این دشت
کوله ی کدام میراث بر دوش می کشد
که طوفان هزار فاجعه می رماند هنوز
آوازهای غم انگیزیست
خیل سواران در کوچ
کرانه به تاراج
تاخت زدن
با تو از کدام داغ بگویم
دردهای غریبی است
غریبانه نگاه مات
باران هزار آرزو می گیراند
آه
که این خاک را
ما به شهادت نشسته ایم
گلگونه های سیاووشان خاوران
ما
باری
حرمت این خاکیم رهگذر
شاید راهی زودگذر
یاد نماند ترا
شاید آوایی گم
چونان نای گم پرنده ای
در برگریزان این دیار
بازبگوید هوارِ ما
که ما
داغ هزار فاجعه ی خاک بردوش کشیده ایم
دلم بیتاب سربداریست
شعله کشان ِجنگل ِ مشت های به خشم
دردی هنوز
سوگواره های دشت می سراید
وای اگر حرمت خویش ببازد خاک
وای اگر رهگذری دست بر نیارد
هوی اینهمه فریاد
کوله ی هماره دشت است انتظار
هر روز مرگ
هر روز زندگی
پاندول واره ی بیتاب
طوفانی دیگر
یا انتحاری
به میراث خاک،
......
مشتی اگر بیافشانی
تنها دستهای به یاری هم
خرمن آوازهای شاد
رنگین کمان بودنمان حک می کند
بر آسمان بی آفتابِ خاک
تو
من
ماییم باز
هوار بودن این جاری
تلاطم خوابهای پریشان
از چه هیمه ی دعوایی
که نه از ماست
نه با ماست
برماست
برما
ضجه های نهفته ی بیغوله ها
شهر می آشوباند هنوز
دارها به زبان دیگری می گویند
چارپایه جنبان گزمه خو
کابوس می هراسد
زین دارهای به لبخند
شاهدانند سرکشان ِسربدار
جنگل بیتابانه می سراید هنوز
از چه سر در گریبان ِبی مشت!؟
آی
حرمت این خاکیم
رهواره های هماره ی بودن
تاریخ از گرده ی ما گذشته است
سر در خاک
سر به دار
سرو سرو سبز
سبزانه سرودن ِاین آواز
باز
وقت است وقت
بخوانیم
زندگی
گیل آوایی
اکتبر2011
با این سروده ویدئویی نیز ساخته شده که در نشانی های زیر منتشر شده است
http://www.youtube.com/
****
همچو ویرانه نه در دارم و نه دیواری
از مجموعه غزلهای رقص خیال
گیل آوایی
سپتامبر2011
همچو ویرانه نه در دارم و نه دیواری
دل خوش ِ باده وُ مستی وُ شب بیداری
خانه ویران شده آواره ی بیگانه سرای
جان زآغوش وطن دور چه ام پنداری
آه ز اندوه بخون خفتن یاران ای داد
سوگوارانه چه گویم من از این بیزاری
من زاندوه رفیقان چو سیاووشانم
خونفشان گشته از این داغ کنم خونباری
من به آوازِ غمِ خویش فغان می دارم
تو چه گویی که چنینی یا چنان میداری
روزگار ِ من وُ ما هم چه سیه رفت دریغ
نه بهاری نه هم آوای دلی، دلداری
من ترا دارم وُ از بخت من اما دوری
دوری ِ ما نشود سر، نشود دیداری
یار ِ دور من از این دلشده، کی می داند
که فغان است فغان کس نکند غمخواری
زخمه ی تار فغان دل من می خواند
داد از این باده که مستی ندهد، هشیاری
آی دلخونم از این بودن هم هست وَ نیست
با خیال من ِ ویرانه چه سِرّی داری!؟
من خراب غم خویشم چو نی می نایم
بشنوی نای مرا گوش دل ار بسپاری
برای شنیدن این غزل می توانید به نشانی زیر مراجعه نمایید
www.shooram.blogspot.com