همین امروز دوست عزیزم علی سلیمانی، که یکی از همکاران فعال نشریه شمس تبریز بود، مطلبی تحت عنوان «شمس تبریز در برابر گوناز تی وی» نوشت و در آن مقاله ضمن انتقاد از بنده در برخی از مسایل سیاسی، از حال و روزهای آخرین نشریه شمس تبریز سخن راند. علی سلیمانی در آن روزها در مغان بود. در زمانهایی که دادگاه شمس تبریز برگزار می شد چندین تن از فعالان مغان را جمع می کرد و همه را به تبریز می آورد تا در دادگاه شمس تبریز حاضر شود. زمانی که او به تبریز می آمد همه جا را به هم می زد و همه را گرد هم می آورد. با آنکه ریش سفید نبود ولی دوست داشت مثل ریش سفیدان مسایل را حل و فصل کند. از آن روزها خاطرات بسیاری است که امیدوارم بتوانم روزی در مورد آنها بنویسم.
در آن زمان علی سلیمانی در مغان بود و هر وقت که به تبریز می آمد برای ما از مشگین شهر دو قوطی یک کیلویی عسل می گرفت. ولی او هم اکنون در آمریکا است و امروز به جای عسل شیرین مشگین شهر خاطرات شیرین شمس تبریز را به یادم آورد و مرا به آن روزها برد و همین باعث شدکه قلم بر دست گیرم تا بلکه بتوانم چند سطری در مورد شمس تبریز بنویسم.
مدتي به فكر فرو رفتم. هميشه ياد شمس تبريز مرا از اين دنيا خارج ميسازد. قلم را برداشتم ولي قلم در دستم سنگين بود و با اكراه مينوشت. هميشه همينطور بوده است. هميشه وقتي می خواهم از شمس تبريز مطلبي بنويسم قلم با اكراه مينويسد و از اين بابت گاه فكر ميكنم که مقصرم. دوباره قلم را در دستم جابجا ميكنم كه بنويسم ولي قلم نمينويسد. كوشش ميكنم كه رامش كنم ولي تلاش من بيهوده است چرا كه او به مانند يك اسب وحشي به راحتي رام نميشود. گويي همان قلم نبود كه مدام براي شمس تبريز مينوشت ولي حالا نميدانم چه شده است كه وقتي قرار است از شمس تبريز بنويسد اين چنين ناآرام ميشود؟ اضطراب قلم به جان من هم ميافتد. نميتوانم در جايي بند شوم... مدام چاي ميخورم...كتابها را ورق ميزنم... يادداشتها را مرور ميكنم... به جنب و جوش ميافتم... قلم را در دست ميچرخانم... بر سرش هوار ميكشم... خشم ميكنم وسپس التماسش ميكنم... سوگندش ميدهم... زمزمهها را به يادش ميآورم تا آنچه را كه درباره شمس تبريز ميداند بگويد... قسمش ميدهم به آن چهكه مقدسش ميشمارد... ترغيبش ميكنم... ميگويم... ميگويم... ميگويم تا قلم را به تنگ آورم و آنگاه پس از اين همه قلم در دستم آرام گرفت و كمياز تاب افتاد. خيالم كمي آرام شد. خيال كردم كه اين آرامش قبل از طوفان است و حالاست كه اگر طغيان كند و به خروش در آيد همه رازها را خواهد گفت. همان حرفها و رازهايي كه تا به حال نگفته است و من نيز در حسرت سرودنش هستم. همان حرفهايي كه دائماً در گوش من زمزمه ميكند. قلم آرام در دستم جاي گرفت و دستم را به حركت در آورد. اکنون اين دست من بود كه به فرمان قلم حركت ميكرد و آنگاه من به احترام او فقط مينگريستم. قلم حركت كرد و در يك لحظه نوشت «راز شمس تبريز را از من مپرس» و سپس ايستاد. چنان ايستاد كه من گمان بردم كه قلم ديگر به شمس تبريز پيوست و چنان با صلابت ايستاد كه ديگر جرأت نكردم چيزي بنویسم. قلم طوري ايستاد كه من خيال كردم در دستم خشكيد و مرد. و اين چنين شد كه راز شمس تبريز دگر باره در سكوت ماند. شمس تبريزي كه با زور زنده به گورش كردند، به زور خاكش كردند و فاتحهاي هم نثارش كردند و راحت رفتند پي كارشان، چرا كه شمس تبريز خار چشم آنان بود، عزرائيلي بود كه زودتر از فرمان خدا جانشان را مي گرفت، دوزخي بود كه زودتر از برزخ خدا عذابشان ميداد، و خورشيدي بود كه زودتر از خورشيد آسمان، آمدن سحر را نويد ميداد. و اين همه براي كساني كه چشمانشان تاب ديدنآفتاب را نداشت، دردآورد بود.
و اكنون كه قلم كمي آرام شده است ميخواهم بار ديگر حادثه اين مرحوم! را كالبد شكافي كنم و كالبد آن را بر روي پيشخوان تاريخ بشكافم تا بارديگر قصه آن را براي تاريخ باز خوانم. اين بار نميخواهم از راز شمس تبريز بگويم بلكه ميخواهم آنرا نبش قبر كنم و زندهاش سازم. شمس تبريزيكه آرام و بدون سر و صدا شكل گرفت و با ناجوانمردي از ميان رفت. ولي دغدغه من نگراني از فراموش شدن شمس تبريز نيست چرا كه مرگي را بر شمس تبريز تحميل كردند كه آن را جاودانه ساخت و ديگر چه نيازي به گريه و زاري.
مرگ بر چندين نوع است همچنان كه تولد نيز چندين نوع است. برخي از مرگها و تولدها هستند كه تاريخ مشخصي دارند. در فلان روز و فلان ساعت زاده ميشوند و در فلان روز و فلان ساعت هم ميميرند. به همين راحتي. نه آمدنش كسي را خبر ميكند و نه از رفتنش كسي با خبر ميشود. برعكس برخي از حياتها هستند كه زمان تولد ندارند و به محض اين كه زاده ميشوند مردهاند. اين گونه حياتها فاصله بين تولد و مرگشان چند ثانيه است. ولي در اين ميان برخيها هستند كه زمان تولد مشخصي دارند ولي زمان مرگي ندارند و زندگي آنها به ازليت پيوند ميخورد. به نظرم مرگ شمس تبريز اين چنين مرگي است كه به زندگي خود حيات ابدي ميبخشد. و اين چنين مرگي است كه نيازي به گريه و زاري ندارد. گريه و زاري از آن كساني استكه با مرگ كتاب زندگيشان پايان ميپذيرد، گريه و زاري از آن كساني است كه چشمشان فقط نوك پايشان را ميبيند و به اين دنياي چند روزه ميانديشند. ما كه به افقهاي دور دست مينگريم و به چيزي فراتر از زمان و مكان ميانديشيم چرا بايد گريه و زاري كنيم؟ افقهاي تابناك از آن ما خواهد شد و آينده از آن ماست چرا كه ما به خاطر خوشبختي ميكوشيم.
ما در شمس تبريز به خاطر خوشبختي آنان! مينوشتيم و آنگاه آنان تابوت به دست به پيشواز مرگ ما شتافتند ولي غافل از اين بودند كه در اين قافله در پي دفن خويش بودند، چرا كه آينده از آن مردم ماست و شمس تبريز نگاهي بود به اين آينده تابناك.
شمس تبريز فقط يك نشريه ساده نبود. خيليها قبل از شمس تبريز آمدهاند و خوش درخشيدهاند و خيليها نيز پس از او خواهند آمد و خوش خواهند درخشيد. خيليها خوب نوشتهاند، تند و تيز نوشتهاند، با جسارت بودهاند. خيليها بهتر و برتر از شمس تبريز بودهاند. كيفيت و كميت خيلياز نشريات بهتر و برتر از شمس تبريز بوده و خواهد بود ولي من ميدانم كه با وجود اين همه، هيچ كدام شمس تبريز نخواهند شد و اين همه دليل برخود ستايي نيست بلكه واقعيتي است كه به وقوع پيوسته است.
شمس تبريز نشريهاي بود كه از آن همه بود و در عين حال از آن هيچ كس نيز نبود. در شمس تبريز مخالف بيشتر از موافق ميدان عمل داشت. در شمس تبريز هيچوقت حقيقت قرباني مصلحت نشد. شمس تبريز قابل خريد و فروش نبود. شمس تبريز بنده زر و زور نبود. شمس تبريز نه پله ترقي براي كسي بود و نه گاو شيرده بود. شمس تبريز وسيله تقرب يافتن پيش اين و آن نبود. شمس تبريز تريبون دولت مردان نبود و هيچ وقت بلند گوي آنان نشد تا مانند ديگران به نان و نوايي برسد، بلكه شمس تبريز تريبون مردمي بود كه كسي به حسابشان نميآورد و صدايشان به جايي نميرسيد. شمس تبريز گلوي مردمي بود كه معبري براي خروج فريادشان نداشتند. شمس تبريز زبان كساني بود كه زبان از آنان دريغ شده بود و خورشيد كساني بود كه روشنايي از آنها سلب گشته بود. و با اين همه شمس تبريز هيچكدام از اينها نبود بلكه شمس تبريز فقط شمس تبريز بود.
شمس تبريز خداي من بر روي زمين بود. همو بود كه مرا از مرگ و نيستي رهانيد و همو بود كه چوبه دارم شد. همو بود كه همه چيز به من داد و همو بود كه همه چيز را از من گرفت. همو بود كه ويرژيل وار دستم را گرفت و از گمراهي و گمنامي نجاتم داد، و همو بود كه فرشته الهام من بود. او بود كه به من قدرت نوشتن ميداد، جسارت ميداد، نيرو ميداد خون او بود كه از نوك قلم به بيرون ميجهيد و حالا من مجبورم كه بدون شمس تبريز، از شمس تبريز بنويسم و بدون ويرژيل، آن راهنماي قدسي دانته در جنگلهاي تيره و تار، پا در اين جاده تاريك بگذارم. و حالا من بدون شمس تبريز چگونه بنويسم؟ از چه بنويسم؟ براي كه بنويسم؟ براي چه بنويسم؟ و اكنون چگونه ميتوان بدون شمس تبريز از شمس تبريز نوشت؟
شمس تبريز مردن را انتخاب كرد در حالي كه زندگي كردن راحتتر بود. او براي جاودانه ماندن مرگ را انتخاب كرد چرا كه مرگها هميشه بهتر توانستهاند سرود جاودانگي را سردهند. و اكنون شمس تبريز به جاودانگي دست يافت و آنهايي كه خيال ميكنند پس از دفن شمس تبريز خيالشان راحت شده است عاجز از درك اين واقعيت هستند. واقعاً دلم ميسوزد براي آنهايي كه چنان سادهلوحانه در سركوچه ايستاده بودند و هنگامي كه تابوت شمس تبريز را ميبردند به هلهله و شادي ميپرداختند.
آري شمس تبريز فقط يك نشريه نبود بلكه يك فرهنگ بود. فرهنگي كه در آن صداقت، انتقادپذيري و دگرپذيري سه ستون آن را تشكيل ميداد. فرهنگي كه اجازه ميداد خودش را تا حد مرگ نقد كنند. فرهنگي كه ياد ميداد به جاي كوتاه كردن پاها، بايد گليم زير پاها را دراز كرد. فرهنگي كه ميگفت به جاي خم كردن سرها بايد سقف آسمان را بالا برد. شمس تبريز از كساني كه قلم را به جاي شمشير بر رگ او نهادند، بدون نفرت ياد كرد. در شمس تبريز نفرت جايي نداشت و آنچه وجود داشت فقط عشق بود و جاودانگی، و جاودانگي را فقط عشق معني ميكند و بس. در شمس تبريز همه دوست بودند، حتي آنهايي كه او را به پاي چوبه دار بردند و منتظر نماندند كه خداي ابراهيم قوچي را از آسمان براي آنها بفرستد. آنگاه ذبح اش كردند و خود نيز در اندرون بر اين ذبح اشك ريختند چرا كه جرم شمس تبريز دفاع از هستي و هويت خود آنان بود و آنان طناب را بر گردن خود ميانداختند و چاقو رابر گلوي خود مينهادند و اين را خود بهتر از هر كس دیگری ميدانستند.
شمس تبريز آزاد بود. بنده زر و زور نبود و نان را به نرخ روز نميخورد. او آزاد بود و خود را از بند خط قرمزهاي كذايي رهانيد و رفت به آنجايي كه خيليها حتي حالا هم ميترسند به آنجا نگاه كنند. شمس تبريز نشخوار كننده ديگران و تفاله خور جويده شده ديگران نبود بلكه شمس تبريز آهوي آزادهاي بود كه از علفهاي وحشي جنگلهايي نشخوار ميكرد كه تاكنون پاي جنبندهاي به آن نرسيده است. شمس تبريز كبريت بيخطر نبود بلكه شرارهاي بود كه آتش به هستي كساني ميزد كه با نان و با نام مردم عليه مردم كار ميكردند. شمس تبريز يك كار تجملي و ويترين پركن دكهها نبود بلكه شمس تبريز اساس هويت و حيثيت مردمي بود كه هويتشان به بازي گرفته شده بود. شمس تبريز آن پرومتهاي بود كه آتش را ربود و به مردمش هديه داد و آنگاه خدايان بر او او خشم گرفتند و به جرم اين خيانت! به دارش كشيدند.
شمس تبريز براي زندگي مردم فداكاري ميكرد. فداكاري يعني زندگي خود را فدا كردن، و شمس تبريز زندگي خود را فدا كرد. فرهنگ شمس تبريز فرهنگ تملق و چاپلوسي نبود. فرهنگي نبود كه در آن براي يك تكه نان مثل خيليها صدها معلق بزند و هزاران به به و چه چه بگويد بلكه او فرهنگي بود كه از صراحت و صداقت و رك گويي استقبال ميكرد.
و آنگاه شمس تبريز مرد. شمس تبريز مرد تا زندگي زير دست و پاي مرگ نميرد. مرگ شمس تبريز عصيان يك مردمي بود كه نميخواهند بميرند.
و شمس تبريز در پي به جامه عمل درآوردن اين شعر ناظم حكمت بود:
زيستن به سان درختي
تنها و آزاد
برادرانه زيستن به سان درختان يك جنگل
اين است روياي ما
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد