logo





صلاح این است

دوشنبه ۲۷ تير ۱۳۹۰ - ۱۸ ژوييه ۲۰۱۱

آزاده بی پروا

a-biparva.jpg
توانم را به بند کشیدند
و به اسارت بردند
و بر ذهنم حک کردند که
"صلاح این است "
اسارتی بس طولانی
و کژدمی که مدام
سر تا پایم را نیش می زد
دردی که تنها من حس می کردم
پس به خود می پیچیدم
اما چشمها آنرا
خوشی خواندند
و رقصی از مستی بی حد
دریا دریا
جاری در انزوا
و کوه تا کوه
پر از بهمن های زمستانی حتا
در تابستانی بس گرم
بیابان هم چاره ام را نداشت
دستانم چقدر بلند بود
که هر شب
تا سیاهی عمیقی می رسید
و چشمانم چقدر بسته
که همه چیز را تنها خطی از بودن می دید
باید بود
حتی اسیر
گفتند که نگوییم نمی دانند
گفتند که باید خونی سرد داشت
حتی بی رنگ
اما
آن روز که جگرم را
هندی سلاخی کرد
خونش قرمز بود
و بس گرم
آنقدر گرم
که غرورش را سوزاند
و او باز هم
مسلخ را
پناهگاهی امن برایم نامید
هر خورشید که می آید
پاهایم را لرزان
اما محکم
برمی خیزانم
تا طلوع را درود گویم
و هر شب تمام ذراتم
به باد رفته اند
و من
خمیده تر از پیش
این روزها چقدر زمین را خوب می بینم
پرواز در خیال کشته شد
و پَرهایش را
آرام آرام
مورچه ها بردند
تا در خاک
برایم کفنی بسازند
تا مبادا آنجا هم
رها باشم
چقدر داشتن زمین و خاک
خوب است
وقتیکه
آسمان برای قد خمیده ات
بسی بلند است
و اسارت
بس نزدیک
-
چشمها هر روز به دیدارم می آیند
و شمعی گداخته
در جانم
روشن می کنند
برای نذرشان
تا رهاییم بسوزد
و هر روز در گوشم
تکرار می کنند
"صلاح این است "
کاش
مثل آن دوره گرد هر روزه
کر بودم
اما می توانستم
آنچه هستم را
فرياد بزنم

تير 1390

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد