بر چليپا می چکد چون چامه اي
گلگون بلند آواز
از شعورِ شعله ی شوقی به پرواز
جمعی به مجمرِ تجهيل
ايستاده بر بساطِ تماشا، در بزمِ زمهريرِ نظر
موج می زَنَد جنون
در تغافلِ حضور
چون سايه ها به ساحلِ حسرت
چرخ وُ چراغ وُ چاه
در وادی درد مانده اند وُ رفته به تشويش
در چشمِ اين کبوترِ کنون
تصويرِ انعکاسِ سردِ سفر
چون قطره در بخارِ خويش می کند عروج
بنگر به زنگار وُ بانگِ جاه!
پرّی فکنده به خارخارِ راه
هم از سوادِ درد در آينه می سُرَد فانوس
در صبحِ ناصحانِ خلوتِ عافيت
خطی به خون نوشته می شود به تلخی قاموس
شکسته بر چکادِ باد حيرت؛ ناله می کند آغاز
فکر در کفايتِ اسطوره می شود شبگير
تضمينِ ابتذال می خَرَد غماز
هنوز و هميشه چنين بوده اين سخن به راز وُ آز
ميلاد وُ مرگِ ما کند اين تقرير
با خود به خانه می رسم تاريک
گم می شوم ميانِ خوف وُ خواب وُ بسترِ تسخير
من اين خبر ز خوابهای تاريخ خوانده ام
گويی که سالهاست مُرده ام
در لحظه ی حضورِ زايشِ خويش
بی آنکه رهايی ز رنج را چکامه کنم
با زبانِ زنده ی روز باز
هر جا که جان بر جلجتای جرأت
ننگ می گذارد وُ پُر جلوه رنگ می بَرَد...
۲۰۰۸-۱۲-۲۶
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد