logo





چرا حکومت اسلامی در ایران(۳)

گفتگو با «زهره» و «آتوسا»

سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۹ اوت ۲۰۱۱

مجید خوشدل

bnse.jpg
www.goftogoo.net
لایه ها و گروه بندی های یک جامعه چه تأثیرات دراز مدتِ ساختاری ای از نظام سیاسی آن کشور می گیرند؛ نیز آنان برای نظام سیاسی موجود چه تعاریف و ویژه گی هایی قائل اند؟ روندها و اَشکال فرهنگ شدن نظام ارزشی، و عملکردهای سیاسی، اجتماعی حاکمیت ها بر فرهنگ رفتاری ی لایه های مختلف یک جامعه چگونه است؟

سال گذشته کتابی از یک جامعه شناس سوئدی مطالعه می کردم که نگارش آن کتاب ده سال از زندگی نویسنده را به خود اختصاص داده بود. نویسنده، بخش اعظم آن سالها را در کفِ جامعه به فعالیتهای میدانی پرداخته بود تا نتیجه کارش، تلاشی باشد برای نشان دادن بخشی از خصلتهای اجتماعی، فرهنگی، رفتاری چند لایه اجتماعی در کشور سوئد. و اتفاقاً این تفاوت «روشنفکر» جوامع پیشرفته سرمایه داری با «روشنفکر» جوامع پیرامونی است. اولی، جان می کند و از عمر مایه می گذارد تا جامعه اش را بشناسد و سپس بشناساند. اما دومی، چون گمان می برد جهان را مثل کف دست می شناسد، موجودی می شود عصبی، متفرعن، گوشه گیر و «مردم گریز»، که همه گاه در حال پند و اندرز دادن است. این قشر حتا هنر استفاده از دسترنج دیگران را نیز به ندرت دارا است.
و این حکایت «حکومت اسلامی» در ایران از آغاز به قدرت رسیدن اش است و نیروهایی که گمان می برده اند، آنرا مثل کف دست می شناخته اند.
در این پیوند عده ای معتقدند: «ایدئولوژی» و سنگ شدن باورها راهِ اندیشه انتقادی، و نیز فکرسازی را از این قشر اجتماعی سلب کرده است. اما من بر زیرساختهای فرهنگی این جامعه انگشت می گذارم و آن را عامل عمده می دانم.
* * *
در آخرین گفتکو با عنوان بالا، دو پناهجوی ایرانی به پرسش های من پاسخ می دهند. این گفتگوی حضوری بر روی نوار ضبط شده است.

* بچه ها ضمن خوش آمدگویی به هر دوی تان؛ لطفاً خودتان را بطور خیلی خلاصه معرفی کنید.
- من زهره هستم؛ برای تحصیل به انگلیس آمده بودم که پارسال تقاضای پناهندگی دادم.
- من هم آتوسا هستم و چند سال قبل تقاضای پناهندگی دادم، که تقاضایم رد شده.
* (خطاب به آتوسا) دلیل پناهنده شدن ات؟
آتوسا- همان چیزهایی بود که خیلی ها را به خیابانها ریخته. مردم آزادی می خواهند و دل شان نمی خواهد، آقابالاسر داشته باشند؛ دوست ندارند در زندگی شان دخالت شود؛ دوست ندارند پاسدار و لباس شخصی و یک مشت خل و چل به مردم گیر بدهند برای حجاب، رنگِ موی سر، لاک زدن...
* (خطاب به آتوسا) لطفاً پاسخ های کلی و کلیشه ای به من نده و از طرف خودت مشخص حرف بزن.
زهره- من دلم نمی خواهد، کسی به من بگوید، چی بکن، چی نکن. کدام لباس را بپوش یا نپوش. چه موسیقی را گوش کن، کدام فیلم را ببین. با کی رابطه داشته باش یا نداشته باش. بیست و چهار سال تحمل کردم و دیگر تحمل نمی کنم؛ دل ام می خواهد آزاد باشم و کسی برای من مسیر تعیین نکند.
* (خطاب به آتوسا) راجع به چیزهایی که گفتی، دوباره حرف می زنیم. زهره، تو دلیل پناهندگی ات را بگو.
زهره- من کیس ام با آتوسا فرق می کنه [...] من برای تحصیل اینجا آمدم و پارسال مجبور شدم تقاضای پناهندگی بدهم...
* و آن طور که در جریان ام، با این کار ات‌ خیلی ها را از خودت رویگردان کردی.
زهره- درست است؛ خیلی از دوستان ام را از دست دادم وخانواده ام را هم از خودم رنجاندم.
* راجع به خانواده ات چون خواستی، سوألی نمی کنم؛ اما دوستان ات چرا؟
- (مکث)... ببینید، اغلب آنها با بورسیه اینجا آمده اند برای درس خواندن. بعضی از آنها تا مقطعی با جنبش[سبز] بودند و بعد ازَش جدا شدند. آنها از این چیزها خوشش شان نمی آید. چون بعضی از بچه ها، از بچه های مقامات ج . اسلامی هستند و اجازه دخالت در سیاست را ندارند...
* (خطاب به زهره) از چه چیزی خوشش شان نمی آید؟ اگر منظور ات تقاضای پناهندگی ست، خب کم نیستند بچه های دانشجو که در یکی دو سال گذشته تقاضای پناهندگی داده اند.
- از بچه های دانشجوی سهمیه ای من کسی را نمی شناسم که تقاضای پناهندگی داده باشد.
* (خطاب به زهره) حتماً بچه هایی باید باشند که تو با آنها ارتباطی نداری [اما تقاضای پناهندگی دادند]. اما دلیل کدورت آنها، خصوصاً خانواده ات باید چیزهای دیگری هم بوده باشد، اینطور نیست؟
زهره- بله، دلایل دیگری هم داشته. فکر می کنم دلیل اصلی ناراحتی آنها برداشتن حجاب ام بوده (مکث)...
* می خواهی در این باره بیشتر حرف بزنی؟
زهره- قبلاً در این مورد باهاتون حرف زدم (مکث طولانی)... نمی دانم چرا دیگر نمی توانستم روسری سر کنم و آنرا اجباری می دیدم. برای همین تصمیم گرفتم، دیگر روسری سر نکنم. واسه همین از پارسال روسری سر نکردم.
* (خطاب به زهره) خانواده تو از دوره پیش از انقلاب مذهبی بودند. البته من یادم هست که پای آنها را به مصاحبه نکشم. می خواهم بگویم، تو در خانواده ای بزرگ شدی که می شود گفت «متدّین» هستند. چه چیزی باعث شد تو کشف حجاب کنی؟ این کار نمی توانست یک شبه انجام شود؛ می شود؟
زهره- نه یک شبه که نبود. مدتها روی اش فکر می کردم و این اواخر داشتم دیپرس می شدم. چون واقعاً رنج می کشیدم. از یک طرف به حجاب عادت کرده بودم و از طرف دیگر دچار دوگانگی شده بودم. بچه های دانشجو[انگلیسی] از من سوأل هایی می کردند و من بر خلاف میل ام چیزهایی به شان می گفتم که خودم به شان باور نداشتم. این بیشتر از همه من را رنج می داد. برای همین بالاخره تصمیم گرفتم دیگر روسری نداشته باشم.
* و حتماً [انجام این کار در] روزهای اول باید برای تو سخت بوده باشد؟
زهره- چند روز اول خیلی سخت بود؛ سخت نبود، ترسناک بود برای ام. اما بعداً دیدم باری از شانه هایم برداشته شده؛ راحت شدم.
* (خطاب به آتوسا) تو می خواهی راجع به این موضوع چیزی بگویی؟
آتوسا- (با خنده) اصلاً فکر نمی کردم، زهره جون محجبه بوده [...] زهره جون، تبریک (خنده بلند)!
* بچه ها، مقداری من را با بک گراند خودتان در ایران آشنا کنید.
آتوسا- منظورتان را متوجه نشدم آقا مجید.
* ببینید، خواننده این گفتگو باید تصویری از شما در ذهن اش درست کند. مثلاً از موقعیت خانوادگی تان بداند؛ آیا در ایران تحصیل می کردید؛ تفریحاتی که داشتید چی بود و مواردی از این دست. آتوسا، لطفاً تو شروع کن.
آتوسا- ما وضع مالی مان نسبتاً خوب بود. البته پدرم چهارده ساعت کار می کرد[...]. در ایران، تا دو سال رفتم دانشگاه تا بعد برای یک ترم تعلیق شدم و دوباره سال ِ بد تعلیق ام کردند، که من هم از خیر دانشگاه گذشتم...
* (خطاب به آتوسا) گویا پدرت در این تصمیم دخالت کرد؟
آتوسا- دخالت نکرد؛ به جای من تصمیم گرفت و دیگران هم به اش رأی دادند. (خنده بلند) تفریحات ام، عین تفریحات همه آدمهای هم سن و سال ام بود: موسیقی، فیلم، پارتی، سفر... همین چیزها دیگر.
* زهره جان، نظر تو را می شنوم.
زهره- من شاید به دلیل موقعیت خانودگی ام خیلی درس خوان بودم؛ راستش از درس خواندن خوش ام می آمد و هنوز هم ازش خوش ام می آید[...] بعد از دبیرستان می خواستم بروم دانشگاه که خانواده ام من را برای تحصیل فرستادند اینجا.
* (خطاب به زهره) از تفریح های خودت برای ام بگو.
زهره- (مکث طولانی)... تفریح خاصی نداشتم.
* زهره جان، طرز حرف زدن ات روند این گفتگو را کند می کند؛ حتا روی حرف زدن آتوسا هم ممکن است تأثیر بگذارد. گمان می کنم، راحتی حرف زدن ِ گذشته را نداری. قاعدتاً من نباید دلیل اش باشم؛ چون بارها با هم حرف زدیم. آیا بودن آتوسا تو را معذب کرده؟
زهره- (مکث طولانی... خطاب به آتوسا) آتوسا جان، امیدوارم از من نرنجی. اما آره، یک جورهایی راحت نیستم و نمی توانم در اولین برخورد راجع به چیزهای شخصی و خصوصی ام حرف بزنم.
[ بعد از توضیح دادن این نکته به بچه ها که هدف ام از این نوع معارفه بدون پیش زمینه، اظهارنظر طبیعی آنها بوده، ضبط صوت را برای نیم ساعتی خاموش می کنم، تا زهره و آتوسا بیشتر با هم آشنا شوند. بعد از حدود سی دقیقه ضبط صوت را دوباره روشن می کنم.]
* زهره جان، دلیل تقاضای پناهندگی ات را برای ام بگو.
زهره- ببینید، چون من جوان هستم و کم تجربه، ممکن است نتوانم خودم را توضیح بدهم...
* لطفاً شکسته نفسی نکن. (با خنده) تو هم به اندازه اغلب بچه های نسل من کتاب خواندی و هم زن باهوشی هستی.
زهره- (با خنده و مکث)... سخته حالتهای درونی ام را تعریف کنم. ببینید (مکث)... شلوغی های بعد از انتخابات من را به فکر انداخت؛ اغلب شبها نمی خوابیدم و فکر می کردم. بعدها بدون پیش زمینه یادِ [یکی از اقوام پدری] افتادم که سالها قبل بچه هاشان را اعدام کرده بودند. این وقتها ترس بَرم می داشت. چون نمی دانستم چرا به این چیزها دارم فکر می کنم. بعد هر چی می گذشت، بیشتر در خودم می رفتم و از خودم می پرسیدم: مگر جوانها چی می خواهند که بایستی اینطوری کتک بخورند و زندانی بشوند. اصلاً من اینجا چه می کنم؟
آن اوایل که راجع به این چیزها با بچه ها حرف می زدیم، یک عده موافق [سرکوب] بودند و می گفتند، اینها مترسک های امریکا و انگلیس هستند و به دستور آنها به خیابانها آمده اند. که من به شان می گفتم: اگر این همه از انگلیس نفرت دارید، چرا اینجا آمدید؟ و آنها هم چپ چپ نگاه ام می کردند. خب یک عده هم مخالف بودند و این کارها را غیراسلامی می دانستند...
* در بین بچه ها [ی دانشجو] اکثریت، موافق سرکوب بودند یا مخالف اش؟
زهره- اکثراً موافق بودند. البته خیلی ها فقط وانمود می کردند، چون از خانواده هایی هستند که نمی توانند علنی موضع بگیرند.
* (خطاب به زهره) لطفاً ادامه بده.
زهره- خب باید برای [از بین بردن] آشوب درونی ام راهی پیدا می کردم. اول به سرم زد، برگردم ایران. برای همین چند روزی دانشگاه نرفتم. بعد دیدم این کار عین ِ خودکشی ِ. بعد به فکرم رسید، بهترین راه اینه که ریشه ی این موضوع را قطع کنم. که بعد تصمیم ام را گرفتم. دیدم، نمی شود بی حجاب دانشگاه بروم و همان رابطه های سابق را داشته باشم. این بود که تصمیم گرفتم، دیگر به ایران برنگردم. واسه همین تقاضای پناهندگی دادم.
* و ظاهراً مدتی ست به دانشگاه نمی روی.
زهره- دانشگاه را همیشه می شود رفت. چیزی که برای من مهم بود، [این بود که] خودم را بایستی پیدا می کردم و از آن وضعیت بلاتکیف راحت می شدم. شما می دیدی چقدر ضعیف شده بودم و وزن کم کرده بودم (مکث)...
* آتوسا، تو خیلی ساکتی!
آتوسا- به حرفهای زهره جون داشتم گوش می دادم و اصلاً فکر نمی کردم او اینقدر اذیت شده باشد. (خطاب به زهره): جواب پناهندگی ات را گرفتی؟
زهره- هنوز نه.
آتوسا- الان چی کار می کنی؟
زهره- (مکث)... پارت تایم کار می کنم و بعضی وقتها کتابهای دانشگاه را می خوانم [...]
آتوسا- زهره جون، امیدوارم فکر نکنی دارم در کار ات دخالت می کنم. اما تو خیلی حساسی. اینطوری تلف می شوی. بزن بیرون، تفریح بکن، خوش بگذران. تو از من جوان تری و باید جوانی کنی. اینطوری از بین می روی.
زهره- آتوسا جون، اینطورها هم که تو می گویی نیست، که من هر روز زانوی غم به بغل گرفته باشم. من هم تفریح می کنم، منتهی شاید تفریح من با تو فرق کنه. مثلاً من وقتی یک کتابِ خوب می خوانم؛ یک فیلم خوب می بینم، موسیقی مورد علاقه ام را گوش می دهم، همه اینها برای من بهترین تفریح ِ. منتهی این بلاتکلیفی داره من را زجر میدهد؛ اینکه نمی دانم چی پیش می آید. ببین آتوسا جون، تو وقتی از ایران بیرون زدی، می دانستی چرا. می خواستی در جایی تقاضای پناهندگی بدهی و در آن کشور زندگی کنی. اما من قانونی از ایران آمدم بیرون برای درس خواندن. من هر وقت می خواستم، می توانستم برگردم ایران. الان این امکان را ندارم و تمام امکانات گذشته ام را از دست دادم؛ اغلب دوستان ام را از دست دادم؛ خانواده ام را همین طور. تازه بلاتکلیف ام و از آینده تصویر درستی ندارم. می دانی؟
[ آتوسا، زهره را در بغل می گیرد و به او دلداری می دهد]
* (خطاب به آتوسا) ببین آتوسا، قبل از اینکه یکی از پوشه های اصلی گفتگو را باز کنم؛ تو در قسمتی از اظهارنظرت گفتی، نمی خواهی کسی برای تو مسیر تعیین کند. منظورت را بیشتر باز کن.
- خب، آدم بالغ که به سرپرست احتیاج ندارد. منظورم زن ها هستند که در ایران نصفِ آدم حساب می شوند. همیشه اختیار آنها یا دستِ پدر بوده، یا دستِ برادر و مردهای خانواده؛ یا در جامعه قوانین مسیر زندگی شان را تعیین کرده. این جور زندگی کردن از صدبار مردن بدتره. می دانید چی می گویم؟ آدم اعتماد به نفس اش را از دست می دهد و همیشه خودش را سربار ِ جامعه فرض می کند. برای همین گفتم، بیست و چهار سال تحمل کردم و دیگر تحمل نمی کنم. الان می خواهم آن طور که دل ام می خواهد زندگی کنم و دیگر ترس و اضطراب نداشته باشم...
* آیا الان واقعاً آنطوری که می خواهی، زندگی می کنی؟
آتوسا- می دانم منظورتان چیه. الان نه. چون وضعیت اقامت ام حل نشده، این جامعه هست که برای من تصمیم می گیرد که چطور زندگی کنم[...]
* بچه ها! قبلاً از تان خواسته بودم، روی ترم « حکومت اسلامی» یا « ج . اسلامی» فکر کنید و برداشت و تجربه خودتان از آن را مرور کنید. حالا نظر خلاصه تان را می شنوم. زهره جان، تو شروع کننده باش.
زهره- من باید با ذهن و برداشت امروزم به پرسش تان جواب بدهم. (مکث)... ببینید، موضوع زن، و اصولاً مسئله جنیست در ایران، رابطه مستقیم با قدرت دارد. قدرتی که دست مردها است. به نظر من با گفتن این [عبارت] که نظام [سیاسی] ایران، نظامی مردسالار است، مشکلی را حل نمی کند،[ بلکه] زیادتر می کند. قوانین اینجا هم مردسالار است. اما بین این دو نظام یک اقیانوس فاصله هست. مثلاً دیدید، هربار زنان فعال در ایران یک قدم جلو آمدند، قوانینی تصویب شده که آنها صد قدم به عقب برگردند؛ چون ساختار قدرت خودش را در خطر می بیند...
* اما زهره جان، بخشی از میدانی کردن همین قوانین ضد زن؛ بگوییم قوانین ضد انسانی، زنان جامعه اند. در کفِ این جامعه این قوانین به اجرا در می آید. می خواهم بگویم، اکثریت زنان آن جامعه مثل تو فکر نمی کنند. تو اشکال را در کجا می بینی؟
زهره- شما پاسخ این پرسش را می دانی و می خواهی آنرا از دهان من بشنوی. چون جواب همین پرسش را به من دادی... ببینید، من هم مثل شما فکر می کنم. قوانین اسلامی در آن کشور فرهنگ سازی کرده و شده باور مردم؛ شده باور خیلی از زنهای جامعه. برای همین می گویم، این کشور با ایران چند قرن فاصله دارد. من فکر می کنم، آدمهایی که از آن جامعه فاصله می گیرند، فرصت خوبی دارند برای عوض شدن؛ برای تجربه کردن چیزهایی که تجربه نکرده اند.
* زهره و آتوسا! لطفاً صراحت من را به فال نیک بگیرید. من از شما پاسخ های کتابی نمی خواهم، خصوصاً از تو زهره جان. به نظر من انسانهایی که اتفاقاً مطالعه کرده اند، باید این هنر را داشته باشند که ساده و بی پیرایه حرف بزنند یا بنویسند. این ویژگی در جامعه ی کتاب نخوان ما یک هنر است.
بچه ها! به عنوان کسانی که سالها در آن نظام سیاسی زندگی کردید، تجربه و برداشت خودتان را از آن ترم با من تقسیم کنید؛ هر چی کوتاه تر و فشرده تر بهتر. آتوسا جان، از تو می شنوم.
آتوسا- (مکث طولانی)... بی حقوقی، بی حقوقی، بی حقوقی ( خنده ممتد)!
* کد این « بی حقوقی»را از تجربه های خودت برای ام باز کن.
آتوسا- ببینید آقا مجید، شما چند ساله که با کیس من آشنایی و مدتی هم دنبال کارم بودید. دیدید چقدر سختی کشیدم. یادتان هست، یکبار که شرایط روحی ام بد بود، به من پیشنهاد دادی برگردم [ایران]؟ یادتان هست عکس العمل من چی بود؟ از عصبانیت داشتم می ترکیدم. البته آنوقت نمی توانستم بفهمم چرا این حرف را به من زدید؛ شرایط فهمیدن اش را نداشتم. اما می دانید چرا آن روز از شما قهر کردم؟ در یک لحظه تمام خاطرات ام از ایران جلو چشم ام آمد؛ آن همه تحقیر، بی حقوقی، فشار خانواده، فشار اجتماع؛ یک مشت خل و چل آمدن جلو چشم ام که هنرشان این است که زندگی را به مردم زهر کنند؛ همه اینها جلو چشم ام آمدند. بعد دیدم، واقعاً این همه دربدری و خانه بدوشی از آنجا بهتره؛ آدم اینجا آزادتره، آقابالاسر نداره... به خدا آقا مجید، وقتی به برگشتن ایران فکر می کنم، تن ام رعشه می گیره و دیپرس می شوم.
* (خطاب به آتوسا) حتا با این همه مشکلاتی که داشتی، باز هم چنین احساسی داری؟
آتوسا- به خدا آقا مجید، اگر روزی بخواهند دیپورت ام کنند، خودم را می کشم. تا وقتی اینها هستند، من برنمی گردم. حالا که خارج را دیدم، دیگر نمی توانم برگردم آنجا.
* زهره جان، ادامه صحبت را بگیر.
زهره- من البته مثل آتوسا جان فکر نمی کنم و آش ِ ام اینقدر شور نیست (با خنده)، ولی آتوسا را درک می کنم. من هم اگر می خواستم با چند سال قبل ام به تان جواب بدهم، حتماً جواب ام فرق می کرد. ( با خنده) جواب کوتاه ام به شما: تصمیم ام را گرفتم. آنجا کشوری نیست که من بخواهم در آن کار کنم؛ زندگی کنم؛ خوشحال باشم. تحقیر را دیگر نمی توانم قبول کنم.
* یک سوأل خصوصی زهره جان. اگر خواستی می توانی جواب ندهی: آیا هنوز خدا را قبول داری؛ خودت را مسلمان می دانی؟
زهره- البته که خدا را قبول دارم و خودم را مسلمان می دانم. اما اعتقادات من کاملاً شخصی ِ و در ارتباط هایم دخالت اش نمی دهم...
* یعنی می توانی با یک مسیحی؛ یک بی خدا همان رابطه دوستانه را داشته باشی که با یک مسلمان؟
زهره- (با خنده) شما که بهترین دوست من در انگلستان هستید!
* ممنون زهره جان. آخرین پوشه ام را باز می کنم. ازتان خواسته بودم دو مصاحبه قبلی را بخوانید. آتوسا جان، خیلی خلاصه از تو می شنوم.
- مصاحبه اول را اصلاً نفهمیدم علی آقا چی می خواست بگوید. او اصلاً [...] . مصاحبه دوم خیلی تخصصی بود و من اطلاعی ازش ندارم. این مصاحبه برای ام جالب تر بود. البته شما گفتی به سوأل های ما جواب می دهی[...]
* زهره جان، نظر خلاصه تو را هم می شنوم.
زهره- در مورد مصاحبه اول با آتوسا جان موافق ام. به هیچکدام از پرسش های شما آن آقا جوابی نداد؛ فکر کنم جوابی نداشت. (مکث)... می توانم چیزی را بگویم؟
* حتماً می توانی.
زهره- من فکر می کنم، آقای دروازه غاری از اول بنا را بر این داشت که ناسازگاری کند، اما این روحیه به ضرر خودشان تمام شد. ولی مصاحبه دوم برای ام جالب بود. من آقای فاتحی را نمی شناسم...
* «فتاحی» زهره جان.
زهره- بله، آقای فتاحی. ایشان هم سعی می کرد از جواب دادن به پرسش ها فرار کند، اما کم کم صداقت نشان دادند و اشتباهات تشکیلات شان را پذیرفتند. به نظر من مصاحبه دوم خیلی روشنگرانه بود؛ واسه من خیلی جالب تر بود، چون از آن هیچ اطلاعی نداشتم.
* منظورم از پیشنهادم این بود که نظرتان را بدانم از برداشت آن دو دوست از ترم «حکومت اسلامی». آتوسا!
آتوسا- من فکر می کنم، علی آقا یا نمی دانست چی می گوید، یا نتوانست منظورش را بگوید...
* صبر کن آتوسا. با تو موافق نیستم. او گفت: فرق نمی کند، حکومت اسلامی باشد یا مسیحی. در ثانی او گفت: اطلاق «حکومت اسلامی» پوسته و ظاهر است؛ حاکمیت یا سوسیالیستی ست یا سرمایه داری.
آتوسا- خب، شما که در مقدمه جواب اش را دادید. اگر ج . اسلامی برای او در ردیف حکومتهای دیگر است، چرا ایشان برنمی گردد ایران زندگی کند؛ حتماً دلیلی باید داشته باشد...
* آتوسا جان، علی دروازه غاری و هزاران نفر دیگر در سالهای شصت در ایران مبارزه کردند و زندانی شدند. آنها برای اینکه مثلاً زندگی بهتری داشته باشند، ایران را ترک نکردند؛ آنها چاره ای جز خروج از کشور نداشتند.
- من که این را نمی دانستم. شما از من راجع به مصاحبه سوأل کردید، و آن هم نظر من بود...
* با توضیحات من [آیا] هنوز همان نظر سابق را داری؟
آتوسا- (مکث)... اتفاقاً با توضیح تان نظرم را بیشتر قبول دارم. به نظرم علی آقا شناختی از ایران ندارد. در مورد آقا مهدی، فکر کنم ایشان شناخت اش از ایران بیشتره تا علی آقا.
* زهره جان، تو چیزی می خواهی بگویی؟
- (مکث)... من در این مدت همه کارهای شما را خواندم. به نظرم همیشه خواستید دیگران را به شناختن جامعه ایران؛ به شناختن حکومت ایران و قوانین اش تشویق کنید؛ آنهم از طریق مصاحبه. نمی دانم تا چه اندازه موفق بودید. من با اینکه مدت زیادی نیست در خارج ام، فکر می کنم خیلی از ایرانیها شناخت درستی از ایران ندارند...
* (خطاب به زهره) چه پیشنهادی داری؟
- باید کار فرهنگی کرد؛ باید با مردم داخل ارتباط گرفت؛ باید با بچه های پناهجو نشست و برخاست کرد و آنها را با چیزهای خوب و انسانی آشنا کرد. این کارها وقت زیادی می برد. ببینید آقا مجید، آدمها برای عوض شدن انگیزه می خواهند. این طوری تعصب ها را می شود کنار زد. شما بدون پیش زمینه من و آتوسا را با هم آشنا کردید و الان بیشتر از دو ساعته که ما داریم با هم حرف می زنیم، بدون اینکه دروغ بگوییم یا چابلوسی ی هم را بکنیم...
آتوسا- زهره جون، ماها خیلی کار داریم تا عوض شویم[...]
* زهره جان، آتوسا جان، از شرکت هر دوی تان در این میزگرد تشکر می کنم؛ مواظب خودتان باشد.

* * *
تاریخ انجام مصاحبه: ۱ اوت ۲۰۱۱
تاریخ انتشار مصاحبه: ۸ اوت ۲۰۱۱
(۱) بخش هایی از این مصاحبه حذف یا خلاصه شده است. اسامی موجود واقعی نیستند. بیشتر به این خاطر که این دوستان در پروسه تقاضای پناهندگی شان هستند.

* * *
** در سالهای اخیر بسیارانی از فعالان سیاسی، روزنامه نگاران و «تحلیل گران» ایرانی بخش های مثله شده ای از مصاحبه ها و مقدمه های آن را بدون ذکر منبع مورد استفاده قرار داده اند. حوزه های زندان سیاسی، جامعه پناهندگی و نظرخواهی های موجود در الویت بوده است.
اغلب گفتگوهای من حاصل هفته ها و ماهها فعالیتهای میدانی ام بوده است. اشتباه نشود. من نگران نام و شهرت ام نیستم. چرا که نه نام ام واقعی ست و نه تاکنون چهره نشان داده ام. استفاده ابزاری از تکه هایی از مصاحبه، به دلیل عدم شناخت سارقان از آن مقوله یا پدیده، موضوع را به ضد آن تبدیل می کند.
اگر چاره ای نداشته باشم، من بعد، اسامی سارقان را در پایین مصاحبه هایم قید خواهم کرد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد