امروز را پنداشتی که سیمرغ از کوهی می آید
اما از تپه ای بیش نبود
پنداشتی که چراغی جادویی در آن ایوان همیشه تاریک روشن شده
اما هاله ای فریبنده بود در چنگال غول تاریکی
امروز را دیدند که از پله های سرنوشت چه خرامان می آمد
رو به پایین یا بالا؟
امروز ,رو به هیچ جهتی نیست
تنها
آمده است تا باشد
با کوله باری از اینهمه انتظار و نابرابری
به سنگینی بارانهای چهار فصل ِ ابر ِ چشمانم
و بیش از حد سبکتر از نفسهای گریبان گیر!
سرفه های پی در پی زندگی
از سینه ی ساعتی که عقربه ها مدام بر پشتش می کوبند
تا مگر چنگال بدبختی از حلقش بیرون بجهد
و خوشبختی ,آری ,خوشبختی
همین امروز را شاید
روی نیمکت حیاط بنشیند
تا من بتوانم لحظه ای
همینجا
در خودم
متولد شوم
و آرامش را
کودکانه
گریه کنم
بیست و نهم امرداد 1390
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد