نه چو نیلوفر دمیده بر آب
نه چو لرزنده شب پر شبتاب،
نه چوباران
نه قطره
نه شبنم
نه چو پر ریشه بیشه ی درهم،
نه چو مرغی که سردهد آواز
بادلی پر ز حسرت پرواز،
نه چو مهتاب نو دمیده به کوه
ازشب تیره آمده به ستوه،
نه چوتوفان پا گرفته به دشت
رو نهاده به راه بیبرگشت،
نه چو امواج سخت کوبنده
صخرهها را زخشم روبنده،
نه چوجنگل
نه رود
نه نیزار
نه بهاران زنده از پیکار ،
بوی دریا
نمی دهد شعرم!
گر نبارم چو قطره
چون باران
نبرم ره به گردش دوران،
نزنم شخم،
خاک خشک و عقیم
نکنم چاره این عذاب عظیم،
گل نکارم به دوزخِ تقدیر
در نسیم بهاری تغییر،
نگشایم گره ز غنچه ی ماه
که نشانی ست از شکوه پگاه،
نگذرم از هزار سرخه حصار
نستیزم براه فتح بهار،
نزنم پر به شام بیپرواز
نکنم نو فسانهای آغاز،
نشوم درتنور هستی گم
نفشانم چو دانه ی گندم
عطر غمها و شادی مردم،
بوی فردا
نمی دهد شعرم!
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد