و نانديشنده گى يعنى جهل و جعل كه دشمن توليد شايستگى ها و لياقت هاست، انسان در جهالت از بر ملا شدن هستى شخصيت خود بيمناك است و آنرا پنهان مى سازد و بدينسان به جعل هويت خود مى پردازد و آنگونه كه نيست خود را مى نماياند. اين جعل كردنها را مى توان از طريق عنصر فرهنگى و توليد مكتب هاى متضاد با انديشيدن به عيان مشاهده نمود، خو گرفتن به اينچنين مكتب هايى آئينه تمام نماى نانديشيدن ماست. وقتى نيروى انديشيدن در ضعف باشد معنايش اين است كه شخصيت و هويت ما از طريق ذهن جهالت زده شكل گرفته است.
نحوه شيوه هستى و روش زندگى در نظامات مدرنيته بعنوان موضوع تفكر جديد است تفكرى كه به هستى انسان و مُشرف شدن به درك واقعيات از طريق تمركز بر افق حقيقت نظر دارد. ما نيز بايد انديشيدن را بياموزيم و شخصيت خود را جهت ارتقاء بر آن هموند سازيم، اين هموندى ما را آنگونه كه هستيم در خود فرو نمى برد بلكه هستى ما را در فرايند حقيقت شدن صيقل بخشيده و واقعيت هاى مفهومى شخصيت ما را پرده بردارى مى كند.
انديشيدن و تقرير به اعمال خود ما را به شناخت از هستى مان سوق مى دهد، و اين شناخت در دگرديسى شخصيت يارى مى رساند.
شخصيت آدمى و نظام فرهنگى مكمل يكديگرند از مجموع اين دو عنصر هم مى تواند خشونتى هزاران ساله جا خوش كند و هم انديشه اى كه عظمت نظام شهروندى از آن منشأ گيرد. فرهنگ ما چون سترون بود فرهنگ خشونت هم بود، فرهنگ خشونت نازا است يعنى نيروى توليد فكر بكر از آن مسخ شده است، آنچه كه در اوست عناصری از تكرار و مكرارات رفتار ی در يك مدار دايره اى که مدام به دور خود می چرخد، تمام مكتب هاى ريز و درشت در دو فرهنگ زردتشتى و اسلامى ما مانند اجسامى هستند كه به قدرت نيروى گريز از مركز يعنى نظام فرهنگى خشونت و نازا هدايت مى شدند، ما بايد شخصيت فردى مان را در اين نوع نظام فرهنگى بيابيم و بر اين باور به مصداق اين بيت " نمى توان در مرداب بود ولى خيس نشد" برسيم. اگر قادر شويم پايه هستى ايرانى خود را بعنوان يك ذهن غير كنشگر مرتبط با فرهنگ خشونت و سترون در نظر آريم، اولين جرق هاى انديشيدن، ما را به محور افق حقيقت يابى خواهد كشاند در واقع نيروى گريز از مركز ما افقى مى شود كه ما به دنبال آن براى كشف حقيقت هدايت مى شويم، و اين اتفاق نمى افتد مگر اينكه ذهن مان بعنوان موضوع تفكر به جنب وجوش افتد تا از نيروى آن پشتوانه اى جهت شناخت و نقد شخصيت واقعى خود و بتدريج به توان نقد فرهنگى نائل آييم.
ذهن متناظر بر كيفيت هاى هستى يافته و در شٌرف هستى قادر است قابليت ها را مورد سنجش و وارسى قرار دهد و آنها را از درون روند افق حقيقت رديابى كند. ذهن در مقام آفريننده(سوبژه) خود موضوع قابليت هاست بعبارت ديگر قابليت آفرينندگى ذهن است كه هستى كيفيت و قابليت ها را محقق مى سازد تفاوت ذهن انسان و حيوان در همين نكته است كه حيوان چنين قابليت آفرينندگى را ندارد و امر طبيعت بر او غلبه دارد.
كيفيت زندگى و قابليت ها در جامعه مقطعى و موقتى اند زيرا انسان از قوه ذهن و تفكر كيفيت ها را شناسايى كرده و از آن قابليت ها را با باطل كردن و نقض آن بازتوليد مى كند. شخصيت آدمى و هويت در گرداگرد اين باطل شدن ها و نقض كردن ها است كه ساخته شده و فرم مخصوص به خود مى گيرد، يك موزيسين و يا نقاش با خلق آثار خود بطور سيستماتيك شخصيت خود را بر روند ذهن متحرك قرار مى دهد، و در مقام آفريننده برآمد مى كند، و اين در حالى است كه انسان بيگانه از خود به دليل ناتوانى قوه انديشيدن به الگوها و روش هايى تن مى دهد كه از قبل برايش مهيا شده و به دنبال هويت و شخصيت مصنوعی و خودى از خود نشان دادن متمایل می شود، بقول معروف بدون پشتوانه عنصر شخصیتی در حال شَوَند، گُنده گويى مى كند، و عليرغم ميل به بكارگيرى ابزار مدرن، انديشيدنش در چهاچوب بقاياى فرهنگ نطام ماقبل مدرن است.
تفاوت عظيم بين انديشيدن و ناندیشیدن در این است که در فرایند اندیشیدن انسان از نقد خود آغاز می کند و در ناندیشیدن ضمن بى عيب و نقض نشان دادن خود دیگران را نه نقد منصفانه بلکه او را به صُلابه می کشد. در اندیشیدن به مثابه ارزش آفریدن ها انسان صاحب شخصيت و هويت فردی و اجتماعی خود مى شود و در نانديشيدن انسان تن به الگوها و روش هايى مى سپارد كه خود در آنها كمترين نقش را داشته است و در واقع چون در اينگونه الگوها و سبك ها نقش نداشته و یا نقشش برجسته نبوده، بر كشيدن آنها به حد تقدس برايش جلوه مى كنند و چون نقدى را بر آنها روا نمى داند در نتيجه از شكلگيرى شخصيت و هويت خود در بطن انديشيدن و رویدادها باز مانده و از خود بيگانه مى شود و از عظمت رويدادهاى شگفت آور بشر كه نتيجه تفكر كردن است تنها برخى ابزارهايش را مورد استفاده قرار مى دهد.
اين نوع شخصيت ها از زمان حال و رويدادهايش غافل اند زيرا گذشته الگوها و روشها بر او استيلا دارند، در واقع از زمان حال كاملأ كنده شده و گذشته رفتار حماسى آرمانگرانه الگويش مى شود و چون اينگونه مى شود در نتيجه خلاقيت و ابتكار عمل از او ربوده مى شود و هرچه از گذشته به او رسيده است را ملاك سنجش قرار مى دهد.
در حاليكه انسان عصر جديد كه از درون رنٌسانس و عصر روشنگرى برخاسته است خود را در مقام سوبژه يعنى آفريننده قرار مى دهد و به ابژه يعنى عين شكل بخشیده و آنها را به خدمت خود متناسب می کند.
در اين فرايند آفريننده گى است كه هستی گذشته اش به معرض نقد قرار می گیرد و فرم آینده شخصيت اش زمینه چینی می شود، و در اين فرايند مفهومى توليد ارزشهاست كه انديشه اش مورد بازانديشى قرار مى گيرد و از، " از خود بيگانگى" خود مى رهد.
" از خود بيگانه" يعنى اينكه؛ هرگاه انسان در جهان هستى زندگى اجتماعى خود، نتواند خود را بيابد و بشناسد. از خود بیگانه می شود و بی اراده از پروسه شَوَند شخصیتی خود باز می ماند. این نوع شخصیت های تهی از اراده خیلی سریع به سمت لُمپنیسم کشیده شده و آلت دست دیگران می شوند و بقول معروف از هر سو باد بیاید به همان سو کشیده می شوند.
نتیجه: کسی که رفتار و عمل خود را بطور مداوم مورد بازبینی قرار ندهد نمی تواند اجزاء شر رفتار و عمل خود را کشف کند به همین خاطر قادر نمی شود خیر و شر را در اعمال خود از هم متمایز کند. و این یعنی اقرار نکردن به اشتباهات و در نتیجه ناندیشیدن در حالیکه اقرار به اشتباهات یعنی اندیشیدن و از پس آن موضوعی را تبیین نمودن، اقرار کردن نه اینکه ننگ نیست،بلکه انسان از آن به مرتبه ای نائل می آید که انسان عصر روشنگری و پس از آن بدان نائل آمده و بر نابالغی خود خط بٌطلان کشید.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد