logo





يک هفته با تو

شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷ - ۰۳ ژانويه ۲۰۰۹

نادره افشاری

n-afshari.jpg
اولش تو نبودی. من تنها بودم. تنهای تنها و مردی بود انگار در زيرزمينی که سگی داشت؛ مرد کوچکی که ميخواست سگش را به جان من بياندازد، اما سگش دندانی نداشت که بتواند گازم بگيرد. پير شده بود و کوچک... مرد هم پير شده و مرده بود...
چند مرد ديگر هم آنجا بودند که سر سفره ی فقيرانه ای نشسته بودند. مرد، لباس درازی به تن داشت، مثل مردهای قرون وسطايی ای که در اين بازار قرون وسطايی پيش از عيد نوئل در شهر بغلی ديدم و خوشم نيامد. ربکا ميگفت بيا برويم آنجا شراب گرمی بنوشيم. يکبار رفتم و اصلا از اين شراب داغ خوشم نيامد. ولی اين مرد پير با لباسی به بلندی لباس همان مردان قرون وسطايی، هی داد ميکشيد سر سگش و او را به جان من ميانداخت. ولی سگ نميتوانست گازم بگيرد. لابد ديگر دندانی نداشت.
ميگفتم: „تو حرف ديگری بجز نفرت نداری؟ نميتوانی از چيز ديگری حرف بزنی؟“
مرد، خيلی پير بود، پير شده و مرده بود، و با آن لباس عربی اش هی کوچکتر ميشد و سگش هی پيرتر و کوچکتر. سگش يکبار سعی کرد گازم بگيرد. يادم هست. پيچيده بود به پر و پای من، ولی دندانهاش کنده شده بودند، يا کند... نميدانم...
بعد تو را ديدم که يک ذره چربی به تنت نبود. قدت بلند بود. ريش خوش ترکيبی داشتی و روی مبل خوش قواره ای نشسته بودی و شش تا بچه داشتی. بچه هات همه شکل من بودند. همه شان قشنگ بودند. حالا را نگاه نکن. مثل وقتی که تو در خيالت مرا زن زيبايی ميبينی، يا از نوشته هام زيبا تصورم ميکنی.
خانه مان خيلی شلوغ بود، خيلی. من بچه های تو را که شکل من بودند، بغل ميکردم و ميبوسيدم. زن بلژيکی ای بود که انگار زن تو بود. انگار مادر آن شش بچه ی تو بود.
تو مرا دوست داشتی، ولی بايد به شش تا بچه و زن بلژيکی ات که همان جا در همان خانه ی بزرگ بودند، ميرسيدی. من تنها بودم. نه اين که تنها باشم، آنجا تنها بودم. بچه هم نداشتم. همه ی بچه های تو، همه ی شش بچه ی تو که چشمانی ميشی و بوسيدنی داشتند، شکل من بودند. مال من بودند. چشمان من رنگ ديگری داشتند، ولی چشمان شش فرزند تو قشنگ بودند. خيلی قشنگ بودند.
همه ميگفتند: „عجيب است. تو موقع زائيده شدن اينها حتا اينجا هم نبودی که زن بلژيکی به تو نگاه کند و بچه هاش شکل تو بشوند، ولی شکل تو هستند.“
من دوستت داشتم. آن زمان دوستت داشتم و داشتم فکر ميکردم که اگر بشود يک هفته با هم بودن را تجربه کنيم، چه خوب ميشود. ببينيم ميشود با هم زندگی کنيم؟ تو جلسه داشتی، نشست داشتی، ولی در اين فاصله ميآمدی، مرا ميبوسيدی و ميرفتی. هربار که ميرفتی، انگار از عمر يک هفته ای زندگی مشترکمان ميدزديدی. من منتظرت ميماندم و تو، هر بار که وقت ميکردی بيايی پيش من، هربار که مرا ميبوسيدی، هربار که گونه های خوشفرمت را در بناگوشم فرو ميبردی، زمان متوقف ميشد. آن لحظه ها که مرا ميبوسيدی، دستم را و گونه ام را و سينه ام را ميبوسيدی، زمان ميايستاد. انگار ديگر غر نميزدی، ديگر کلافه ام نميکردی. ديگر کار نداشتی، اما باز کسی صدات ميکرد، باز ميرفتی و من دوباره ساعت را ميديدم که راه افتاده است و ميچرخد، آن هم با چه سرعتی!
من هيچ نميگفتم. حالا وقت ميکردم و بچه های تو را که شکل خودم بودند، ميبوسيدم. سه تا شان در جشن عروسی ای کنارت روی مبلی نشسته بودند. هر سه شان قشنگ بودند. هر سه شان شکل من بودند. اما تو از همه شان قشتگ تر بودی، از همه مان خوش تيپ تر بودی. قدت بلند بود و ريش خوش ترکيبت که نوازشم ميکرد، خيلی خواستنی بود. راستی از کی تا حالا ريش گذاشته ای؟ چرا هروقت ميبينمت ريش داری؟ تو عکست که ريش نداشتی. انگار موهايت را باشامپوی خوشبويی شسته بودی که خيلی خوش حالت شده بودند. هيچگاه موهايت را اين همه خوش حالت تصور نکرده بودم. بايد شامپوی گرانقيمتی باشد که موهايت را اين همه خوشفرم کرده است.
تو از همه ی ما قشنگ تر بودی. هم از من، هم از شش تا بچه ات که شکل من بودند و انگار بچه های من بودند. حالا ما قرار بود يک هفته امتحانی با هم باشيم که ببينيم ميتوانيم با هم زندگی کنيم؟!
زن بلژيکی ات ناراحت بود. ميگفت هيچگاه تو را اين همه خوشبخت نديده است. بچه های تو هم که شکل من بودند، خيلی خوشحال بودند. چون راحت ميآمدند تو بغل من... البته فقط آن زمان که تو کار داشتی، که جلسه داشتی، که ميرفتی و مرا تنها ميگذاشتی. همان زمان که ساعت ميچرخيد، که کره ی زمين ميچرخيد، که خورشيد هم ميچرخيد و تو نبودی. آنها که ميآمدند گردش عقربه ها بود، ولی آهسته تر ميشد. تو که ميآمدی، عقربه ها قفل ميشدند. من ميخنديدم. تو ميخنديدی و لبخندهای تو در گوشم نوای دلپذيری داشتند. جالب اين که ساعتها هم ميخنديدند. انگار منتظر ميماندند که کاری برای تو پيش بيايد.
نميدانم چرا اين يک هفته را مرخصی نميگيری که زمان کلا بايستد و ديگر حرکت نکند و ما بتوانيم برای هميشه با هم باشيم، برای هميشه با من باشی؟ اينها را بعدها يادم ميآمد. وقتی که ديگر يک هفته تمام شده بود و از بس تو رفته بودی و برگشته بودی، عقربه ها هم لق شده بودند. من تو را ميبوسيدم، ولی ميديدم که عقربه ها لق لق ميخورند. با اين همه بوسه هات شيرين بودند. خيلی شيرين بودند.
نميشود تو زن بلژيکی ات را بگذاری همانجا و بيايی تا يک هفته ی ديگر، اين بار بدون هيچ کاری با هم باشيم، تا ديگر عقربه های ساعت نتوانند تکان بخورند؟ نميشود؟...
نگاه کن تمام بچه های تو مثل منند، شکل منند. نگاهشان کن!
۲۸ دسامبر ۲۰۰۸ ميلادی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد