logo





نادرست گفتن درست نگفتن نیست

فردوسی و شاملو

يکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰ - ۳۱ ژوييه ۲۰۱۱

محمد قراگوزلو

mohammad-gharagozlou.jpg
QhQ.mm22@yahoo.com
درباره¬ی این مقاله¬ی پر ماجرا
فروردین 1369 هنوز جوهر سخن رانی شاملو در برکلی خشک نشده بود که بر اساس گزارش نیم بند نشریه ی دولتی کیهان هوایی موجی از ناسزا علیه شاملو به راه افتاد. از دشمنان عقده یی شاملو انتظار می رفت که سیاه بر سفید او را به دشنه ی دشنام های ببندد. اما دوستان فریب خورده و جوگیر نیز مرعوب فضای ساخته گی دولتی علیه شاملو شدند. ناگهان همه یک شبه تاریخ دان و اسطوره شناس و فردوسی دوست و ناسیونالیست دو آتشه شدند و در رثای مام وطن که توسط شاملوی "غرب زده ی چپ گرا" هجو شده بود، مرثیه ها سرودند. فضای سیاهی بود. باری در آن فضای سرد من که در گیر پیشبرد پروژه¬یی آموزشی بودم یادداشتی کوتاه نوشتم و با توجه به بعد مکان با مکافات به شاملو و آدینه رساندم. آدینه که در اختیار جریانی خاص بود فقط به درج دو مقاله علیه شاملو بسنده کرد و پرونده را مختومه اعلام فرمود. شاملو بعدها در گفت¬وگو با همان مجله به صراحت از همان یادداشت و به تعبیر خود مقاله¬ی چاپ نشده چنین یاد کرد:
«ما سانسورچی نیستیم که حکم کنیم این چاپ بشود آن یکی نشود. بحث ما فقط بر سر معیارهای انتخاب مطالبی است که قرار است در باب ”یک موضوع مشخص“ در صفحات مسلماً محدود نشریه منعکس شود. از میان مطالب و نامه¬های رسیده و چاپ نشده¬یی که در این پرونده هست و نظریات مخالفت و موافقت نویسنده¬گان¬شان را مطرح می کند. شما دست¬کم این مقاله خواندنی را پیش¬رو داشته¬اید................ به جز این سی و شش نامه یا مقاله با یا بی¬عنوان دیگر هم در پرونده هست. اما من از آن جهت روی این مقاله انگشت گذاشته¬ام که نویسنده¬اش نه از خودنمایی دست به قلم برده نه از فرط بی¬کاری و موافقت و مخالفت¬اش را بی¬حب و بغض به میان آورده است.» آدینه شماره 72 مرداد 71 احمد شاملو: ”آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نیست.“
(جواد مجابی، شناخت¬نامه شاملو، صص: 710-707)
البته شاملو به جز یادداشت من هشت نوشته¬ی دیگر را نیز پسندیده بود. به گمان¬ام دو سال بعد که صحبت از همان ماجرا به میان آمد او فروتنانه از من سپاس گزارد که در آن شرایط سنگین به کومک¬اش شتافته بودم. به او گفتم که اگر ممکن است یادداشت را بدهد تا تکمیل و منتشر کنم. پذیرفت. گشت و نیافت. یکی دو بار دیگر که سراغ همان یادداشت را گرفتم به گمان¬ام حال و حوصله نداشت که گفت ” قربونت! نمی¬دونم کدوم گوری انداختم. مقالتو می¬گم. دست بردار!!“ که کوتاه آمدم. اردی¬بهشت 1384 قرار شد به دعوت دانشجویان دانشگاه تهران در مورد فردوسی و البته موضع شاملو در این خصوص صحبت کنم. دست به کار شدم و با استناد به حافظه¬ی ضربه خورده¬ام مقاله¬یی نوشتم که مبسوط بود و با آن چه که به شاملو داده بودم اندکی متفاوت. مقاله برای تایپ در اختیار ”عزیز“ی قرار گرفت. معتمد. و من به زمین گرم خوردم و تا شش ماه رخت¬خواب گیر شدم. بعد مجله¬یی را دیدم که متن خلاصه شده همان مقاله را به نام همان عزیز منتشر کرده است. با این توضیح که خط شکسته¬ی نستعلیق من که خواندن نوشته¬های خطی¬ام را شاق می¬نماید کلی غلط وحشت¬ناک و مضحک به متن راه داده بود و مضاف به این که شیوه¬ی خاص نگارشی و نثر متفاوت و خاص من سبب شده بود که خیلی ها به طعنه در آیند که ”فلانی نام مستعار زنانه چرا؟“ علاوه بر این¬ها فقدان سابقه¬ی آن ”عزیز“ در حوزه نقد تاریخ و فرهنگ و شعر و حتا نداشتن یک مقاله به این فضای ناشاد و نا”سعیده“ دامن زده بود. من اما زمین¬گیر و در عمق بیماری و بی¬خبر از همه جا.
باری اینک متن نهایی آن مقاله که سخت مورد توجه شاملو بود، برای نخستین بار منتشر می¬شود. به این امید که هم دوست¬داران فردوسی و هم سینه چاکان شاملو به این راه وسط و میانه رضایت دهند.
...

تعصب به جاي كينه و نقد
به طور خلاصه ماجرا از آن‌جا كليد خورد كه احمد شاملو در فروردين ماه 1369 دعوت دانشگاه بركلي را پذيرفت و به جمع گروهي از فارسي زبانان پيوست تا گُسست‌ها و شكست‌هاي تاريخ سياسي ـ اجتماعي ما را در چند محور باز نمايد و پرده از روي فتنه‌‌هايي بردارد كه از سوي مشتي مورخ مرعوبِ نواله‌ي ناگزير و مقهورِ دستورِ اجتناب¬ناپذيرِ حاكمان خودكامه، به گونه‌يی مخدوش و مغشوش ضبط شده و به تدريج تبديل به باورهاي تابووار گرديده و به همين شكل نيز به ادوار پراَدبار ما رسيده و ماسيده. آن‌سان كه نگاه كج به اين سنت‌هاي فرهنگي همان و در معرض ”هو“ء جماعت هوچي اديب و بي‌ادب قرار گرفتن همان....
سخن‌راني بركلي اگر چه حاوي نكته‌ي تازه‌اي نبود، اما در مجموع بازتاب دل‌مشغولي‌هاي شاعري بود كه چون سخنان‌‌اش به اندازه‌ي كافي مستند به متون معتبر نبود و از بنياد و بنيه‌ي پژوهشي كلاسيك بي‌بهره بود و با ادبياتي ويژه - متاثر از كلمات نزديك به فرهنگ كوچه مانند ”مشنگ، داش‌مشدي، الدنگ“ و... كه يكي از ويژه‌گي‌هاي گفتمان شاملو را مي‌سازد - مطرح مي‌شد، لاجرم به جاي نقد منصفانه و مدون با پيش‌نهادهايي همچون پرتاب گوجه‌فرنگي به شاعر - هنگام ورود به ايران و فحاشي و هتك حرمت كه صدها برابر از كلام شاملو به لومپنيسم ادبي نزديك‌تر بود مواجه شد. كار تعصب به فردوسي چنان بالا گرفت كه حتا زنده¬ياد اخوان، رسم مروت و رفاقت را كنار نهاد و به جاي استفاده از اِشراف نسبي به شاه‌نامه و به تبع آن نقد سخن‌راني بركلي، در جريان يك پرسش و پاسخ درآمد كه: ”احمد ]شاملو[ با اين حرف‌ها مي‌خواهد جلب توجه كند“. شما را به خدا نقد و پاسخ را بنگريد. خودنمايي آن هم از سوي مشهورترين شاعر معاصر. طرح چنين مقولاتي از سوي دوستان شاملو - كه به شدت او را رنجانده بودند- سبب گرديد عده‌اي فرصت‌طلب به ميدان آيند و گرد و خاك راه بياندازند. در نتيجه معدود كساني هم كه از روي تعقل و تحقيق مطالبي را تدوين كرده بودند - كه منطبق بر منطق نقد علمي و درون‌زا بود و شاملو آن‌ها را مي‌پسنديد - از خير چاپ و انتشار مقالات خود گذشتند و چند نقد نسبتاً قابل توجه - مانند نقدهاي طولاني ”گزند باد“ به دلايلي از جمله غلظت ايدئولوژيك - راه به ده كوره‌اي نبرد و در نتيجه مقوله‌¬یي كه سال‌ها پيش از شاملو و حتا قبل از مقاله‌ي سانسور شده‌ي علي حصوري در كيهان سال 1356، مطرح شده بود و ظرفيت فراواني براي توليد مقالات مفيد و گسترش گستره‌ي شاه‌نامه ‌پژوهي داشت، ابتر ماند.... و مانند هر مساله‌اي ديگر كه - صرف نظر از ميزان اهميت آن - مدتي كوتاه جامعه‌ي ايران را دچار تب و لرز مي‌كند و سپس به سرعت در اتاق نسيان بايگاني مي‌شود، فراموش شد.
حَسَب ظاهر اينك كه آن ماجرا از تب و تاب افتاده است، مي‌توان با خيالي آسوده و به دور از جنجال و شانتاژ هر دو سوي قضيه به نقد و ارزيابي اسطوره‌ي ضحاك پرداخت و در همين مجال كوتاه نشان داد كه ”غوغا بر سر چيست؟“
اولين نكته‌ي جالب پس از سخن‌راني بركلي اين است كه هنوز متن كامل صحبت‌هاي شاملو به ايران نرسيده بود و همه‌ي قيل و قال از چند سطري كه به صورت شكسته، بسته روي تلكس كيهان هوايي رفته بود، برخاسته بود كه هر كسي - اعم از اين كه حرفي براي گفتن داشت يا نداشت يا شاه‌نامه را، حتا بخشي از اين اثر را يك بار خوانده يا نخوانده بود - براي خالي نبودن عريضه‌ وارد ميدان شد و به دفاع از شاعر حماسي - كه حريم حرمت‌اش توسط شاعر ملي - شكسته شده بود تا مي‌توانست سخنان درشت و غالباً خالي از منطق علمي و پژوهشي، با لحني غيربهداشتي نثار شاملو كرد. از جمله يكي از استادان دانشگاه تهران مشتي چنين وزين و البته سنگين حواله‌ي شاملو كرد و پيش‌نهاد داد:
«جوانان .... مقداري تخم‌مرغ ]بخرند[، ... آب‌پز كنند و چند روز در مجاورت آفتاب]بگذارند[، سپس يك روز غروب به بازار سبزي فروش‌ها رفته و با مبلغي بسيار كم و شايد هم رايگان مقدار زيادي گوجه‌ي لهيده و فاسد شده خريده و در اول وقت صبح روز بعد قبل از اين كه سخن‌ران از منزل‌اش بيرون بيايد به سراغش بروند و....»
( به نقل از: احمد شاملو شاعر شبانه‌ها و عاشقانه‌ها، 1381، ص 373)
باقي سناريو را خودتان حدس بزنيد! يكي ديگر از استادان بسيار قديمي و تمام وقت دانشگاه تهران هم نوشت:
«من نوشته و گفته‌ي اخير آن آقا] اسم ندارد[ را نخوانده‌ام، فقط شنيدم كه در خارج گفته‌اند كه حق با ضحاك است. فردوسي فئودال است.... اين طور كه معلوم است اين شخص اصلاً با ايران و ايراني سر و كاري ندارد و فقط به فكر شهرت و جنجال است....» ( پيشين، ص 374)
بر من دانسته نيست كه نام اين نوشته‌ها چيست؟ هر چه هست، به نظرم نه فقط از منطق نقد و نقادي فرسنگ‌ها فاصله دارد، بل‌كه اصولاً از يك استاد تمام وقت!! دانشگاه تهران بعيد است در مورد چيزي كه نخوانده است اظهارنظر كند. فرمايشات و افاضات استاد صاحب نظر در امور پرتاب تخم‌مرغ گنديده و گوجه‌ي لهيده به شاعر ملي، بماند تا....
طرح چنين حرف‌هاي عصبي و هيجان‌زده مويد تعصب حضرات به شخص فردوسي بود. از منظر ايشان فردوسي تابووار در مقام انبيا و اولياي الاهي نشسته بود و هيچ كس حق نداشت بر او - به حق يا ناحق - خُرده بگيرد و اثر او را - گيرم با كج سليقه‌گي و دانايي اندك - نقد كند و شگفت اين كه همه‌ي پايه‌ي و مايه سخن‌‌راني بركلي نيز بر محور توصيه به تعصب ‌ستيزي و دعوت به عقلانيت در نقد پديده‌ها شكل بسته بود و مباحثي از قبيل انوشيروان و كمبوجيه و داريوش و برديا و گئومات و جمشيد و ضحاك و فريدون و كاوه و فردوسي و سعدي و غيره تنها دست‌آويزي براي فراخواني عام به منظور پرهيز از تابوپرستي، بت‌سازي انديشمندان و هنرمندان و نفي پرستش و تعصب‌ورزي نسبت به اهل فرهنگ‌ و فكر بود.
معلوم است که وقتی فردوسی به صراحت می گوید:
هنر نزد ایرانیان است و بس....
حالا در هر برهه¬یی که گفته باشد قرن چهارم یا هر گاه دیگری، به نحو روشنی اندیشه¬یی فاشیستی را نماینده¬گی کرده است. همان طور که ممکن است یک عضو شیرین عقل حزب نازی بفرماید:
هنر نزد آلمانیان است و بس....
هنر هیچ گاه نزد ملت مشخصی به کفایت ”بس“ نرسیده و به خصوص مردم ایران که در بسیاری از هنرها تا کنون نیز از ملت¬های دیگر به شدت عقب مانده¬تر بوده و هستند.
و یا وقتی که فردوسی - حالا مستقیم یا به نقل قول - زنان را در حد سگان تنزل می¬دهد انسان دچار تهوع می شود.
زنان را ستایی سگان را ستای که یک سگ به از صد زن پارسای
و یا:
زن و اژدها هر دو در خاک به وزین هر دو ناپاک جهان پاک به
بردارید و این اندیشه را به میان زنان مهجورترین کشور دنیای معاصر ببرید. می¬زنند توی سرتان! این¬ها با هیچ معیاری قابل دفاع نیست و گوینده¬ی آن هر که باشد - خواه فردوسی یا هر کس دیگر - محکوم به نژادپرستی و زن¬ ستیزی است. و یا زمانی که فردوسی می گوید:
بسی رنج بردم درین سال سی / عجم زنده کردم بدین پارسی
واقعیت این است که از نوعی نارسیسم سخن می¬گوید. چرا که ما در حال حاضر با ده¬ها زبان و فرهنگ آشنا هستیم که نه شاه¬نامه داشته¬اند و نه حضرت فردوسی به آنان افتخار داده است؛ اما با این همه زنده و پویا هستند. مضاف بر این که شاه¬نامه به علت فقدان صنعت چاپ در نسخه¬های محدود و معدودی آن هم میان اهل دربار رایج بوده و زنده ماندن زبان فارسی ربطی به فردوسی ندارد. من از این مباحث در مقاله¬ی پر قشقرق ”تابوی فردوسی در محاق نقد“ به تفصیل سخن گفته¬ام و فی¬الحال از آن می¬گذرم. تابوپرستی و یا به تعبیر شاملو ”بت پرستی شرم¬آور“ ظرف چهار سال پس از انتشار آن مقاله چنان فحش و بد و بیراه آبدار نثار نگارنده کرده است که راستش به مصونیت رسیده¬ام!!
باری شاملو در پايان صحبت‌هاي‌اش - كه به نقد آن خواهيم پرداخت - نتيجه گرفت:
«همين بت‌پرستي شرم‌آور عصر جديد را مي‌گويم كه مبتلا به همه‌ي ماست و شده نقطه‌ي افتراق و عامل پراكنده‌گي مجموعه‌اي از حُسن نيت‌ها تا هر كدام به دست خودمان گِردخودمان، حصارهاي تعصب بالا ببريم و خودمان را درون آن زنداني كنيم. انسان به برگزيده‌گان بشريت احترام مي‌گذارد و از مشعل انديشه‌هاي آنان روشنايي مي‌گيرد اما درست از آن لحظه كه از برگزيده‌گان زميني و اجتماعي خود شروع به ساختن بت آسماني قابل پرستش مي‌كند نه فقط به آن فرد برگزيده توهين‌روا مي‌دارد بل‌كه علا‌رغم نيابت آن فرد برگزيده، برخلاف تعاليم آن آموزگار خردمند كه خواسته است او را از اعماق تعصب و ناداني بيرون كشد بار ديگر به اعماق سياهي و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگون مي‌شود. زيرا شخصيت ‌پرستي لامحاله، تعصب خشك ‌مغزانه و قضاوت دگماتيك را به دنبال مي‌كشد و اين متاسفانه بيماري خوف‌انگيزي است كه فرد مبتلاي به آن با دست خود تيشه به ريشه‌ي خود مي‌زند. انسان خردگراي صاحب فرهنگ چه‌را بايد نسبت به افكار و باورهاي خود تعصب به‌ورزد؟ تعصب ورزيدن كار آدم جاهل بي‌تعقل فاقد فرهنگ است. چيزي را كه نمي‌تواند درباره‌اش به طور منطقي فكر كند به صورت يك اعتقاد دربست پيش ‌ساخته مي‌پذيرد و در موردش هم تعصب نشان مي‌دهد1....» (دنياي سخن، 1369، ش 32 و 33، شهريور)

دل مشغولي‌هاي شاملو
پيش از آن‌كه وارد مقوله‌ي بازخواني اسطوره‌ي ضحاك و بررسي تحليل‌هاي احمد شاملو شوم و فاصله‌ي نقد مدرنِ بهره‌مند از متدولوژي و اپيستمولوژي را با تابو ستايي و هتاكي نشان دهم، از منظر حفظ جامعيت جُستار و از مزغل احترام به احمد شاملو، شايسته مي‌دانم بن‌مايه¬هاي سخن‌راني بركلي را، بدون داوري و به نقل از حافظه روايت كنم تا آن بخش از خواننده‌گاني كه از تبارشناخت موضوع و سابقه‌ي بحث بي‌خبراَند؛ در جريان ماجرا قرار گيرند و با آگاهي فزون‌تري هم‌پاي ما حركت كنند.
”ابلها مردا
عدوي تو نيستم
انكار توام“.
واقعيت اين است كه شاملو نه انكار (منكر) و نه عدوي فردوسي بود. اين نكته كه شاملو شاه‌نامه‌ي فردوسي - و خمسه‌ي نظامي و مثنوي جلال‌الدين محمد و گلستان و بوستان - را شعر و به‌تر بگويم شعر ناب نمي‌دانست و معتقد بود كه اين آثار ادبيات منظوم با بهره‌هايي از شعراَند به درك، فهم و برداشت و خوانش ويژه‌ي او از شعر باز مي‌گردد. شاملو شعر را حاصل شهود، كشف و رستاخيز پيچيده‌ از كلمات جوشيده در اعماق جان شاعر مي‌دانست و بر آن بود كه براي خلق يك شعر، نيازي به كوشش شاعر نيست. ”شعر خودش مي‌آيد - شاملو“ و به نقل از آلن مرتب و به تاكيد مي‌گفت: ”تو چه‌گونه مي‌تواني آن چه را كه مدت‌ها در ذهن‌اَت به نثر انديشيده‌اي به صورت شعر درآوري“. (نقل به مضمون از حافظه)
شاعر ما عقيده داشت آثاري از قبيل ليلي و مجنون و خسرو و شيرين و البته شاه‌نامه‌ي فردوسي كه تكه تكه در روزها و ساعات مختلف سروده شده و به هم متصل گرديده است، شعر نيست. گرچه داراي تصاويري شاعرانه باشد. با اين همه شاملو - به شهادت ما - بارها به ستايش گلستان سعدي و شاه‌نامه‌ي فردوسي سخن گفته بود. شاملو هنر استادانه‌ي فردوسي را مي‌ستود كه موفق شده است در قالب مثنوي و در وزن ”فعولن فعولن فعولن“ تصاوير زيبايي از صحنه‌هاي عاشقانه و جنگ (بزم و رزم) بيافريند.
شاملو در متن و از نتيجه‌ي سخن‌راني بركلي نه به دنبال نقد و نفي فردوسي، بل‌كه در جست و جوي طرح مباحثي ديگر بود كه تلاش مي‌كنم در نهايت ايجاز، سرفصل‌هاي آن را باز كنم. در قالب تيتر يا شرح فشرده و موجز!
 تقدس‌زدايي از قدرت خودكامه‌گان. شاملو نماد اين افراد را در سيماي انوشيروان، چنگيز، نادر، تيمور و محمد خواجه (قاجار) مي‌ديد و در شعري حماسه را با عشق و انسان ‌دوستي پيوند مي‌زد و به ما مي‌گفت، نمي‌خواهد نام اين افراد را بداند يا بشنود. تنها نام شنيده‌ني براي او - كه عاشق انسان بود - نام معشوق]معشوقه[ بود.
 تابوزدايي از چهره‌هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي كه در بطن تاريخ ما مطلقِِ مقدس و مقدس مطلق شده‌اند. شاملو براي تصريح و نشان دادن اين فراگرد - و سپس نقد آن - ناگزير از مراجعه به تاريخ بود. اگرچه آشنايي او با رخ‌نمودهاي گذشته و معاصر تاريخ اجتماعي ما به تحقيق بيش‌تر و فربه‌تر از همه‌ي شاعران معاصر بود، اما از آن‌جا كه شاملو به فلسفه‌ي تاريخ اِشراف نداشت و نسبت به نقد متدولوژيك و متكي به مباني معرفت ‌شناخت از تاريخ مسلط نبود، لاجرم تحليل‌هاي تاريخي كه از او شنيده‌ايم، از اصول علمي و ديالكتيكي نقد تاريخ بي‌بهره ‌است و به شدت پوپوليستي و سخت عاميانه است. تحليل‌هاي تاريخي شاملو تحت تاثير انديشه‌هاي آكادميسين‌هاي روسي و به طور مشخص كساني چون پطروشفسكي، بارتولد، پيگولوسكايا، بلينتسكي و ياكوبووسكي بازتوليد شده است و شاعر مايه‌ي چنداني در چنته‌ي خود ندارد. كما اين‌كه او در تحليل تاريخ عصر حافظ، طي مقدمه‌اي كه بر روايت خود از غزل‌هاي حافظ نوشته است؛ خواننده را به كتاب ”كشاورزي و مناسبات ارضي ايران در عصر مغول“ نوشته‌ي پطروشفسكي ارجاع ‌داده و به تمجيد و ستايش از محتواي آن كتاب سخن ‌گفته است.2
با اين همه شاملو به درست معتقد بود كه حقايق تاريخي در متون مكتوب موجود - چون توسط مورخان درباري ضبط شده است - مخدوش است. او براي رسيدن به حقايق تاريخي ابتدا شك را به جهان نگري‌اش مي‌افزود و به مخاطب توصيه مي‌كرد هيچ موضوعي را - به شكلي كه به ما رسيده است - دربست نپذيرد.
به نظر او همه‌ي آن‌چه كه از گذشته به ما رسيده است، فرهنگ و ميراث فرهنگي نيست و بخش عمده‌اي از آن‌ها ميراث تاريخي است و فقط به درد موزه‌ها مي‌خورد. شاملو بعضي از آموزه‌هايي را كه در مثنوي، گلستان و ساير آثار ادبي ـ اخلاقي آمده است يك‌سره ضد فرهنگ تلقي مي‌كرد. براي مثال بي‌حقوقي اقليت‌‌هاي ديني در اين دو بيت از آغاز گلستان:
اي كريمي كه از خزانه‌ي غيب گبر و ترسا وظيفه خورداري
دوستان را كـجا كني محـروم تو كه با دشمن اين نظر‌داري (سعدي، 1362، ص 4)
(توضيح اين كه گبر = مجوس، مگوسيا، مغان، ايرانيان زرتشتي، و ترسا: مسيحي، موبد مسيحي، هر دو موحد و خدا پرست بودند و هستند و خدا را دشمن به شمار نمي‌آورند. اما سعدي .... بگذريم)
شاملو براي اثبات مخدوش بودن تاريخ اجتماعي ما و بعضي متون ادبي - كه به حكايات تاريخي استناد كرده‌اند - دست به توبره‌ي تاريخ مي‌برد و نسخه‌ي اصل قتل‌عام مزدكيان توسط خسرو انوشيروان را بيرون مي‌كشيد و از سعدي - كه خون‌خواري همچون انوشيروان را دادگر خوانده بود - گِله و انتقاد مي‌كرد.
شاعر ما مزدك بامدادان را مي‌ستود و مبارز‌ي ترقي‌خواه مي‌شِمرد كه در راه برابري طبقات (كمونيسم اوليه و خام ايراني) و آزادي برده‌گان قيام كرده و سرانجام در راه مبارزات سياسي فريب انوشيروان را خورده و به پاي ميز مذاكره رفته است و همان جا، خود و ياران‌اش به قتل رسيده‌اند. شاملو از شيوه‌ي شنيع كشتار عام مزدكيان توسط انوشيروان شكايت مي‌كرد و به ابوريحان - كه در ” آثارالباقيه“ - مزدك را فردي خبيث و طرف‌دار اشتراكي شدن همه‌ي جامعه و از جمله زنان خوانده بود، مي‌تاخت. در ادامه‌‌ي بررسي‌هاي تاريخي شاملو - تحت تاثير منابع و افراد پيش گفته - به اعماق تاريخ مي‌رفت و به كُنه حوادثي نقب مي‌زد كه هنوز ابعاد واقعي آن‌ها؛ در قالب اجماع نظريه‌پردازان تاريخ كهن؛ به درستي دانسته نيامده است. يكي از اين ماجراها قيام برديا پسر كوروش و برادر كمبوجيه بود. ماجرايي مناقشه ‌برانگيز ميان مورخان و تحليل‌گران تاريخِ باستان، كه از ابعاد مختلف مورد نقد و ارزيابي قرار گرفته است و در نهايت نيز به نظريه‌يی واحد و نزديك به اجماع كه محتاج احتجاج نباشد، نرسيده است. ورود به تجزيه و تحليل اين موضوع پيچيده و شگفت‌ناك، شاملو را دچار مخمصه‌هايي مي‌كرد كه گريز از آن‌ها به ساده‌گي امكان پذير نبود. آسيب‌پذيري مباحث شاملو، و به واقع چشمان اسفنديار سخن‌راني او از همين جا شكل مي‌بست و شاعر هر چه‌قدر كه بيش‌تر با اين موضوع رازناك كلنجار مي‌رفت، دست و پاي خود را با تارهاي فزون‌تري مي‌پيچيد. نظريه‌ي شاملو پيرامون قيام برديا - كه بخش عمده‌اي از سخن‌راني بركلي را شكل مي‌دهد - حاوي نكته‌ي تازه‌اي نبود، شاملو خود بر اين موضوع واقف بود. اما به دليل شرايط ويژه‌ي سياسي ـ اجتماعي كشور به خصوص وضع هويت لرزان ايرانيان خارج از كشور و به طور مشخص مهاجران مقيم ايالات متحده، او به عمد موضوعي تكراري را بازخواني مي‌كرد تا به نتايج دل‌خواه و از پيش‌ آماده برسد. بدين‌سان او از نقش و رسالت يك پژوهشگر مسايل تاريخي فاصله مي‌گرفت و از همين منظر نيز كساني كه بر او خرده گرفته‌اند و ضعف تحليل تاريخي او را از دريچه‌ي فقدان ويژه‌گي‌هاي پژوهشي، پيراهن عثمان كرده‌اند، بايد بدانند كه شاملو در سخن‌راني بركلي نه ادعاي طرح دست‌آوردهاي يك فرايند پژوهشي را در سرداشت و نه هرگز چنين نكته‌اي را بر زبان راند. مضاف به اين‌كه از شاعري مانند او - كه وجه غالب و برجسته شخصيت فرهنگي‌اش در شعراَش تجلي يافته است - انتظار نمي‌رفت كه در بركلي يا هر جاي ديگري از موضع پژوهشگري حرفه‌اي وارد بحث شود. كما اين‌كه مي‌بينيم او علا‌رغم اكراه از استناد به افكار افراد مختلف، در بركلي مرتب به پژوهش‌هاي ديگران تكيه مي‌زد.
به طور خلاصه شاملو از كمبوجيه ياد كرد كه در نيمه راه سركوب شورش مصر، از خبر قيام برديا (ياگئومات مغ) مطلع شد و هراسان و آسيمه‌سر دريافت كه برادرش عليه او و كل ساختار سياسي نظامي سلطنت شوريده و طرحي نو در انداخته است. شاملو كه در توضيح اين ثقل بحران به چند راهي تاريخ رسيده بود، از مورخان و روايات مختلفي سخن گفت كه شيوه‌ي مرگ ناگهاني كمبوجيه را ثبت كرده‌اند و سپس شروع به تشكيك و ارايه‌ي استدلال در رد اين روايت‌ها كرد. شاملو بر آن بود تاريخ دقيقاً در اين مرحله از ماجرا مخدوش و مغشوش است. گزارش قتل كمبوجيه به شيوه‌اي كه در اكثر متون تاريخي ثبت شده بود شاعر ما را مجاب و قانع نمي‌كرد. به موجب يك گزارش تاريخي كمبوجيه به محض اطلاع از شورش برديا به سوي اسب خود هجوم برده است و هنگام سوار شدن بر مركب، خنجر كمري‌اش پهلوي او را شكافته و بدين‌سان شاه ايران مرده است. به همين ساده‌گي! اما شاملو مي‌گفت كتيبه‌هاي تخت جمشيد و بيستون و غيره به ما نشان مي‌دهد كه حتا خنجر سربازان عادي داراي نيام (غلاف) بوده است. در اين صورت چه‌گونه دشنه‌ي شاه ...؟ شاملو از روايتي دفاع مي‌كرد كه به موجب آن گفته مي‌شد كمبوجيه - كه در اثر كشتار فراوان دچار ماليخوليا، عدم تعادل روحي و از دست دادن مديريت و تسلط بر كشور شده - توسط سرداران ارشد سپاه ايران به قتل رسيده است. ترور سياسي. در اين ميان بديهي بود كه تمام انگشت‌هاي اتهام به سوي داريوش نشانه رود. پس از تاكيد بر وقوع اين ترور سياسي، شاملو از نحوه‌ي تمسخرآميز به قدرت رسيدن داريوش - كه در يكي از شعرهاي‌اش به آن اشاره كرده است: ”اسبي ماغ مي‌كشد، و شاهي به قدرت مي‌رسد“ (نقل به مضمون از حافظه ) - سخن مي‌گفت.
پس از اين توضيحات، شاملو وارد نقد و بررسي ماجراي برديا شد. شرح آن‌ چه كه شاملو در اين ‌باره گفته است، از حوصله‌ي مقاله‌ي ما بيرون است و ما همين قدر به اقتضاي ضرورت مباحث متن اضافه مي‌كنيم شاملو معتقد بود كه گئوماتي در كار نبوده و قيام توسط برديا صورت گرفته و از مضموني انقلابي برخوردار بوده است. شاملو در بازنمود اين ماجرا به نقل بخش‌هايي از فرمان داريوش، كه در كتيبه‌ي مشهور بيستون ضبط شده است، استناد مي‌جست و ضمن تاييد اقدام انقلابي برديا، نوع سركوب وحشيانه‌ي قيام توسط داريوش را، عملياتي جنايت¬كارانه، ضد انساني و ضد انقلابي توصيف مي‌كرد.3
در اين جا مايلم به اين نكته اشاره كنم كه منظور شاملو از طرح ماجراهاي قيام برديا، در واقع ارايه‌ي بديل و شاهدي عيني براي اسطوره‌ي ضحاك بود. چه‌را كه اين دو واقعه - به نظر شاعر - از جهات بسياري مانسته‌گي‌هاي فراواني داشتند. مضاف به اين‌كه طرح ماجراهاي اسطوره‌ي ضحاك نيز - در يك هدف كلي و اصولي - نه به منظور تعرض به فردوسي و دشمني با حكيم توس بل‌كه از اين منظر صورت مي‌گرفت كه شاملو با استناد به زمين و زمان و هر چه كه در دست‌اش بود - اعم از تاريخ، اسطوره، شعر، كتيبه‌ي، مقالات تحقيقي اين و آن و از جمله مقاله‌‌ي تحريف شده‌ي علي حصوري - مي‌خواست ثابت كند كه بسياري از حوادثي كه در تاريخ اجتماعي ما روايت و ضبط شده، از اساس و به كلي دروغ و مخدوش است و مورخان دوغ و دوشاب را به هم آويخته و حقيقتي مخدوش را به نام تاريخ به خورد ما داده‌اند و ما وظيفه داريم كه ابتدا در اصل و نسب اين روايات شك كنيم و سپس در جست وجوي كشف حقيقت به منابع ديگري - جز تاريخ فعلي و موجود - مراجعه نماييم. تمام حرف شاملو در همين يكي دو سطر خلاص و خلاصه مي‌شود. پيداست كه مايه‌ي مواضع شاملو چندان بي‌راه نيست و در مجموع حق با اوست. چه‌را كه هر يك از ما با وجود عدم تسلط و تخصص در مباحث تاريخي - كه هر دوره و برهه‌اش نيازمند مطالعه و تحقيق مستقل و مفصل است - مي‌دانيم كه دست‌كم سلامت و صداقت تاريخ اجتماعي ما؛ از عيار بالايي برخودار نيست.
بخش اول مقاله‌ در همين جا جمع مي‌شود و در ادامه خواهم كوشيد با تامل و دقت مورد نياز يك تحليل پژوهشي اسطوره‌ي ضحاك را از منظر منصفانه و بي‌حب و بغض نقد و بررسي كنم و اگرچه به اجمال، اما مستند به دلايل منطقي و به دور از شعار و هياهو، نشان دهم كه شاملو چه‌را و چه گونه - در بازخواني اسطوره‌ي ضحاك - به بي‌راهه رفته است.
حَسَب ظاهر، شكل سنتي هر مطلبي كه در جريان يك مقاله يا گردآيش و پاس‌‌داشت مطرح مي‌شود، مي‌بايد به تاييد، تمجيد و ستايش از فرد مورد نظر بپردازد. اما من از موضع حقيقي دوست‌دار شعر شاملو و از منظر يكي از اعضاي خانواده‌ي متشتت شعر و ادب و هنر و فرهنگ و سياست اين كشور احساس تعهدي سنگين در قبال شعر سياسي مي‌كنم و از دوستداران شاملو انتظار دارم كه تعصب را كنار بگذارند تا دست كم براي نخستين بار پس از سخن‌راني بركلي شاهد انتقاد به تحليل شاملو از ماجراي اسطوره‌ي ضحاك از سوي يكي از علاقه‌مندان او باشيم. اين پديده‌اي است كه شاملو نيز از مخاطبان خود خواسته و تمنا كرده بود كه پاسخ مباحث او را به شيوه‌اي مستدل ارائه كنند و از شانتاژ و هياهو بپرهيزند. عين صحبت‌هاي شاملو - كه پس از سال‌ها سكوت - پيرامون واكنش‌هاي نامعقول به سخن‌راني بركلي، براي نخستين بار در كتاب ”چنين گفت؛ بامداد خسته“منتشر شده به نقل از همين اثر چنين است. مضاف به اين‌كه در اين اظهارنظر شاعر هدف خود از سخن‌راني بركلي را نيز بيان مي كند:
«برخوردي كه بعد از سخن‌راني بركلي با من شد واقعاً مايوس كننده بود. من در آن سخن‌راني مي‌خواستم در واقع زوم بكنم برگذشته‌هاي تاريخ و فرهنگ خودمان و براي اين كار فقط دو سه نمونه آوردم. اين نمونه‌ها را هم در كمال فروتني گفتم شايد اشتباه كرده يا منحرف شده باشم. ولي مهم نيست. مهم اين است كه بتوانيم نشان دهيم كه حقيقت چه‌قدر مي‌تواند خدشه‌پذير باشد و همين كافي است. من از يك طرف خوشحال شدم كه هر چه سعدي و تاريخ و شاه‌نامه در كتابخانه‌‌ها در دست‌رس بوده تمام شده است. فردي هم مقاله‌اي نوشته بود در يكي از همين روزنامه‌ها و مطرح كرده بود كه يك محيط خواب رفته‌اي تلنگر خورده و بيدار شده است چه‌را اين جنبه‌اش را نگاه نمي‌كنيد؟ من را تهديد كردند به شيوه‌اي مثل چاقوزدن و اين حرف‌ها. با خود گفتم اگر نروم ]به ايران باز نگردم[ لابد خواهند گفت: ترسيد! در رفت. پشت به ميدان كرد و ... از اين حرف‌‌ها. اين واقعاً گرفتاري ماست كه هويت مخاطب‌مان معلوم نيست. آدمي كه بدون اين كه يك بار زحمت باز كردن شاه‌نامه را به خودش داده باشد حق دفاع از شاه‌نامه به خودش مي‌دهد ولي من كه خيلي راحت دوران فريدون را نشان داده‌ام كه به مجرد نشستن به تخت جارچي به شهرها راه مي‌اندازد كه همان كاست‌هاي قديمي درست است و آقاي داريوش مي‌نويسد كه من برده‌گان را به صاحبان اصلي‌اش باز گرداندم.... خوب اين‌ها نشان مي‌دهد كه حركت‌هايي در آن‌جا صورت گرفته است. اين مهم نيست. آنان مي‌توانند بروند بنشينند و براي بنده دليل بياورند كه تو صد در صد اشتباه كرده‌اي و اين گونه نيست و طور ديگري است. و اين حرف‌ها تصور و خام انديشي توست. بنده هم قبول كنم و مواضع فكري‌ام را تصحيح كنم. اما اين برخوردهاي داش مشديانه....» (محمد قراگوزلو، 1382، ص 92)
آن‌چه ما در بخش دوم اين جستار به استناد منابع معتبر خواهيم گفت در راستاي تقاضاي پيش گفته‌ي احمد شاملو به منظور اصلاح مواضع غلطي است، كه ذاتاً غلط نيست! به عبارت ديگر شاملو در سخن‌راني بركلي از موضوعي درست، به شيوه‌اي نادرست سخن گفته است. به همين سبب نيز ما عنوان بخش دوم مقاله را:

”نادرست گفتن، درست نگفتن نيست“

برگزيده‌ايم.
تصور مي‌كنم در اين برهه‌ي خاص شعر معاصر ايران بيش از هر زمان ديگري نيازمند وحدت نظري حول ره‌يافت‌ها و كارويژه‌هايي است كه مي‌تواند به جهاني شدن آن ياري رساند. تعهد به اعتلاي شعر فارسي اين اميد را احيا مي كند كه باز شدن روزنه‌ي نقدهايي از اين قبيل - به مثابه‌ي نقد كاروند خود - در استمرار ديگرگون روزگاري كه ”نقدها را عيار نمي‌گيرند“، نه فقط ”صومعه‌داران را پي‌ كار خود فرستد“4 بل‌كه هم‌گرايي ميان علاقه‌مندان صادق اما يك سويه‌ي شعر كلاسيك و دوستداران عاشق ولي يك رويه‌ي شعر معاصر را تبديل به دريچه‌هاي فراخي كند كه در حاشيه‌ي فرصت‌هاي ناشي از آن ”شاه‌نامه“ي فردوسي و ”هواي تازه“ي شاملو در كنار لوركا و هيوز و پره‌ور پشتوانه‌ي بالنده‌گي شعر فارسي قرار گيرد.

1. ”بازخواني اسطوره‌ي ضحاك“
در بخش اول اين جُستار به اجمال از واكنش‌هاي كج‌مدارِ بي‌بهره ‌از متدولوژي و اپيستمولوژي نقد مدرن نسبت به سخن‌راني بركلي ياد كرديم و دل مشغولي‌هاي تاريخي و اجتماعي احمد شاملو را - كه حول محور ”هويت “ مي‌چرخيد - باز نموديم. اينك برآنيم ضمن بازخواني اسطوره‌ي ضحاك در مجالي مجمل نشان دهيم كه چه‌را و چه‌گونه شاملو در طراحي يك مولفه‌ي اساطيري و در جست و جوي نتيجه‌گيري تاريخي اجتماعي؛ به بي‌راهه رفته است.
اين زبان دل افسرده‌گان است
نه زبان پي‌نام جويان
گوي در دل نگيرد كس‌اش هيچ
ما كه در اين جهانيم سوزان
حرف خود را بگيريم دنبال (نيماي يوشي)
گفتيم كه هدف شاملو از وارد شدن به مقوله‌اي تاريخي، تصريح مرزهاي مخدوشي است كه تصويري باژگونه از رخ‌نمودهاي تاريخي به دست مي‌دهد. شاملو در پاسخ اين سوال كه چه‌را از ميان اين همه سوژه‌ي مرتبط با شعر و شاعري به سراغ چنين مبحثي رفته است، ”در حالي كه انسان معاصر با مسايل جدي‌تر و عميق‌تري دست به گريبان است“ گويد:
«قربونتون برم! اين درست است كه بنده بروم در اينترليت5 درباره‌ي ترم جهان سوم حرف برنم، ولي اين مشكل بزرگ خودمان را كه در چارچوب موضوعات جلسات بركلي انتخاب شده بود، رها كنم؟ به عقيده‌ي من اين مشكل بزرگ يعني بنا شدن يك ناسيوناليسمي بر اساس مشتي اسطوره‌هاي مشكوك و تاريخ جعلي قابل گذشت نيست. چه‌را آن‌جا حق داشتم، اين‌جا حق ندارم؟ براي اين كه آب به لانه‌ي عده‌اي ريخته مي‌شود كه متاسفانه هويت خودشان را بر مبناي چيزهاي مشكوك بنا كرده‌اند. خوب چه‌را نبايد اصلاحاتي به عمل بيايد؟ من در بركلي فقط اين را گفتم....» (قراگوزلو، پيشين، ص 94)
ساختار متن سخن‌راني بركلي را جعل حقايق تاريخي شكل داده بود. شاملو مي‌گفت:
«البته يكي از شگردهاي مشترك همه‌ي جباران، تحريف تاريخ است و در نتيجه‌ چيزي كه ما امروز به نام تاريخ در اختيار داريم. متاسفانه جز مشتي دروغ و ياوه نيست كه چاپلوسان و متملقان درباري دوره‌هاي مختلف به هم بسته‌اند و اين تحريف حقايق و سپيد را سياه و سياه را سپيد جلوه دادن به حدي است كه مي‌تواند با حُسنِِ نيت‌ترين اشخاص را هم به اشتباه بياندازد ...»
(جواد مجابي، 1377، ص 500)
تا اين‌جا ما هم - به سان هر منتقد تاريخ اجتماعي ايران - با شاملو هم سازيم. مشكل از آن‌جا آغاز مي‌شود كه شاملو - به تاسي از علي حصوري - و به استناد سه بيت ذيل از شاه‌نامه بنياد بنايي سنگين همچون تحليل اسطوره‌ي ضحاك را بر بنياد آب پي مي‌ريزد.
سپاهي نبايد كـه با پيشه‌رو / به يك روي جويند هر دو هنـر
يكي كارورز و دگر گرزدار / سزاوار هـر كـس پديدست كار
چو اين كار آن جويد آن كار اين / پر آشوب گردد سـراسـر زمين
(فردوسي، 1363،ص 55، ابيات، 492 تا 494- شاه‌نامه ژول مول -)
شاعر معتقد است:
«اين ]منظور 3 بيت پيش گفته[ به ما نشان مي‌دهد كه ضحاك در دوره‌ي سلطنت خودش كه درست وسط دوره‌هاي سلطنت جمشيد و فريدون قرار داشته، طبقات را در جامعه به هم ريخته بوده است....» (مجابي، پيشين)
از آدمي مثل شاملو بعيد است، كه اساس قضاوتي اين سان سرنوشت ساز را كه مي‌تواند جهت‌گيري‌هاي تاريخي يك كشور را تغيير دهد، بر مبناي 3 بيت تاويل‌پذير بگذارد. اجازه بدهيد براي آن كه مقاله در چارچوب يك فراگرد فكري مشخص پيش برود به فصل‌بندي موضوعي مباحثِ مورد نظر بپردازيم. با تاكيد بر اين نكته كه هر يك از اين فصل‌ها، نيازمند شرح و تفسيري در حد و اندازه‌ي چند كتاب و رساله‌ي مستقل است و در اين مجال ما فقط به طرح صورت مساله به شيوه‌يي ايجابي و اقناعي بسنده مي‌كنيم و باب اين مبحث را براي تجزيه و تحليل جامعِ ساير پژوهشگران باز مي‌گذاريم.
 روايت يا امانت؟
براي شناخت دقيق مباني اساطيري، پهلواني و تاريخي شاه‌نامه و آشنايي دقيق با قهرمانان و ارتباط عميق با شخص فردوسي، نخست مي‌بايد منابع مطالعاتي و مراجع اصلي او را در به نظم كشيدن و روايت داستان‌ها معين كرد. آيا فردوسي اساس حكايات شاه‌نامه را از ”خداي‌نامه“‌ها، يا ”شاه‌نامه‌ي ابومنصوري“ وام گرفته است؟ رابطه‌ي ”نامه‌ي باستان“ كه دقيقي بخشي از آن را به نظم كشيده با گفتمان حاكم بر متن شاه‌نامه از چه پايه‌اي برخودار است؟ همچنين قياس تطبيقي ميان داستان‌هاي ”تاريخ طبري“ و ” غُرر ثعالبي“, و برخي روايات مشابه كه در متون پراكنده‌اي از قبيل تاريخ يعقوبي. مروج الذهب مسعودي و ”كاملِ“ ابن‌اثير آمده است - به ويژه از لحاظ ساختار و ريخت‌شناخت و زيبايي شناسي - دست‌آورد فراواني در عرصه‌ي فردوسي پژوهي و تشخيص شخصيت اصلي داستان و قهرمانان خواهد داشت. با خود مي‌انديشم كه فردوسي پژوهي از اين منظر و از ابعاد مهم ديگر چه‌قدر فقير است. به اعتبار يافته‌هاي مندرج در آثار پژوهشگراني همچون بهار (فردوسي‌نامه)، صفا (حماسه‌سرايي در ايران) مسكوب (مقدمه‌اي بر رستم و اسفنديار )؛ رستگار فسايي (اژدها در اساطير ايران)، زرياب خويي (بزم‌آورد)؛ اكبر آزاد (اسفندياري ديگر)؛ مهرداد بهار (پژوهشي در اساطير ايران)، بهرام فره‌وشي (فرهنگ پهلوي)، سرامي (از رنگ گل تا رنج خار)، نولدكه (حماسه‌ي ملي ايران) و آثار ديگري كه نگارنده حضور ذهن ندارد مي‌توان گفت - و پذيرفت - كه تفاوت‌هاي آشكاري در متن روايت فردوسي (شاه‌نامه) و حكايات مانسته در آثار كلاسيك و كهن پيش گفته موجود است. اين اختلاف - دست كم تفاوت - مويد اين جمع‌بندي تواند بود كه فردوسي در جريان تنظيم داستان‌هاي باستان فراتر از يك راوي امين و يك ناظم حرفه‌يي بي‌نظر ايفاي نقش كرده است. اين امر مويد خلاقيت فردوسي در تنظيم شاه‌نامه و باز توليد حكايات دست‌رس او تواند بود.
 اسطوره يا تاريخ
آن دسته از كساني كه به هواداري از فردوسي به شاملو تاخته‌اند، از جمله بر اين نكته ِان قُلْت گرفته‌اند كه شاملو فرق اسطوره و تاريخ را نمي‌دانسته و ماجرايي اساطيري را به محك تاريخ، آن هم در پارادايم ديالكتيك تاريخي و ارزيابي طبقاتي؛ سنجيده است. البته چنين نيست. شاملو با چيستي مرزهاي متفاوت اسطوره‌ و تاريخ در شاه‌نامه، بيگانه نبود. البته او - مانند جلال ستاري - به رمز و راز اسطوره‌ آگاه نبوده و خود نيز هرگز ادعايي در حيطه‌ي اسطوره ‌شناسي به ميان بحث نكشيده است سهل است شاعر ملي ما در ابتداي بررسي ماجراي ضحاك به تباين اسطوره‌ و تاريخ اشاره مي‌كند و مي‌گويد:
«پيش از آن كه به اين مساله]ماجراي فريدون و كاوه و ضحاك[ بپردازيم بايد يك نكته را تذكاراً بگويم در باب اسطوره و تاريخ ؛ اين نكته‌يي قابل مطالعه است، سرشار از شواهد و امثله‌ي بسيار. اما من ناگزير به سرعت از آن مي‌گذرم و همين قدر اشاره مي‌كنم كه اسطوره يا ”ميت“ (MyThe) يك جور افسانه است كه مي‌تواند صرفاً زاده‌ي تخيلات انسان‌هاي گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواست‌هاي‌شان و مي‌تواند در عالم واقعيت پشتوانه‌اي هم از وقايع تاريخي داشته باشد، يعني افسانه‌يي باشد بي‌منطق و كودكانه كه تار و پودش از حادثه‌اي تاريخي سرچشمه گرفته و آن‌گاه در فضاي ذهني ملتي شاخ و برگ گسترده و صورتي ديگر يافته، مثل تاريخچه‌ي زنده‌گي ابراهيم بن احمد ساماني كه با شرح حال افسانه‌اي بودا سيدهارتا به هم آميخته و به اسطوره‌ي ابراهيم بن‌اَدهم تبديل شده است. در اين صورت مي‌توان با جست و جو در منابع مختلف آن حقايق تاريخي را يافت و نور معرفت بر آن پاشيد و غث و سمينش را تفكيك كرد و به كُنه آن پي‌برد؛ كه باري يكي از نمونه‌هاي بارز آن همين اسطوره‌ي ضحاك است.»
(شاملو، پيشين، ص 501)
صرف نظر از چند و چون تعريفي كه شاملو به دست داده، واقعيت اين است كه هر خواننده‌ي نوجواني به محض مطالعه‌ي ماجراي ضحاك وقتي با اين سطر آشنا مي‌شود: كه ”پادشاهي ضحاك هزار سال بود“ بر او دانسته مي‌آيد كه با مقوله‌اي غيرواقعي در حوزه‌ي افسانه‌ و اسطوره مواجه است.
داستان ضحاك چنين آغاز مي‌شود:
چو ضحاك بر تخت شد شهريار / برو ساليان انجمن شد هــزار
سـراسـر زمانه بدو گشت يـار / بـر آمد بـرين روزگاري دراز
نـــهان گشت آيين فـرزانه‌گان / پـراگنـده شـد كام ديوانه‌گان
هـنر خوار شد؛ جادويي ارجمند /نــهان راستــي آشكارا گزتد
(شاه‌نامه ژول مول 1363، ص 35)
در نخستين برداشت كوتاه چنين مي‌نمايد كه حكيم توس، دل ‌خوشي از ضحاك نداشته و در حال تنظيم اسطوره‌اي مبتني بر ” شر“ بوده است. باري آن‌چه كه در اين بخش مي‌توان افزود، اين است كه در طبقه‌بندي شاه‌نامه پژوهشگران به دوره‌هاي چندگانه روي كرده‌اند كه مشهورترين آن‌ها، همان است كه ذبيح‌الله صفا - در رساله‌ي دكتراي خود (حماسه سرايي در ايران)، - مورد توجه قرار داده است.
دوران اول: از پادشاهي كيومرث تا جمشيد.
دوران دوم: از ضحاك تا دارا
دوران سوم: از اردشير تا يزدگرد
سه دوره‌ي مورد نظر صفا در قالب ادوار اساطيري، پهلواني و تاريخي باز توليد و تعريف شده است.
(ذبيح‌الله صفا، 1369، صص،213-208)
در هر صورت و با هر تقسيم‌بندي متعارف و غير رايجي قدرمسلم اين است كه هرگونه نقد و بررسي پيرامون ماجراهاي ضحاك مي‌بايد با معيارهاي اساطيري تحقق پذيرد. اما از آن‌جا كه شاملو علاقه‌مند است پاي ضحاك را به مناقشات طبقاتي از نوع آنتاگونيستي آن باز كند و براي دست‌يابي به نتيجه‌ي از پيش مشخص - كه بيرون از شرايط هر روي‌كرد پژوهشي است مگر آن‌كه فرضيه باشد - حوادثي كه با نقش‌آفريني ضحاك (نقش اول مرد) سپري شده است را در عرصه‌ي تاريخي بر رسد ما نيز به تبعيت از او فرض مي‌كنيم واقعه در دوره‌اي تاريخي، كه جامعه طبقاتي شده، شكل واقعي بسته است.

 حماسه‌ي ملي يا بوق سلطنت پهلوي؟
شاملو در سخن‌راني بركلي - گويد:
«از شاه‌نامه به عنوان حماسه‌ي ملي ايران نام مي‌برند، حال آن كه در آن از ملت ايران خبري نيست و اگر هست همه جا مفاهيم وطن و ملت را در كلمه‌ي شاه تجلي مي كند. خوب اگر جز اين بود كه از ابتداي تاسيس راديو در ايران هر روز صبح به ضرب دمبك زورخانه توي اعصاب مردم فروش نمي‌كردند.» ( شاملو. پيشين)
اين كه شاه‌نامه حماسه‌ي ملي ايرانيان هست يا نيست، بسته‌گي به برداشت انديشه‌ و سليقه‌ي فكري – اجتماعي و حتا سياسي - هر فرد دارد. اما اين كه فردوسي و شاه‌نامه دست‌آويز بوقچي‌هاي سلطنت پهلوي واقع شده است، ترديدي نيست. ما طي مقاله‌يي به صراحت نشان ‌داديم، شاه‌نامه‌ي فردوسي چه‌گونه رذيلانه از سوي عناصر رسانه‌‌هاي حكومت پهلوي جعل و تحريف شده است. (ر.ك به قراگوزلو،1384، مقاله‌ي: تابوي فردوسي در محاق نقد، گوهران ش8) مي‌توان از شاملو - شاملو به عنوان يك جريان فكري نه يك فرد شاعر كه اينك هيچ كاره‌ي ملك وجود خويش شده است و در ميان ما نيست - پرسيد، گناه اين سوء استفاده و جعل و تحريف شاه‌نامه به گردن كيست؟ فردوسي؟ يا دستگاه تبليغاتي پهلوي دوم؟ به قول حافظ:
لاله ساغر گير و نرگس مست و بر ما نام فسق / داوري دارم خدا را پس كه را داوري كنم؟
اين موضوع كه در شاه‌نامه نامي و يادي از مردم ايران (خلق قهرمان ايران؟؟؟!!) نيست، دست‌كم بر شاملو - كه به شعر و ادبيات كلاسيك فارسي مسلط بود - دانسته است. مگر در غزل‌هاي حافظ - كه شاملو به سبب آزاده‌گي سياسي شعر او را مي‌پسنديد و تاج سر شاعران‌اَش مي‌خواند - نامي از مردم ايران - مانند شعر معاصر فارسي از مشروطه تا امروز - موجود هست؟ اصولاً شعر فارسي با جنبش بيداري ايرانيان وارد كوچه و خيابان مي‌شود و از مردم و دردها و شادي‌هاي‌شان سخن مي‌گويد. شعر كلاسيك - و شاعران سبك‌هاي خراساني، عراقي و هندي - به طور كلي شعري غيراجتماعي، غيرسياسي و به تبع آن غيرمردمي است. منظورم اين نيست كه شعر كلاسيك ضد مردمي و به طور كلي عليه منافع مردم توليد شده است هرگز. من مي‌خواهم از اين مقوله‌ سخن بگويم كه شعر كلاسيك فارسي كاري به كار مردم ندارد. و برخي شاعران - از جمله ناصر خسرو و سيف فرغاني و ابن‌يمين فريومدي و عبيد - كه به ميان مردم رفته‌اند، آدم‌هاي ايدئولوژيكي بوده‌اند كه شعرشان به لحاظ زيبايي‌شناسي اعتبار و ارزش چنداني ندارد. ارزش شعر كلاسيك فارسي در پردازش عالي‌ترين مضامين عاشقانه است. عشقي كه گاه زميني است، گاه آسماني (غزل عرفانه) و زماني هم حماسي. بررسي شعر گذشته‌ي‌ فارسي با ملاك شعر شاملو و فروغ كه - در زمانه‌يي متفاوت با سعدي و خاقاني - زيسته‌اند، از منطق روش‌مندهاي عقلاني پژوهشي دور و بي‌بهره است . شاملو خود اين موضوع را مي‌دانست اما از آن جا كه قصد داشت به هر شكل ممكن از زمينه‌ي اسطوره به زمين تاريخ و از حيطه‌ي ذهنيت به محيط عينيت برود لاجرم به چنين خرده‌گيري بي‌موردي وارد شده بود.
 برتري نژادي
وجود بيت‌هايي (مصرع‌هايي ) از قبيل:
هنر نزد ايرانيان است و بس .... / چو ايران نباشد تن من مباد ...../
كه خاست‌گاه نظري آن‌ها در مقاله‌ي پيش گفته‌ي صاحب اين قلم نقد و ارزيابي شده و شكل‌بندي آن جعلي دانسته آمده است، فردوسي را به اتهام هواداري از نژاد ايراني، بر سكوي متهم هوادار برتري‌طلبي‌ نژادي نشانده است. اگرچه در كُنه انديشه‌ي فردوسي رگه‌هايي آشكار از شعوبي‌گري پيداست، اما اين رگه‌ها هرگز تا حد يك باور رشد نمي‌كنند. اندك توجهي به سخنان سعد و قاص در برخورد با ادعاي رستم فرخ‌زاد و سپاه پوسيده و دستِ ستم بوسيده‌ي ايران ساساني و مقايسه‌ي مضمون اين سخنان با انديشه‌هاي فردوسي مويد جانب‌داري حكيم توس از افكار مبتني به برابري‌طلبي و برادري‌خواهي مسلمانان مهاجم به حكومت فاسد ساسانيان است. اگر چه فردوسي به صراحت رفتار سرشار از تبختر و نخوت رستم فرخ‌زاد را نقد و انكار نمي‌كند، اما برجسته‌سازي زرق و برق تجهيزات جنگي سپاه عافيت‌طلب ايران و طرح تكبر فرمانده‌ي اين سپاه در برابر شرح باريك فروتني و ايمان و سلامت فكري سپاه اسلام از يك سو و نكوهش تلويحي يزدگرد – كه به انديشه‌ي گردآوري سپاه به خاقان پناه برده است. - از سوي ديگر، چه‌گونه مي‌تواند تراوش فكري گوينده‌اي با افكار نژاد پرستانه باشد؟
علاوه بر اين‌ها سكوت فردوسي پس از حادثه‌ي عظيم سقوط ساسانيان و دم نزدن از سه‌پنجي بودن جهان – كه رويه‌ي او در موارد مشابه است و حيرت نولدكه را نيز برانگيخته است. (نولدكه، 1369، ص 184) – در مجموع ناظر و روشن‌گر اين حقيقت انكارناپذير است كه فردوسي – به‌‌رغم برخي گرايش‌هاي شعوبي كه حد اعلاي آن به شيخ اشراق نمي‌رسد – طرف‌دار برتري نژادي ايرانيان بر ساير نژادها نيست. ذكر اين نكته‌ي مهم كه همه‌ي شاهان دادگر و عدالت‌گستر شاه‌نامه از نژادي دو گانه‌اند (حاصل تعامل بين‌الملل؟!)؛ همچنين تاكيد بر اين مولفه‌ي ظريف كه غالب عشق‌هاي حماسي و بشكوه شاه‌نامه از جمله: زال/ رودابه، رستم/ تهمينه؛ بيژن/ منيژه، سهراب/ گردآفريد؛ سياوش/ جريره و .... ميان ايرانيان و زيبارويان ساير ملل شعله كشيده تاكيد ديگري است بر اين چيستي حقيقت.
در مورد اختلاف مذاهب در شاه‌نامه توجه به اين مقوله ضروري است كه در عصر سيطره‌ي غزنويان و به ويژه محمود. سياستِ قرمطي كشي و قتل هواداران فاطميان مصر - كه گرايش شيعي داشتند و فردوسي به ايشان پيوسته و وابسته بود - به شدت اِعمال مي‌شد و از يك منظر مي‌توان از اين دوران به عنوان يكي از ادوار رواجِ غزوات مذهبي نام برد. با اين حال فردوسي در زمينه‌ي خيزش به مذهبي خاص (شيعه) تعصب نمي‌ورزد:
يكي بت پرست و يكي پاك دين / يكـي گفت نفرين به از آفرين
زگفتــار ويــران نگــردد جهان / بـگو آن چه رايت بود در نهان
اين ميزان از آزادي‌خواهي و سمت‌گيري به سوي گفت و گوي آزاد و آزادي گفت¬وگو، آن هم در روزگار محمود غزنوي به شدت طرفه است و در ميان احزاب دموكرات معاصر كم‌تر قابل مشاهده. از منظر همين دموكراسي‌خواهي فردوسي است كه مي‌توان باب مبحث بعدي را گشود.
 اعتقاد به سلطنت مطلقه يا موروثي؟
احمدشاملو با تاكيد بر فراواني بس‌آمد انديشه‌اي كه از مطاع بودن فرمان شاه حكايت مي‌كند، فردوسيِ شاه‌نامه را در صف هواخوا‌هان سلطنت مطلقه‌ي استبدادي مي‌نشاند. شاملو گويد:
«تازه به ما چه فردوسي جز سلطنت مطلقه نمي‌توانسته نظام سياسي ديگري را بشناسد...» (شاملو، پيشين)
مخالفت فردوسي با خودكامه‌گي شاهان در متن بسياري از داستان‌‌هاي شاه‌نامه هويدا است. در جنگ اسكندر و دارا، فردوسي به صراحت طرف اسكندر را مي‌گيرد.6 اسكندر اگر چه ايراني نيست، اما بهي‌جوي است و در مشكلات گوش به فرمان حكيمي خردمند همچون ارسطاطاليس (ارسطو) مي‌سپارد و به اين آموزه‌ها عمل مي‌كند:
چنـان دان كه نادان‌ترين كس بُوي / اگر پند داننده‌گان نشنوي
اما دارا شاهي كم خرد است. مستبد و خودكامه. فردوسي استبداد راي اين شاه ايراني را چنين باز مي‌نمايد؛ (به نقل از دارا):
كسي كــو ز فرمان من بگذرد / سرش را همي تن به سر نشمرد
وگــر هيچ تاب اندر آرد به دل / بــه شمشير باشم ورا دل گسل
نــخواهم كه باشد مـرا رهنماي / منــم رهـنماي و منم دل‌گشاي
هر پژوهشگر تعصب‌ستيزي مي‌تواند مشورت شاهان دادگر شاه‌نامه را با پهلوانان و دستوران - كه گاه به رد نظر شاه مي‌انجاميده است - در بخش‌هاي مختلف شاه‌نامه بيابد. ضمن اين كه صاحب اين قلم مايل است به تاكيد از شرايط تيره و تار اجتماعي، سياسي و فرهنگي حاكم بر زنده‌گي مردم - و روشن‌فكران و شاعران - در قرون وسطا ياد كند. شرايطي سرشار از استبداد سياه سياسي و اسكولاستيك فلسفي كه هرگونه فكر دموكراسي و انديشه‌ي آزادي‌خواهي به شيوه‌ي پس از رنسانس را به امري محال و خيالي مبدل مي‌كند.
هنوز قامت بلند حسنك وزير از بام ‌دار با ما از ماجرايي سخن مي‌گويد كه كم‌ترين مخالفت با راي سلطان به بهاي خون فرد تمام مي‌شده است. سعدي صريح‌تر از هر شاعري چنين سازوكاري را بازنموده است:
خــلاف راي سلـطان راي جستـن / به خـون خويش باشد دست شستن
اگر خود روز را گويد شب است اين / ببـايد گفت آنك مـاه و پروين
( سعدي، باب اول‌ گلستان)
در چنين اوضاعي نظر شاملو پيرامون نگاه فردوسي به حكومت، صبغه‌ا‌ي از انصاف با خود ندارد. اگر شاملو خود به جاي فردوسي بود، تيغ كلام از نيام بر مي‌كشيد و به حاكميت مي‌تاخت. او كه شعرهاي سياسي‌‌اش چند سده پس از رنسانس مملو از استعاره و سمبليسم است، نبايد در نقد فردوسي به چنين موضعي تكيه زند.
ناگفته نگذرم كه در شاه‌نامه - برخلاف تعبير شاملو - فرمان هرشاهي مطاع نيست. شاه‌نامه‌شناسان بيش از 15 سرپيچي بزرگِ پهلوانان و دستوران از فرمان‌هاي شاه را برشمرده‌اند كه غالب آن‌ها منجر به قيام مردمي و سرنگوني شاه شده است. كما اين‌كه در اشاره به داستان جمشيد نشان خواهيم داد چه‌گونه خودكامه‌گي جمشيد، از سوي فردوسي مردود اعلام شده و دليل سقوط او قلمداد گرديده است.
 فرّ شاهنشهي
موضوع ” فرّ “ از هر منظري مورد نقد و بررسي قرار گيرد قدر مسلم به مراتب فربه‌تر از آن است كه حتا شرح موجزي از آن در اين مجال بگنجد. به هر شكل اين موضوع ”فر شاهنشهي“ يا ”فرايزدي“ بيش از ساير مقولات شاملو را از كوره به‌در برده و حساسيت او را برانگيخته است. شاملو گويد:
«پس از پيروزي قيام، چه‌را سلطنت به فريدون تفويض مي‌شود؟ فقط به يك دليل. فريدون از خانواده‌ي سلطنتي است و به قول فردوسي فرّ شاهنشهي دارد. يعني خون سلطنتي توي رگ‌هاي‌اش جاري است. اين به اصطلاح فر شاهنشهي موضوعي است كه فردوسي مدام روي‌اَش تكيه مي‌كند. تعصب او كه مردم عادي شايسته‌ي رسيدن به مقام ره‌بري جامعه نيستند، شايد از داستان انوشيروان به‌تر آشكار باشد....» (شاملو، پيشين)
با تمام علاقه به شعر شاملو به تاسي از نظر ارسطو كه گفته بود ”افلاطون معلم من است اما من حقيقت را بيش‌تر از او دوست دارم.“ ناگزير از اين اعتراف هستم كه سوگ‌مندانه داوري شاملو در اين باب غيرمنصفانه و به دور از وقايع‌ اتفاقيه‌ي مستمر در متن شاه‌نامه است. به نظر فردوسي، فريدون كه شاه‌زاده هم نيست و به تبع آن فر شاهنشهي ندارد- دست كم مستقيم از اين وجه امتياز بي‌بهره است - به دليل دارا بودن - يا نبودن - فر شاهنشهي نامزد سلطنت نمي‌شود. فردوسي گويد:
فـريدون فـرخ فرشتـه نبود / ز مُشـك و ز عنــبر سرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكويي /تو داد و دهش كن فريدون تويي
به اين اعتبار دو مولفه‌يي كه به فريدون ارج و شان داده نه فر شاهنشهي - به زعم شاملو - بل‌كه ”داد“ ( عدالت) و ”دهش“ (بخشنده‌گي) بوده است. به جز اين دو ويژه‌گي - كه از نظر فردوسي جزو لوازم احراز قدرت سياسي است - شاه ايران همچنين بايد كاردان (مدير) و هنرور (اهل فرهنگ و هنر و انديشه) باشد. اين‌كه شاهان ايران داراي چنين خصوصياتي نبوده‌اند نه به فردوسي ارتباط دارد و نه سلطنتِ‌شان - كه غالبا استبدادي بوده است - از سوي حكيم توس مورد تاييد قرار گرفته است. فردوسي از زبان بوذر جمهر خطاب به انوشيروان، پند، هشدار، توصيه و راه‌كاري فراروي‌اش قرار مي‌دهد كه قابل تامل است.
اگــر تخت جويي هنــر بايـدت /چـوسبزي دهد شاخ بَــرْ بايدت
كه گر گل نبويد ز رنگ‌اش مجوي / كز آتش نجويد كسي آب جـوي
فـروتن بود هر كـه دارد خــرد /سپهرش همي درخــرد پرورد
تاييد سلطنت كيخسرو - كه از نژاد پور پشنگ است - تاييد قيام بهرام چوبين با زبان شكوه‌مند حماسي در برابر هرمز و خسرو پرويز - كه فردوسي هر دو شاه را در مقابل بهرام چوبين خوار و بي‌مقدار جلوه مي‌دهد - به راستي ديگر جايي براي اندك توجيه نظر شاملو باقي نمي‌گذارد. نگارنده از منظر پژوهشگري حرفه‌يي به طور مستند به اين نظريه‌ي قطعي رسيده است كه مهم‌ترين پيش‌نياز بر حق بودن شاه در ”شاه‌نامه“ي فردوسي، روي‌كرد عيني به عدالت اجتماعي (داد) است. اعتقاد به ”داد“ در شعر و انديشه‌ي حكيم توس با اصل ”داد“ (عدالت) كه يكي از اصول پنج گانه‌ي مذهب شيعه‌ي جعفري است، ارتباط تنگاتنگ بسته است.
 طبقه و منافع طبقاتي
سخن‌ران دانشگاه بركلي، سراينده‌ي شاه‌نامه را مدافع سينه چاك جامعه‌ي طبقاتي و حامي منافع طبقاتي فئودال‌هاي حاكم معرفي كرده است. احمد شاملو بدون تبيين چه‌ساني فراگرد طبقاتي شدن جامعه، گويد:
«به عبارت ديگر شايد تنها شخصيت باستاني خود را (ضحاك)، كه كارنامه‌اش به شهادت كتيبه‌ي بيستون و حتا مداركي كه از خود شاه‌نامه استخراج مي‌توان كرد، سرشار از اقدامات انقلابي ‌توده‌اي است، بر اثر تبليغات سويي كه فردوسي بر اساس منافع طبقاتي و معتقدات شخصي خود براي او كرد، به بدترين وجهي لجن مال مي‌كنيم و آن‌گاه كاوه را مظهر انقلاب توده‌ا‌ي به حساب مي‌آوريم، در حالي كه كاوه در تحليل نهايي عنصري ضد مردمي است ....» (پيشين)
شاملو پيش از طرح اين نكته به نزديكي و مانسته‌گي افكار مزدك و ضحاك اشاره و تاكيد كرده و ابوريحان بيروني7 را - كه منتقد هتاك مزدك است - به شدت نكوهيده است؛ شاملو گويد:
«يك نكته‌ي بسيار بسيار مهم متن ابوريحان بيروني ] منظور آثارالباقيه است[ اصطلاح ”اشتراك در كدخدايي“ است، در دوره‌ي ضحاك و اين دقيقاً همان تهمت شرم‌آوري است كه به مزدك بامدادان نيز وارد آورده‌اند. توجه كنيد به نزديك شدن معتقدات مزدكي و ضحاكي....» (شاملو، پيشين)
چنان كه دانسته است سركوب خونين جنبش قرمطيان در دوره‌ي فردوسي - كه مبلغ نوعي برابري طبقاتي بوده‌اند - هرگونه تبليغ افكار مزدكي را از سوي هر فرد و در هر جاي‌گاهي، با مخاطرات جدي جاني مواجه مي‌كرد. تا آن جا كه ابومنصور ثعالبي، صاحب كتابِ ”غُرر اخبار ملوك الفرس و سيرهم“ - معاصر مولف ”يتيمه الدهر“ - (عبدالحسين زرين‌كوب ، 1372، ص 559) در نفي و رد انديشه‌هاي مزدك به فحاشي عوامانه روي مي‌كند. اهانت به مزدك از سوي مورخان ريز و درشت در عصر فردوسي تبديل به گفتمان حاكم بر حوزه‌هايي بوده است كه اخبار آن به گوش پادشاهان مي‌رسيده و هتاكان از ره‌آورد اين خوش رقصي چند درهمي به جيب مي‌زده‌اند. چنين است كه ثعالبي نيز، وقتي به اين جريان ناپاك مي‌پيوندد در توصيف مزدك مي‌نويسد:
«مزدك پور بامداد، ابليسي بود در هيبت انسان، صورتي زيبا و سيرتي زشت داشت. ظاهراَش پاك و روان¬اَش ناپاك گفتاراَش شيرين و كرداراَش تلخ بود ... » (ابومنصور ثعالبي، 1353، ص 596)
در چنين شرايطي گوش‌ها جان بسپارند به آراي مساوات‌جويانه و انديشه‌هاي عدالت‌خواهانه مزدك از زبان فردوسي كه بي هيچ ترديدي با چاشني تاييد و تبليغ بيان مي‌شود و به دل مي‌نشيند. پنداري شاعر (فردوسي) خود يكي از مزدكيان بوده است:
بـيامد يكي مرد مزدك به نام / سخن‌گوي با دانش و راي و كام
گران‌مايه مردي و دانش فروش / قبــاد دلاور به او داده گـــوش
نبـايد كـه باشد كسي بر فزود / تـوان گر بود تار و درويش پـود
جـهان راست بايد كه باشد به چيز / فـزوني توان‌گر چــه را جست نيز
زن و خانه و چيــز بخشيـدني‌ست / تهـي‌دست كس با تـوان‌گر يكي‌ست
با توجه به بيت‌هاي پيش‌گفته، چه‌گونه مي‌توان هم‌راه با شاملو؛ فردوسي را شاعري ضد مزدك - و به تبع آن ضد ضحاك - و در نتيجه مدافع سينه چاك طبقه‌ي حاكم دانست؟ البته اين تذكر شاملو درست و به جاست كه:
«مزدك هرگونه مالكيت خصوصي بيش از حدنياز را طرد و مالكيت اشتراكي را تبليغ مي‌كرد و براي اشراف؛ زنان در شمار اموال خصوصي بودند نه به معناي نيمي از جامعه‌ي انساني. اين بود كه در كمال حرام‌زاده‌گي، حكم مزدك را تعميم دادند و او را متهم كردند كه زنان را نيز در تعلق تمامي مردان خواسته است.» (شاملو، پيشين)
 جاي‌گاه جمشيد
شاه‌نامه از سلطنت كيومرث آغاز مي‌شود. شاهان ديگري كه به دنبال او مي‌آيند جمله‌گي دادگراَند. از آن جا كه زمين به مرزها و جامعه به طبقات تقسيم نشده است، پس تضادي ميان مردم مشاهده نمي‌شود. به اين اعتبار در شاه‌نامه نيز از قيام و شورش مردم و بي‌دادگري شاهان خبري نيست. نخستين قيام در شاه‌نامه عليه جمشيد شكل مي‌بندد. حكومت جمشيد هفتصد سال بود. او در ابتدا شاهي عادل است:
”به قول اوستا او نخستين كسي است كه اهورامزدا دين خود را به وي سپرد. در روايات ايراني نيز آمده كه مدت‌ سيصد سال در زمان جم بيماري و مرگ نبود. تا او گم‌راه شد و جهان بر آشفت و بيماري و مرگ بازگشت.“ ( معين 1364 ج 5 فهرست اعلام)
تاريخ از فراگردي مشخص و منظم برخوردار است. حتا اگر به نظريه‌هايي از قبيل ديالكتيك تاريخي قايل نباشيم، باز هم نمي‌توان مساله‌يي بن‌ساختي همچون طبقاتي كردن جامعه را به اراده‌ي فردي يك آدم نسبت داد.
نكته‌ي قابل تامل ديگر نگاهي به اسباب و چيستي و چه‌رايي گم‌راهي جمشيد است. جمشيد در آغاز به آيين داد بوده است اما در اواخر عمر حكومت خود منحرف شده و به ستم و بي‌داد گرويده است. شرح وقايع‌اتفاقيه از زبان طبري چنين است:
«كفران نعمت كرد . احسان خدا عزوجل را انكار كرد و در گم‌راهي فرو رفت. فرشته‌گاني كه خدا به تدبير امورش گماشته بود، از وي دوري گرفتند. گفت: ”اي مردم ! من خداي‌ام ! مرا بپرستيد.“» (طبري، ج 1 صص: 120-118)
ابومنصور ثعالبي نيز كم و بيش روايت طبري را تاييد كرده و گفته است:
”]جمشيد[ عبادت خدا فرو گذاشت، فرّ از او دور شد“ (ثعالبي، پيشين، ص 16)
حكيم توس با زباني دل‌نشين سبب شناخت گم‌راهي جمشيد را بازنمود است:8
منـي كرد آن شاه يـزدان شنــاس /ز يــزدان بپيچيد و شـد ناسپـــاس
چنيـن گفت با سالـ‌خورده مهــان / كه جز خويشتن را ندانـم جهـــان
خور و خواب و آرام‌تان از من ست / همان كوشش و كامتان از من ســت
بـزرگي و ديهيـم و شاهي مـراست / كه گويد كه جز من كسي پادشاست
از ميان همين چند بيت نيز مي‌توان به عمق نقد و نظر فردوسي پيرامون حاكميت استبداد و خودكامه‌گي پي‌برد.
 سقوط جمشيد
با توجه به اين كه بيماري غرور، مردم آزاري و خودرايي گريبان جمشيد را گرفته جامعه طبقاتي شده و ميان طبقات دارا و ندار گسست به وجود آمده است، پس مقدمات سرنگوني جمشيد رقم مي‌خورد. و بدين‌سان زمينه‌هاي شكل‌بندي اولين قيام در شاه‌نامه بسترسازي مي‌شود. مردم و سپاهيان به تدريج جمشيد را به حال خود رها مي‌كنند و به صفوف مخالفان حكومت بي‌داد مي‌پيوندند:
سيه گشت رخشنده روز سپيد / گسستند پيونـد از جمّ شيد
بـر او تيره شد فرّه‌ي ايــزدي / بـه كژي گراييد و نابخردي
پيداست كه فردوسي از دو عاملِ ” گرايش به كژي“ و ” نابخردي“9 به عنوان بسترسازهاي سقوط جمشيد ياد مي‌كند و محور انتقادات خود از پادشاهي او را برمدار خودكامه‌گي و استبداد راي پي‌مي‌ريزد.
از سوي ديگر يگانه گزينه‌ي موجود براي كسب قدرت سياسي ضحاك است. فردوسي در موضوع پادشاهي ضحاك به تنها عنصري كه بها نمي‌دهد دارا بودن - يا نبودن - فرّ ايزدي است. ارتش‌ ايران؛ گريزان از ستم جمشيد، پشت سر ضحاك صف مي‌بندند:
سواران ايران همه شاه جوي نهادند يك سر به ضحاك روي
جمشيد توسط ضحاك بازداشت و به وضعي فجيع و شنيع به قتل مي‌رسد:
چو ضحاك‌اش آورد ناگه به چنگ / يكايك ندادش زماني درنــگ
به اره مرو را به دو نيم كرد / جهان را ازو پاك و بي‌بيم كرد
در راه به قدرت رسيدن ضحاك، ارتش ايران (سواران) بيش از هر گروه ديگري نقش آفريده‌اند:
به شاهي بر او آفرين خواندند / ورا شاه ايران زمين خواندند
(شاه‌نامه ژول مول، بيت 195 تا 206)
 فردوسي و جمشيد
حكيم توس از سقوط پادشاهي خودكامه، كژرو و بي‌خرد، شاد است. اگر فردوسي به‌راستي طرف‌دار منافع طبقاتي فئودال‌ها، برده‌داران و زمين‌خوران بود، دليلي نداشت از سقوط قدرتي كه حافظ چنين منافعي بوده است، اظهار خرسندي و شادماني كند. با اين حال شاملو كه به دفاع از ضحاك حكم محكوميت فردوسي را از پيش صادر كرده است، بي‌توجه به رضايت‌مندي فردوسي از سقوط جمشيد – كه به نوعي اعلام رضايت از سقوط جامعه‌ي طبقاتيِ برساخته‌ي جمشيد است – نگاه خود را معطوف حوادثي مي‌كند كه مي‌تواند با تامل؛ به درستي نظر و نتيجه‌گيري او شهادت دهد. سقوط ضحاك، ظهور فريدون و بازگشت جامعه به دوران طبقاتي جمشيد. و شگفت آن كه اين همه حادثه، فقط با سه بيت، به شيوه‌ي مطلوب شاملو، تاييد مي‌شود. سه بيتي كه طي آن فريدون در جريان بيانيه‌ا‌ي اعلام كرده است، حال كه ضحاك سقوط كرده و كار انقلاب به پايان رسيده به‌تر است هر كسي به سراغ كار و پيشه‌ي خود برود. اين چه ربطي به بازگشت جامعه به عقب و طبقاتي شدن مجدد دارد. و مگر طبقاتي شدن يك جامعه، حكم تعطيلي نمايشگاه بين‌المللي تهران است كه يكي صادر كند و ديگري لغو. هيچ فردي حتا با حداكثر بهره‌مندي از كاريزماي شخصيتي، نفوذ مردمي و قدرت نظامي، نمي‌تواند با صدور اعلاميه و بخش‌نامه جامعه را تجزيه و طبقاتي كند و يا برعكس طبقات را فرو بريزد و برابري طبقاتي را به ارمغان بياورد. تجربه‌ي تاريخ اجتماعي ايران نشان مي‌دهد كه هرگاه حكومتي ساقط شده است، تا مدت‌هاي مديد گستره‌‌اي از گسل‌هاي مولد هرج و مرج و پريشاني و ناامني تمام كشور را فرا گرفته و مردم عاصي از ناامني بار ديگر به منظور در آغوش گرفتن زنده‌گي امن و آرام زير پرچم حاكم خودكامه‌ي ديگر صف كشيده‌اند. اين تسلسل تاريخي يكي از دلايل نهادينه ‌شدن استبداد حكومتي و تسري رفتارهاي خرده ديكتاتوري در فرهنگ سياسي مردم ايران به شمار تواند رفت. فراشدي كه البته بررسي آن بيرون از مجال اين مجمل است.10 به هر شكل شاملو به استناد همان سه بيتي كه در ابتداي بخش دوم جستار نقل شد، معتقد است:
«آخر مردم طبقه‌اي كه قاعده‌ي هرم جامعه را تشكيل مي‌دهند چه‌را بايد آرزو كنند فريدوني بيايد و بار ديگر آنان را به اعماق ببرد؟ يا چه‌را بايد از بازگشت نظام طبقاتي قند تو دلِ‌شان آب شود؟»
اي كاش تحولات عميق اجتماعي - در حد تجزيه‌ي جامعه به طبقات يا به عكس برابري طبقاتي و محو طبقه‌ي دارا - به همين ساده‌گي بود كه شاملو تصور مي‌كند. اي كاش مي‌شد با يك اعلاميه‌ي سه خطي يا به واسطه‌ي يك دستورالعمل بي‌نظمي ناشي از سقوط حكومت را به نظم و نسق كشيد. حتا در دوران باستان كه حكومت‌ها متمركز و تمام ابزار قدرت در اختيار يك فرد خودراي بود و يك نفر براي همه تصميم مي‌گرفت تحقق چنين تحول عميقي در چارچوب اراده‌ي فردي محال به نظر مي‌رسد. شاملو پشت سر ضحاك دست نابه‌كار توطئه‌ي اشراف خلع يد شده را مشاهده كرده است:
«در ميان همه‌ي تاج‌داران شاه‌نامه‌ي فردوسي، ضحاك تنها كسي است كه نمي‌تواند بگويد:
من‌اَم شاه با فره‌ي ايزدي هم‌اَم شهرياري، هم‌ ام موبدي
اين خود ثابت مي‌كند كه ضحاك از دودمان شاهي و حتا از اشراف درباري نيست. بل‌كه فردي است عادي كه از ميان توده‌ي مردم برخاسته ....» (شاملو پيشين)
شاملو - منظورمان جريان مدعي اين انديشه است - بايد بداند كه منطق انساني حاكم بر تاريخ با منطق خشك و انعطاف‌ناپذير رياضي و علوم بَحت (خالص) هم‌سان نيست. نقد و بررسي اپيستمولوژيك (معرفت شناخت) تاريخ اجتماعي با ما از مصاديق و آموزه‌هايي سخن مي‌گويد كه به موجب آن‌ها قرار نيست هر فردي با خاست‌گاه طبقاتي مردمي - حتا يك پرولتر – وقتي به اريكه‌ي قدرت تكيه مي‌زند الزاماً‌ مدافع منافع مردم و طبقه‌ي محروم باشد. از استالين روس‌ها و هيتلر آلمان‌ها تا رضاخان ما ايرانيان، روساي حكومت‌هاي بسياري مي‌توان نشان داد - از جمله‌ همين لخ والسا در لهستان - كه از اقشار محروم جامعه برخاسته بودند، اما وقتي به قدرت رسيدند، در عمل به صورت يك ماشين خدمت‌گزار برده‌داران، فئودال‌ها و بورژوازي عمل كردند. چه كسي است كه نداند اندك مدتي پس از حاكميت بلشويك‌ها و به محض مرگ لنين ”ديكتاتوري پرولتاريا“ از ”ديكتاتوري بر پرولتاريا“ سر درآورد.
مضاف به اين‌كه از پيش معلوم نيست، نتيجه‌ي هر دگرگوني اجتماعي - حتا عليه نظام طبقاتي، بالضروره - حاكميتي انقلابي و طرف‌دار منافع اكثريت مردم، از كار در آيد. لطفا‌ً به عمل‌كرد ضدانساني پادشاه آدم‌كشي مانند نادر قلي (مشهور به نادرشاه) توجه فرماييد، تا به عمق مقوله‌اي كه ما در صدد طرح و شرح آن هستيم، پي ببريد.

پادشاهي كه،
الف؛ فاقد فر شاهنشهي بود (مانند ضحاك) و از اعماق جامعه و از ميان مردم تهي‌دست بر خاسته بود.
ب؛ در شرايط ناامني و تنگ‌دستي مردم - كه ناشي از تلاشي صفويه بود - به قدرت رسيده بود.
پ؛ از كاريزماي بالا برخوردار بود و پس از اخراج اقوام مهاجم؛ هويت چند پارچه شده‌ي ملي را متمركز كرده بود.
اما در نهايت، فرجام كار او به كجا كشيد؟ در اوج قدرت، بيم‌ناك‌ از توهم توطئه، دست به جناياتي هول‌ناك زد و حتا از كور كردن فرزند - و جانشين احتمالي خود - اِبا نكرد. قتل عام مردم هند، بماند.
نقد و بررسي پديده‌ي پيچيده‌اي مانند قدرت - كه موضوع دانش سياسي و ابزار اصلي دولت است - نيازمند دانايي ويژه‌‌يي است كه مرزهاي مشترك چنداني با شعر (از ”هواي تازه“ تا ”حديث بي‌قراري‌ماهان“)، ترجمه (از ”پا برهنه‌ها“ تا ”دن آرام“)؛ فرهنگ كوچه (با تمام عظمت‌اش)، ژورناليسم حرفه‌اي (از كيهان هفته تا كتاب جمعه) و ده‌ها روي‌كرد ديگر حرفه‌يي در حيطه‌ي فرهنگ و هنر ندارد. طرح اين مقوله به اين معنا نيست كه شاعران و ساير هنرمندان وارد عرصه‌هاي سياسي نشوند و به اظهارنظر پيرامون سازوكارهاي تاريخي نپردازند. هرگز اما موضوعات پيچيده‌‌يي مانند اسطوره‌ي ضحاك وقتي كه براي تجزيه و تحليل به حوزه‌ي ديالكتيك تاريخي دعوت مي‌شوند، آن‌گاه آدم هوش‌مندي مانند شاملو - با تمام دانايي‌اش - به حاشيه رود.

ادامه دهيم.
باري مخالفت فردوسي با حكومت ضحاك ربطي به مسايل مورد نظر شاملو ندارد. ضحاك شاه‌نامه فردي است كه براي رسيدن به قدرت، پدر خود را كشته و با ابليس در آميخته و بر اثر همين آميزش است كه در شعاع شر و كژي نيرنگ اهريمن قرار گرفته و دو مار - نماد شرارت - از شانه‌هاي‌‌اش روييده است. در دوره‌ي حكومت ضحاك:
نـهان گشـت آيين فرزانه‌گان پـراكنده شـد كام ديــوانِ‌گان
شده بر بدي دست ديوان دراز به نيكي نرفتي سخن جز به راز
نــدانست جز كژي آموختن جز از كشتن و غارت و سوختن
فردوسي هرگز گلايه‌ نمي‌كند كه ضحاك فر شاهنشهي ندارد و يا - نمونه را - نان فئودال‌ها را آجر كرده است . ناخشنودي حكيم از حكومت ‌ستم و حاكميت بي‌داد است. درست به همين سبب نيز، ضحاك محكوم به نابودي است. در هيچ جاي شاه‌نامه از عمل‌كرد موهوم ضد اشرافي و ضدفئودالي ضحاك خبري نيست. آن گونه كه شاملو معترض شده:
« قيام مردم عليه ضحاك، قيام توده‌هاي آزاد شده از قيد و بندهاي جامعه‌ي اشرافي برضد منافع خويش، در حقيقت كودتايي است كه اشراف خلع يد شده از طريق تحريك اجامر و اوباش و داش مشدي‌ها بر عليه ضحاك كه آن‌ها را خاكسترنشين كرده، به راه انداخته....»
نه شاملو - و نه علي حصوري - براي اثبات اين ادعا هيچ مدرك محكمه پسند، و حتا استدلال منطقي و عقلاني به دست ندارند.
 پيروزي يا شكست؟
تصويري كه فردوسي از قيام عليه ضحاك ترسيم كرده فوق العاده بشكوه است:
به هر بام و در مردم شهر بود / كسي كش ز جنگ آوري بهر بود
همـه در هـواي فريدون بدند / كه از جور ضحاك پر خون بدند
زديوارها خشت و از بام سنگ / به كوي اندرون تيغ و تير خدنگ
قيام پيروزمند مردم به ضد ضحاك، تحت رهبري آهنگري زحمت‌كش11 - كه مي‌تواند مويد ماهيت مردمي قيام باشد - بر بستري از نارضايتي عمومي به سلطنت فريدون مي‌انجامد. نخستين فرمان حكومتي شاه جديد اين است.
بفرمود كـردن بدر بر خروش / كـه اي نام داران با فّر و هوش
نبايد كه باشيد با ساز و جـنگ / وزين باره جوييد يكي نام و ننگ
سپــاهي نبايد كه با پيشـه‌ور / بـه يـك روي جويند هر دو هنر
يكـي كارورز و دگـر گرزدار / سـزاوار هر كس پديد است كار
چو اين كار آن جويد آن كاراين / پـرآشوب گـردد سـراسـر زميـن
به بند اندرست آن كه ناپاك بود / جـهان را زكــردار او بـاك بود
شــما ديـر مانيـد و خرم بويـد / به رامش سوي ورزش خود شويد
دستور خلع سلاح عمومي، پديده‌‌يي است كه در شرايط معاصر نيز حكومت‌هاي بر آمده از قيام و انقلاب در پيش مي‌گيرند. اين امر بيان‌گرتفاوت كودتا با قيام مردمي است. در جريان كودتا اسلحه در اختيار نظاميان است و پس از پيروزي كودتا نيز كماكان در اختيار آنان باقي ماند و نيازي به خلع سلاح (نبايد كه باشيد با ساز و جنگ يا ]ساز جنگ[ ) نيست.

پايان سخن
روايتي كه فردوسي از ماجراي ضحاك (اسطوره‌ي آژي‌دهاك) در شاه‌نامه به نظم كشيده است به لحاظ مانسته‌گي در ساختار؛ پايه و مايه و جهت‌گيري‌هاي فكري، در متوني كه چندان در دست‌رس شاعران و نويسنده‌گان ما به ويژه طيف جوان نيست؛ و پيش از شاه‌نامه توليد شده؛ آمده است از جمله:
تاريخ يعقوبي (ابن واضح يعقوبي، م 284) ؛ اخبار الطوال (ابوحنيفه احمدبن‌داود دينوري 290)؛ تاريخ طبري (محمدبن جريرطبري م310)، مروج الذهب (مسعودي م 345)، تاريخ بلعمي (برگردان تاريخ طبري؛ محمد بلعمي م 363)، تاريخ ملوك الارض و الانبياء (حمزه‌ي اصفهاني، م 360)، البداء و التاريخ (مطهربن‌طاهر مقدسي، م ؟ پس از 370 هـ) و ....
مانسته‌گي روايت فردوسي از اسطوره‌ي ضحاك با آن چه در متون پيش گفته نقل شده است دست‌كم مويد اين مدعا تواند بود كه فردوسي - برخلاف نظر شاملو - به اين اسطوره از منظري ايدئولوژيك ننگريسته و افكار و آرا خود را در متن اسطوره دخالت نداده و ماجرا را، به همان شكل كه در متون و مراجع پيش از او موجود بوده - و به طور قطع يك يا چند مجلد از اين كتاب‌ها در اختيار فردوسي نيز قرار گرفته - به نظم كشيده و امانت در روايت را بر سليقه‌ي شاعرانه‌ي خود نيز ترجيح داده است.
نكته‌ي قابل ذكر ديگر اين است كه در چند متن معتبر - كه كم و بيش هم‌زمان با شاه‌نامه تاليف شده - ساختار اساطيري و بن مايه‌ي داستاني ماجراي ضحاك از شباهت شگفت‌انگيزي با روايت فردوسي برخوردار است و اين امر نيز شاهد ديگري بر رعايت امانت از سوي حكيم توس است. اين متون عبارتند از:
تجارب الامم (ابوعلي مسكويه م 421)، تاريخ غرر اخبار ملوك الفرس و سيرهم (ابومنصور ثعالبي م429) و آثار الباقيه‌ي ابوريحان بيروني. مضاف به اين كه در اين متون به ويژه كتاب ثعالبي و ابوريحان سيل ناسزا نثار ضحاك و مزدك سرازير شده است، اما فردوسي برخلاف ايشان در همه حال موازين ادب را رعايت كرده و به اساس و ساختار اسطوره وفادار مانده است.
در پايان اين جستار، - كه بيش از حد متعارف موازين اقتصادي سخن را شكست و از آن سوي ايجاز سر درآورد مايل‌ام بر اين نكته‌ي مهم تاكيد كنم كه من - در مُقام خواننده و منتقد حرفه‌‌يي شعر و ادبيات كلاسيك و معاصر و آشنا و علاقه‌مند به شعر ساير ملل؛ شخصاً ترجيح مي‌دهم كه عرصه‌ي نقد شعري و ادبي با مقولات و مقالاتي از جنس آن چه كه شاملو در سخن‌راني بركلي مطرح كرده - و در اين جستار به محك نقد خورده - شكل ببندد و رقم بخورد....انبوه مقالات تكراري، كه سال‌هاست انبان شبه نقد فرهنگي اين كشور را مالامال از سياه مشق‌هايي كرده است كه قادر به ايجاد كم‌ترين پوپايي، گفت و گو تضارب آرا و مناظره نيستند و با وجود خروار خروار از مجلاتي كه با اين نوشته‌ها، هر ماه بسته مي شوند و ”بازار فرهنگ!!“ را اشباع مي‌كنند، بي¬‌آن‌كه آب از آب تكان بخورد، دستان شعر و ادبيات ايران به كلون درهاي جهاني شدن هم نخواهد رسيد.
ما اهل مقالات جنجالي و شلوغ كردن عرصه‌ي شعر و فرهنگ و هنر كشور نيستيم و معتقديم در صورت حاكميت نقد مدرن بهره‌مند از خرد فردي و جمعي طرح انديشه‌اي - كه به حريم حرمت انسان لطمه نزند و حقوق شهروندي را نشكند - مجاز است. سخن‌راني بركلي نيز فقط طرح يك انديشه است كه اي بسا بسياري از ما با آن هم‌راه و هنباز نيستم. هر انديشه‌يي قابل نقد است. حتا اگر نقد فردوسي و سعدي و رومي و حافظ باشد.
تقديس و تكفير و تابوسازي؛ و حريم‌پردازي‌هاي كاذب امثال محمد غزالي، دشمن اعتلاي فرهنگ و انديشه است. جامعه‌ي ما در آستانه‌ي گذار به دنيايي ايستاده است كه سازوكارها و ساختارهاي فكري‌اش با فرهنگ تحمل، مدارا، رواداري، دگرپذيري، رفتار مدني، رعايت حقوق شهروندي، گفت وگو؛ و نقد مدرن شكل مي‌بندد. به ياد داشته باشيم تا زماني كه آلوده‌گي ناشي از جنجال و غوغا و هتك و ناسزا به انديشه‌هايي كه ما نمي‌پسنديم، از فرهنگ روزمره‌گي و روزمر‌گي ما حذف و پاك نشده باشد، هيچ يك از شهروندان چنين دنيايي به ما خير مقدم نخواهد گفت و درهاي خانه‌اش را به روي شعر و داستان و ادبيات ما نخواهد گشود.



پی¬نوشت¬ها:
1. بخشي از سخن¬راني احمد شاملو در هشتمين كنفرانس سالانه‌ي پژوهش و تحليل تاريخ ايران با عنوان : ”روند روشن‌فكري در قرن بيستم ايران“ دانشگاه بركلي، فروردين 1369.

2. از حق و انصاف نيز نبايد گذشت كه تحقيقات آكادميسين‌هاي روسي از جمله پطروشفسكي و بارتولد در زمينه‌ي تاريخ و فرهنگ ايران از اعتبار ويژه‌يي بهره‌مند است. هنوز شاه‌نامه‌ي چاپ مسكو به‌ترين تصحيح و شاخص‌ترين نسخه‌ي موجود از اين اثر است.

3. صاحب اين قلم خواننده‌ي علاقه‌مند به جزييات كتيبه‌ي بيستون و ماجراهاي دقيق قيام برديا از آغاز تا سركوب نهايي را به مقاله‌ي مبسوط ذيل كه طي دو شماره در ماه‌نامه‌ي معيار زنده یاد ابراهیم زال زاده منتشر شده است ، ارجاع مي‌دهد.
قراگوزلو . محمد ( 8/1377) كتيبه محك تاريخ ]مقاله[ ماه‌نامه‌ي معيار، ش: 30 و 31 اسفند و فروردين.

4. بيتي از غزل حافظ: نقدها را بود آيا كه عياري گيرند تا همه صومعه‌داران پي‌كاري گيرند
مصرع اول بيت حافظ عنوان مقاله‌يي است مشابه كه در پاسخ مطلبي مشابه از عطاءالله مهاجراني نوشته‌ام:
قراگوزلو. محمد (1381) كو آن‌ كسي كه نرنجد... ] نقدها را بود آيا...[؛ اطلاعات؛ 28 مهر.

5. شاملو در شهريور 1367 به دعوت اجلاس بين‌المللي نويسنده‌گان به شهر ارلانگن آلمان (غربي) سفر كرد و پس از برگزاري چند شب شعر و سخن‌راني در جلسات اينترليتِ 2؛ كه با موضوع ”جهان سوم، جهان ما“ تشكيل شده بود شركت نمود و مقاله‌اي تحت عنوان” من درد مشتركم مرا فرياد كن“ ارايه كرد. موضوع مقاله، فقر تبعيض، استبداد و بي‌عدالتي جهاني بود.

6. خواننده‌ي محترم بايد به اين نكته‌ي ظريف توجه كند كه اسكندر نيز مانند محمود غزنوي در شعر و ادبيات فارسي شخصيتي دو چهره (دوگانه) يافته است. درباره‌ي رازناكي اين ماجرا بنگريد به مقاله‌يي از رضا انزابي‌نژاد مندرج در ” كيهان فرهنگي“ ويژه‌نامه‌ي عطار ش 128، سال 1374.

7. نگارنده توصيه مي‌كند براي درك عدالت‌خواهي و برابرطلبي فردوسي ، كافي است نظر حكيم پيرامون مزدك و روي‌كردهاي انقلابي او را با نظر ابوريحان بيروني در همين مورد مقايسه كنيد. فردوسي مزدك را به لطف مي‌ستايد و ابوريحان تا مي‌تواند به مزدك ليچار بار مي كند. ر.ك
بيروني. ابوريحان (1362) آثار الباقيه .... برگردان اكبر دانا سرشت، تهران اميركبير

8. غرور عامل سقوط حكومت؟! بديهي است كه فردوسي نيز مانند همه‌ي روشن‌فكران قرن چهارم و پنجم به دليل فقدان آگاهي و دانايي از روش‌مندي‌هاي انقلاب سياسي و جهل نسبت به فلسفه‌ي تاريخ، نمي‌توانسته است مولد تحليل علمي از سقوط حكومت باشد. نخستين كسي كه از منظر جامعه‌شناسي استدلالي ظهور و سقوط تمدن‌ها – و دولت‌ها – را نقد و ارزيابي كرد عبدالرحمان بن خلدون اندلسي است.

9. خرد ثقل انديشه‌ي فردوسي را شكل مي‌بندد. طرح و بازنمود اين مقوله نيازمند كتاب يا دست كم رساله‌اي است مستقل و مبسوط.

10. در اين زمينه نگارنده در كتاب ”فكر دموكراسي سياسي“ به طور مبسوط سخن گفته است.

11. شاملو؛ كاوه‌ي آهنگر را مصداق لومپني چاقوكش همچون شعبان جعفري (مشهور به شعبان بي‌مخ) مي‌داند. اگر چه در ماجراي كودتاي 28 مرداد 32 و سقوط دولت ملي زنده ياد محمد مصدق، شعبان بي‌مخ به دفاع از سلطنت و كودتاچيان سينه سپر كرده و هدايت جماعتي لومپن – از جنس خود را – به عهده گرفته بود اما نقش راه‌بردي آمريكا (سازمان C.I.A) و فرمانده‌هان ارشد ارتش (فضل‌اله زاهدي ، نصيري و ...) در پيروزي كودتا مشهود بود. قيام عليه ضحاك و نقش كاوه – بي‌بهره از دخالت و حمايت – قدرت هاي خارجي – قابل قياس با كودتاي 28 مرداد نيست....


منابع:
1. آزاد. اكبر (1351) اسفندياري ديگر؛ تهران: طهوري.
2. اوستا؛ نامه‌ي مينوي زرتشت (1355) اوستا .... ، نگارش جليل دوستخواه، از گزارشِ، ابراهيم پور داود، تهران: مرواريد.
3. برومند سعيد. جواد (1372) انگشتري جمشيد، تهران: پاژنگ.
4. -------- (1371) جام جم؛ تهران: پاژنگ.
5. بيروني. ابوريحان (1362) آثار الباقيه،برگردان: اكبرداناسرشت، تهران: اميركبير.
6. ثعالبي. ابومنصور (1353) غُرراخبار ملوك الفرس و سيرهم، زوتنبرگ.
7. حافظ. شمس‌الدين‌محمد. – در اين مقاله، بيت‌هاي حافظ شيراز از حافظه نقل شده.
8. حصوري. علي (1356) ضحاك اصلاح‌گري كه از ميان مردم برخاست ]مقاله[ كيهان ،21 تير ، ش 10213
9. دنياي سخن (1369) حقيقت چه‌قدر آسيب‌پذيراست؛ ش: 32 و 33، شهريور.
10. راوندي. مرتضا (1357) تاريخ اجتماعي ايران (جلد 1) تهران: اميركبير.
11. زرين كوب. عبدالحسين (1362) تاريخ ايران بعد از اسلام، تهران: اميركبير.
12. سعدي. مصلح‌الدين (1360) كليات سعدي، به اهتمام محمدعلي فروغي ، تهران: اميركبير.
13. صاحب اختياري. بهروز (1381) احمد شاملو، شاعر شبانه‌ها و عاشقانه‌ها ]گردآوري[.تهران: هيرمند.
14. طبري. محمدبن‌جرير (1354) تاريخ الامم و الملوك، 2 جلد، بي‌نا.
15. فردوسي. ابوالقاسم (1364) شاه‌نامه، تصحيح ژول مول، تهران: جيبي.
16. قراگوزلو. محمد (1384) تابوي فردوسي در محاق نقد .... ]مقاله[ فصل‌نامه‌ي گوهران ، ش 7 و 8.
17. ------- (8-1377) كتيبه محك تاريخ ]مقاله2[ ماه‌نامه‌ي معيار، ش 30 و 31.
18. ------- (1382) چنين گفت بامداد خسته، تهران: آزاد مهر.
19. مجابي. جواد (1377) شناخت‌نامه‌ي شاملو؛ تهران: قطره.
20. مسعودي. علي‌بن‌حسين (1365) مروج الذهب، برگردان ابوالقاسم پاينده تهران: علمي. فرهنگي.
21. معين. محمد (1358) مزديسنا و ادب فارسي (2جلد) تهران: دانشگاه تهران.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد