logo





بگذار قلم های ما بر سر دار بمیرند

دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۰ - ۰۸ اوت ۲۰۱۱

علی حامد ایمان

شمس‌ تبريز آزاد بود. بنده‌ زر و زور نبود و نان‌ را به‌ نرخ‌ روز نمي‌خورد. او آزاد بود و خود را از بند خط‌ قرمزهاي‌ كذايي‌ رهانيد و رفت‌ به‌ آنجايي‌ كه ‌خيلي‌ها حتي‌ اکنون نیز مي‌ترسند که به‌ آن وادی بنگرند. شمس‌ تبريز نشخوار كننده‌ ديگران‌ و تفاله‌ خور جويده‌ شده‌ ديگران‌ نبود بلكه‌ شمس‌ تبريز آهوي ‌آزاده‌اي‌ بود كه‌ از علفهاي‌ وحشي‌ جنگلهايي‌ نشخوار مي‌كرد كه‌ تاكنون‌ پاي‌ جنبنده‌اي‌ به‌ آن‌ نرسيده‌ است. شمس‌ تبريز كبريت‌ بي‌خطر نبود بلكه ‌شراره‌اي‌ بود كه‌ آتش‌ به‌ هستي‌ كساني‌ مي‌زد كه‌ با نان‌ و با نام‌ مردم‌ این سرزمین عليه‌ خود مردم‌ كار مي‌كردند.
1

دیدن پیامهای تبریک روز خبرنگار تازه به یادمان انداخت که گویا ما هنوز هم خبرنگاریم. خبرنگاری بدون قلم، قلم هایی که از ما دریغ داشته شده اند، قلم هایی که برای ما به دار کشیده شده اند و قلم هایی که مرده اند.

بگذار قلم های ما بر سر دار بمیرند، زبان هایمان از کام کشیده گردند و حنجره هایمان دریده شوند. بگذار جغد ها نظاره كنند و كلاغ‌ ها بر همديگر خبر رسانند. بگذار كلمات عريان شوند. بگذار همه چيز عريان شود و شلاقها بر شانه‌ هاي عريانمان فرود آيند.

اكنون قلم ‌ها مرده اند و خنجرها مي‌ستيزند. جغدها مي‌نگرند، سگ‌ها پارس مي‌كنند، گوسفندان اطاعت مي‌كنند، خرگوش ‌ها جست ‌و خيز مي‌ نمايند، مارمولك ‌ها حقه بكار مي‌بندند و شغال ‌ها حيله مي‌سازند. بگذار این همه به کار خود ادامه دهند چرا که ما نیز به راه خود ادامه می دهیم، راهی که همچنان از مبارزه مردم براي رسيدن به روزهاي زيبا، از صلح، از شادمانی، از دوستی و از هر آنچه به انسان تعلق دارد سخن می گوید.

2

ناخود آگاه یاد چنین روزی ما را به یاد شمس تبریز انداخت. نشریه ای که یاد آن مرا از اين‌ دنيا خارج‌ مي‌سازد. قلم‌ را برداشتم‌ که در مورد او بنویسم ولي‌ قلم‌ در دستم‌ سنگين‌ بود و با اكراه‌ مي‌نوشت‌. هميشه‌ همينطور بود. هميشه‌ وقتي‌ از شمس‌ تبريز مي‌خواهم‌ مطلبي‌ بنويسم‌ قلم‌ با اكراه‌ مي‌نويسد و از اين‌ بابت‌ گاه‌ فكر مي‌كنم‌ که مقصرم‌. دوباره‌ قلم‌ را در دستم‌ جابجا مي‌كنم‌ كه‌ بنويسم‌ ولي‌ قلم‌ نمي‌نويسد. كوشش‌ مي‌كنم‌ كه‌ رامش‌ كنم‌ ولي‌ تلاش‌ من‌ بيهوده‌ است‌ چرا كه‌ او به‌ مانند يك‌ اسب‌ وحشي‌ به‌ راحتي‌ رام‌ نمي‌شود. گويي‌ همان‌ قلم‌ نبود كه‌ مدام‌ براي‌ شمس‌ تبريز مي‌نوشت‌ ولي‌ حالا نمي‌دانم‌ چه‌ شده‌ است‌ كه‌ وقتي ‌قرار است‌ از شمس‌ تبريز بنويسد اين‌ چنين‌ ناآرام‌ مي‌شود؟ اضطراب‌ قلم‌ به‌ جان‌ من‌ هم‌ مي‌افتد. نمي‌توانم‌ در جايي‌ بند شوم‌... مدام‌ چاي‌ مي‌خورم‌...كتابها را ورق‌ مي‌زنم‌... يادداشتها را مرور مي‌كنم‌... به‌ جنب‌ و جوش‌ مي‌افتم‌... قلم‌ را در دست‌ مي‌چرخانم‌... بر سرش‌ هوار مي‌كشم‌... خشم‌ مي‌كنم‌ و سپس‌ التماسش‌ مي‌كنم‌... سوگندش‌ مي‌دهم‌... زمزمه‌ها را به‌ يادش‌ مي‌آورم‌ تا آنچه‌ را كه‌ درباره‌ شمس‌ تبريز مي‌داند بگويد... قسمش‌ مي‌دهم‌ به‌ آن‌ چه‌ كه‌ مقدسش‌ مي‌شمارد... ترغيبش‌ مي‌كنم‌... مي‌گويم‌... مي‌گويم‌... مي‌گويم‌ تا قلم‌ را به‌ تنگ‌ آورم‌ و آنگاه‌ پس‌ از اين‌ همه‌ قلم‌ در دستم‌ آرام‌ گرفت‌ و كمي‌از تاب‌ افتاد. خيالم‌ كمي‌ آرام‌ شد. خيال‌ كردم‌ كه‌ اين‌ آرامش‌ قبل‌ از طوفان‌ است‌ و حالاست‌ كه‌ اگر طغيان‌ كند و به‌ خروش‌ در آيد همه‌ رازها را خواهد گفت‌. همان‌ حرفها و رازهايي‌ كه‌ تا به‌ حال‌ نگفته‌ است‌ و من‌ نيز در حسرت‌ سرودنش‌ هستم‌. همان‌ حرفهايي‌ كه‌ دائماً در گوش‌ من‌ زمزمه‌ مي‌كند. قلم‌ آرام‌ در دستم‌ جاي‌ گرفت‌ و دستم‌ را به‌ حركت‌ در آورد. اين‌ دست‌ من‌ بود كه‌ به‌ فرمان‌ قلم‌ حركت‌ مي‌كرد و آنگاه‌ من‌ به‌ احترام‌ او فقط‌ مي‌نگريستم‌. قلم‌ حركت‌ كرد و در يك‌ لحظه‌ نوشت‌ «راز شمس‌ تبريز را از من‌ مپرس‌» و سپس‌ ايستاد. چنان‌ ايستاد كه‌ من‌ گمان‌ بردم‌ كه‌ قلم‌ ديگر به‌ دنیای شمس‌ تبريز پيوست‌. چنان‌ با صلابت‌ ايستاد كه‌ ديگر جرأت‌ نكردم‌ چيزي‌ بپرسم‌. قلم‌ طوري‌ ايستاد كه‌ من‌ خيال‌ كردم‌ در دستم‌ خشكيد و مرد. و اين‌ چنين‌ شد كه‌ راز شمس‌ تبريز دگر باره‌ در سكوت‌ ماند. شمس‌ تبريزي‌ كه‌ به زور زنده‌ به‌ گورش‌ كردند، به‌ زور خاكش‌ كردند، فاتحه‌اي‌ هم‌ نثارش‌ كردند و راحت‌ رفتند پي‌ كارشان‌ چرا كه‌ شمس‌ تبريز خار چشم‌ آنان‌ بود. عزرائيلي‌ بود كه‌ زودتر از فرمان‌ خدا جانشان‌ را مي‌ گرفت‌. دوزخي‌ بود كه‌ زودتر از برزخ‌ خدا عذابشان‌ مي‌داد , خورشيدي‌ بود كه‌ زودتر از خورشيد آسمان‌، آمدن‌ سحر را نويد مي‌داد و اين‌ همه‌ براي‌ كساني‌ كه‌ چشمانشان‌ تاب‌ ديدن‌ آفتاب‌ را نداشت‌، دردآورد بود.

و اكنون‌ كه‌ قلم‌ كمي‌ آرام‌ شده‌ است‌ مي‌خواهم‌ بار ديگر این حادثه‌ را كالبد شكافي‌ كنم‌ و كالبد آن‌ را بر روي‌ پيشخوان‌ تاريخ‌ بشكافم‌ تا بارديگر قصه‌ آن‌ را براي‌ تاريخ‌ باز خوانم‌. اين‌ بار نمي‌خواهم‌ از راز شمس‌ تبريز بگويم‌ بلكه‌ مي‌خواهم‌ آنرا نبش‌ قبر كنم‌ و زنده‌اش‌ سازم‌. شمس ‌تبريزي‌كه‌ آرام‌ و بدون‌ سر و صدا شكل‌ گرفت‌ و با ناجوانمردي‌ از ميان‌ رفت‌. ولي‌ دغدغه‌ من‌ نگراني‌ از فراموش‌ شدن‌ شمس‌ تبريز نيست‌ چرا كه‌ دوستان‌! مرگي‌ را بر شمس‌ تبريز تحميل‌ كردند كه‌ آن‌ را جاودانه‌ ساخت.‌ ديگر چه‌ نيازي‌ به‌ گريه‌ و زاري‌.

مرگ‌ بر چندين‌ نوع‌ است،‌ همچنان‌ كه‌ تولد نيز چندين‌ نوع‌ است‌. برخي‌ از مرگها و تولدها هستند كه‌ تاريخ‌ مشخصي‌ دارند. در فلان‌ روز و فلان‌ ساعت ‌زاده‌ مي‌شوند و در فلان‌ روز و فلان‌ ساعت‌ هم‌ مي‌ميرند. به‌ همين‌ راحتي‌. نه‌ آمدنش‌ كسي‌ را خبر مي‌كند و نه‌ از رفتنش‌ كسي‌ با خبر مي‌شود. برعكس‌ برخي‌ از حياتها هستند كه‌ زمان‌ تولد ندارند و به‌ محض‌ اين‌ كه‌ زاده‌ مي‌شوند مرده‌اند. اين‌ گونه‌ حياتها فاصله‌ بين‌ تولد و مرگشان‌ چند ثانيه‌ است‌. ولي ‌در اين‌ ميان‌ برخي‌ها هستند كه‌ زمان‌ تولد مشخصي‌ دارند ولي‌ زمان‌ مرگي‌ ندارند و زندگي‌ آنها به‌ ازليت‌ پيوند مي‌خورد. به‌ نظرم‌ مرگ‌ شمس‌ تبريز اين‌ چنين‌ مرگي‌ است‌ كه‌ به‌ زندگي‌ خود حيات‌ ابدي‌ مي‌بخشد. اين‌ چنين‌ مرگي‌ است‌ كه‌ نيازي‌ به‌ گريه‌ و زاري‌ ندارد. گريه‌ و زاري‌ از آن‌ كساني‌ است‌كه‌ با مرگ‌ كتاب‌ زندگيشان‌ پايان‌ مي‌پذيرد و گريه‌ و زاري‌ از آن‌ كساني‌ است‌ كه‌ چشمشان‌ فقط‌ نوك‌ پايشان‌ را مي‌بيند و به‌ اين‌ دنياي‌ چند روزه ‌مي‌انديشند. ما كه‌ به‌ افق هاي‌ دور دست‌ مي‌نگريم‌ و به‌ چيزي‌ فراتر از زمان‌ و مكان‌ مي‌انديشيم‌ چرا بايد گريه‌ و زاري‌ كنيم‌؟ افق هاي‌ تابناك‌ از آن‌ ما خواهد شد و آينده‌ از آن‌ ماست‌ چرا كه‌ ما به‌ خاطر خوشبختي‌ مي‌كوشيم‌.

ما در شمس‌ تبريز به‌ خاطر خوشبختي‌ آنان‌! مي‌نوشتيم‌ و آنگاه‌ آنان‌ تابوت‌ به‌ دست‌ به‌ پيشواز مرگ‌ ما شتافتند ولي‌ غافل‌ از اين‌ بودند كه‌ در اين‌ قافله ‌در پي‌ دفن‌ خويش‌ بودند، چرا كه‌ آينده‌ از آن‌ مردم‌ ماست‌ و شمس‌ تبريز نگاهي‌ بود به‌ اين‌ آينده‌ تابناك‌. بار ديگر مي‌خواهم کالبد این نعش را بشکافم و آن‌ را بدرانم به‌ چشمان‌ كساني‌ كه‌ كركس‌ وار در انتظار نابودي‌ ما نشسته‌اند. و چه‌ انتظار بيهوده‌اي‌ در پي‌ آنهاست‌ چرا كه‌ فروغ‌ اين‌ چشمها ابدي‌ شده‌ است‌ و غروبي‌ براي‌ آنها نيست‌.

شمس‌ تبريز فقط‌ يك‌ نشريه‌ ساده‌ نبود. خيلي‌ ها قبل‌ از شمس‌ تبريز آمده‌اند و خوش‌ درخشيده‌اند و خيلي ‌ها نيز پس‌ از او خواهند آمد و خوش ‌خواهند درخشيد. خيلي‌ها خوب‌ نوشته‌اند، تند و تيز نوشته‌اند، با جسارت‌ بوده‌اند. خيلي ‌ها بهتر و برتر از شمس‌ تبريز بوده‌اند. كيفيت‌ و كميت‌ خيلي ‌از نشريات‌ بهتر و برتر از شمس‌ تبريز بوده‌ و خواهد بود ولي‌ من‌ مي‌دانم‌ كه‌ با وجود اين‌ همه‌، هيچ‌ كدام‌ شمس‌ تبريز نخواهند شد و اين‌ همه‌ دليل‌ برخود ستايي‌ نيست‌ بلكه‌ واقعيتي‌ است‌ كه‌ به‌ وقوع‌ پيوسته‌ است‌.

شمس‌ تبريز نشريه‌اي‌ بود كه‌ از آن‌ همه‌ بود و در عين‌ حال‌ از آن‌ هيچ‌ كس‌ نيز نبود. در شمس‌ تبريز مخالف‌ بيشتر از موافق‌ ميدان‌ عمل‌ داشت‌. در شمس‌ تبريز هيچوقت‌ حقيقت‌ قرباني‌ مصلحت‌ نشد. شمس‌ تبريز قابل‌ خريد و فروش‌ نبود. شمس‌ تبريز بنده‌ زر و زور نبود. شمس‌ تبريز نه‌ پله‌ ترقي ‌براي‌ كسي‌ بود و نه‌ گاو شيرده‌ بود. شمس‌ تبريز وسيله‌ تقرب‌ يافتن‌ پيش‌ اين‌ و آن‌ نبود. شمس‌ تبريز تريبون‌ دولتمردان‌ نبود و هيچ‌ وقت‌ بلند گوي‌ آنان ‌نشد تا مانند ديگران‌ به‌ نان‌ و نوايي‌ برسد، بلكه‌ شمس‌ تبريز تريبون‌ مردمي‌ بود كه‌ كسي‌ به‌ حسابشان‌ نمي‌آورد و صدايشان‌ به‌ جايي‌ نمي‌رسيد. شمس‌تبريز گلوي‌ مردمي‌ بود كه‌ معبري‌ براي‌ خروج‌ فريادشان‌ نداشتند. شمس‌ تبريز زبان‌ كساني‌ بود كه‌ زبان‌ از آنان‌ دريغ‌ شده‌ بود و خورشيد كساني‌ بود كه ‌روشنايي‌ از آنها سلب‌ گشته‌ بود. و با اين‌ همه‌ شمس‌ تبريز هيچكدام‌ از اينها نبود بلكه‌ شمس‌ تبريز فقط‌ شمس‌ تبريز بود.

شمس‌ تبريز خداي‌ من‌ بر روي‌ زمين‌ بود. همو بود كه‌ مرا از مرگ‌ و نيستي‌ رهانيد و همو بود كه‌ چوبه‌ دارم‌ شد. همو بود كه‌ همه‌ چيز به‌ من‌ داد و همو بود كه‌ همه‌ چيز را از من‌ گرفت.‌ همو بود كه‌ ويرژيل‌ وار دستم‌ را گرفت‌ و از گمراهي‌ و گمنامي‌ نجاتم‌ داد، و همو بود كه‌ فرشته‌ الهام‌ من‌ گشت. او بود كه ‌به‌ من‌ قدرت‌ نوشتن‌ مي‌داد، جسارت‌ مي‌داد، نيرو مي‌داد و خون‌ او بود كه‌ از نوك‌ قلم‌ به‌ بيرون‌ مي‌جهيد و حالا من‌ مجبورم‌ كه‌ بدون‌ شمس‌ تبريز، از شمس‌ تبريز بنويسم‌ و بدون‌ ويرژيل‌، آن‌ راهنماي‌ قدسي‌ دانته‌ در جنگهاي‌ تيره‌ و تار، پا در اين‌ جاده‌ تاريك‌ بگذارم‌. و حال من‌ بدون‌ شمس‌ تبريز چگونه‌ بنويسم‌؟ از چه‌ بنويسم‌؟ براي‌ كه‌ بنويسم‌؟ براي‌ چه‌ بنويسم‌؟ و اكنون‌ چگونه‌ مي‌توان‌ بدون‌ شمس‌ تبريز از شمس‌ تبريز نوشت‌؟

شمس‌ تبريز مردن‌ را انتخاب‌ كرد در حالي‌ كه‌ زندگي‌ كردن‌ راحت‌تر بود. او براي‌ جاودانه‌ ماندن‌ مرگ‌ را انتخاب‌ كرد چرا كه‌ مرگها هميشه‌ بهتر توانسته‌اند سرود جاودانگي‌ را سردهند. و اكنون‌ شمس‌ تبريز به‌ جاودانگي‌ دست‌ يافت‌ و آنهايي‌ كه‌ خيال‌ مي‌كنند پس‌ از دفن‌ شمس‌ تبريز خيالشان ‌راحت‌ شده‌ است‌ عاجز از درك‌ اين‌ واقعيت‌ هستند. واقعاً دلم‌ مي‌سوزد براي‌ آنهايي‌ كه‌ چنان‌ ساده‌لوحانه‌ در سركوچه‌ ايستاده‌ بودند و هنگامي‌ كه ‌تابوت‌ شمس‌ تبريز را مي‌بردند به‌ هلهله‌ و شادي‌ مي‌پرداختند.

آري‌ شمس‌ تبريز فقط‌ يك‌ نشريه‌ نبود بلكه‌ يك‌ فرهنگ‌ بود. فرهنگي‌ كه‌ در آن‌ صداقت‌، انتقادپذيري‌ و دگرپذيري‌ سه‌ ستون‌ آن‌ را تشكيل‌ مي‌داد. فرهنگي‌ كه‌ اجازه‌ مي‌داد خودش‌ را تا حد مرگ‌ نقد كنند. فرهنگي‌ كه‌ ياد مي‌داد به‌ جاي‌ كوتاه‌ كردن‌ پاها، بايد گليم‌ زير پا را دراز كرد. فرهنگي‌ كه‌ مي‌گفت‌ به‌ جاي‌ خم‌ كردن‌ سر، بايد سقف‌ آسمان‌ را بالا برد. در شمس‌ تبريز نفرت‌ جايي‌ نداشت.‌ شمس‌ تبريز از كساني‌ كه‌ قلم‌ را به‌ جاي‌ شمشير بر رگ‌ او نهادند بدون‌ نفرت‌ ياد كرد. آنچه‌ در او وجود داشت‌ فقط‌ عشق‌ بود و جاودانگي‌ را فقط‌ عشق‌ معني‌ مي‌كند و بس‌. در شمس‌ تبريز همه‌ دوست‌ بودند حتي‌ آنهايي‌ كه‌ او را به‌ پاي‌ چوبه‌ دار بردند و منتظر نماندند كه‌ خداي‌ ابراهيم‌ قوچي‌ را از آسمان‌ براي‌ آنها بفرستد. آنگاه‌ او را ذبح‌ اش‌ كردند و خود نيز در اندرون‌ بر اين‌ ذبح‌ اشك‌ ريختند چرا كه‌ جرم‌ شمس‌ تبريز دفاع‌ از هستي‌ و هويت‌ خود آنان‌ بود و آنان‌ طناب‌ را بر گردن‌ خود مي‌انداختند و چاقو را بر گلوي‌ خود مي‌نهادند. و اين‌ را خود بهتر از هر كس دیگری‌ مي‌دانستند.

شمس‌ تبريز آزاد بود. بنده‌ زر و زور نبود و نان‌ را به‌ نرخ‌ روز نمي‌خورد. او آزاد بود و خود را از بند خط‌ قرمزهاي‌ كذايي‌ رهانيد و رفت‌ به‌ آنجايي‌ كه ‌خيلي‌ها حتي‌ اکنون نیز مي‌ترسند که به‌ آن وادی بنگرند. شمس‌ تبريز نشخوار كننده‌ ديگران‌ و تفاله‌ خور جويده‌ شده‌ ديگران‌ نبود بلكه‌ شمس‌ تبريز آهوي ‌آزاده‌اي‌ بود كه‌ از علفهاي‌ وحشي‌ جنگلهايي‌ نشخوار مي‌كرد كه‌ تاكنون‌ پاي‌ جنبنده‌اي‌ به‌ آن‌ نرسيده‌ است. شمس‌ تبريز كبريت‌ بي‌خطر نبود بلكه ‌شراره‌اي‌ بود كه‌ آتش‌ به‌ هستي‌ كساني‌ مي‌زد كه‌ با نان‌ و با نام‌ مردم‌ این سرزمین عليه‌ خود مردم‌ كار مي‌كردند. شمس‌ تبريز استوار ماند و استوار هم‌ مرد. استوار ماندن‌ و به‌ هر بادي‌ به‌ باد نرفتن‌ مرام‌ شمس‌ تبريز بود. مرامي‌ كه‌ پيروانش‌ بسيار كم‌ هستند. شمس‌ تبريز يك‌ كار تجملي‌ و ويترين‌ پركن‌ دكه‌ها نبود بلكه ‌شمس‌ تبريز اساس‌ هويت‌ و حيثيت‌ مردمي‌ بود كه‌ هويتشان‌ به‌ بازي‌ گرفته‌ شده‌ بود. شمس‌ تبريز آن‌ پرومته‌اي‌ بود كه‌ آتش‌ را ربود و به مردمش‌ هديه‌ داد و آنگاه‌ خدايان‌ بر او او خشم‌ گرفتند و به‌ جرم‌ اين‌ خيانت‌! به‌ دارش‌ كشيدند. شمس‌ تبريز براي‌ زندگي‌ مردم‌ فداكاري‌ مي‌كرد. فداكاري‌ يعني‌ زندگي ‌خود را فداكردن‌ و جز اين‌ هر شكل‌ ديگري‌ معامله‌اي‌ است‌ و سوداگري‌ و شمس‌ تبريز زندگي‌ خود را فدا كرد.

فرهنگ‌ شمس‌ تبريز فرهنگ‌ تملق‌ و چاپلوسي‌ نبود. فرهنگي‌ نبود كه‌ در آن‌ براي‌ يك‌ تكه‌ نان‌ مثل‌ خيلي‌ها صدها معلق‌ بزند و هزاران‌ به‌ به‌ و چه‌ چه‌ بگويد بلكه‌ او فرهنگي‌ بود كه‌ از صراحت‌ و صداقت‌ و رك‌ گويي‌ استقبال‌ مي‌كرد.

و آنگاه‌ شمس‌ تبريز مرد. شمس‌ تبريز مرد تا زندگي‌ زير دست‌ و پاي‌ مرگ‌ نميرد. مرگ‌ شمس‌ تبريز عصيان‌ يك‌ مردمي‌ بود‌ كه‌ نمي‌خواهد بميرند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد