وقتی تقوايی را اعدام كردند، آن هم به اتهام „زنا“ من شاخ درآوردم. اين حاجی تقوايی از همان سال ها مسجد برو بود. زنش چادرش را تا رو چشمش پائين می كشيد. با هيچ مردی هم سلام و عليك نمیكرد. حتا بابا را كه میديد، انگار صداش را عوض می كرد. زير لبی سلامی می گفت و در خانه را می بست. اما صدايی كه من از او میشناختم، خيلی حشری بود. وقتی گيس دخترهاش را میكشيد و دعواشان میكرد كه چرا تو كوچه ولو شدهاند و لابد جنده از آب در میآيند، دهانش كف میكرد. واژهی جنده را كه میگفت، صدای دو رگهای از گلوش بيرون میآمد، كه كلی با سلام و عليكش با بابا فرق داشت. خانهشان ديوار به ديوار خانهی ۱۰۰ متری ما بود و ديوارها كوتاه و نازك. بيشتر اين دعواها تو حياط خانهشان اتفاق میافتاد و من گاه میديدم كه بابا زير لب „لااله الا الله“ی میگويد و لبخندكی میزند. دخترهای تقوايی با مادرشان فرق داشتند. دختر بزرگشان با پيرمرد پولداری عروسی كرده بود ـ اين طور میگفتند ـ و از جنوب تهران رفته بود ناف فرمانيه و خب، براساس مد شمال تهران، شيك و مدرن لباس میپوشيد؛ با اتومبيلی اسپورت و روباز و قرمز رنگ. گاه كه با همان كورسی شيكش به كوچهی شش متری جنوب شهری ما میآمد، كلی كور و كچل بود كه آب لب و لوچهشان راه میافتاد و دنبال خودش و اتومبيلش ريسه میرفتند. دختر وسطی كه همسن و سال من بود، با پسر ِ خاله قدسی دوست بود. خاله، خانه را برای حبيب و طاهره خلوت میكرد. هر وقت هم خانجان دعواش میكرد، میخنديد و میگفت: „وای خانجان، پسرم خوشگل است. دخترها براش غش میكنند.“ خانجان میزد تو صورتش كه: „زن، حيا كن، جواب خدا را چه میدهی؟“ خاله قدسی میخنديد و میگفت: „خودش میآيد. شما ديديد كه من بروم و بكشانمش اين جا؟“
البته طاهره تنها دوست دختر حبيب نبود. زن مشهدی عباس بقال سر گذر هم دوستش بود. طلعت میگفت: „با مشهدی كه سينما میرويم، يك هندوانه میخرد و همانجا میكوبد به ديوار و بعد هندوانه را با دست میلمباند. دهانش را هم مسواك نمیكند.“ بعد با „معصوميت“ از خاله قدسی میپرسيد: „وای مامان، آخر من تيكهی اين مرتيكهام؟“
خاله دلش براش میسوخت و خانه را براشان خلوت میكرد. میگفت: „بچهام هم حبيب خداست، هم حبيب بندههای خدا.“ آخر اسم حبيب، حبيبالله بود. من اما از حبيب خوشم نمیآمد. وقتی تازگیها شنيدم كه مرض قلبی گرفته، به خاله گفتم: „خاله جان، از بس جبيب عاشق شده، قلبش گرفتاری پيدا كرده.“ خاله نگاه چپ چپی به من كرد و گفت: „لال بشی دختر، زبانت را گاز بگير! بچهام حالا يك پاش تو مسجد است و يك پاش تو كميته. ديگر آقا شده. گذشت آن سالها كه جوان بود.“
من هم نگذاشتم و نه ورداشتم، گفتم: „ولی خاله جان شما كه بچه نبوديد، بوديد؟“ نمیدانم چرا هر وقت من سر به سرش میگذاشتم، زير لبی به خانجان فحش میداد. لابد دلش نمیآمد مرا نفرين كند. شايد هم خيال میكرد، من پام را جاپای خانجان گذاشتهام. نمیدانم.
داشتم از حاجی تقوايی میگفتم كه همان اول انقلاب اعدامش كردند. خانم تقوايی و طاهره و مهين هيچ وقت نمیگفتند داستان چه بوده است. فقط خاله قدسی میگفت از وقتی تقوايی را اعدام كردهاند، وضع مالی اينها خيلی خوب شده. لابد ديگر كسی نيست كه پولشان را خرج خانم بازی و عرق خوری و ترياك كشی كند. اينها را همان زمانها بابا هم میگفت. حبيب میگفت: „دست پسرشان علی تو فروش ماشين رختشويی و اجاق گاز است.“ پای همانها كه میگويند.
اما من يادم میآيد كه خانم نبات زن قشنگی بود و درست روبروی خانهی تقوايی خانهای نقلی و جنوبی داشت. گاه خانم نبات عصرها كه از سر كار برمیگشت، روی پلهی پشت خانهاش با چند تا زن و دختر ديگر مینشست و التقاط میكرد. تخمه و چای هم نمك مجلسشان بود. و من همان بچگیها تقوايی را میديدم كه با زيرپيراهن ركابی و پيژاما به هوای آب دادن درختهای تو كوچه، بيرون میآمد، زير چشمی به زنها نگاهی میانداخت و „استفرالالله“ی میگفت و میرفت تو. اما باز به بهانهی ديگری سرك میكشيد، يا آنقدر لای در خانه میماند، تا يكی از زنها متلكی بارش كند. خانم تقوايی اين همه را از طبقهی دوم خانهشان میديد و غرغر میكرد.
خيال میكنم از همان زمانها كينهی خانم نبات و تقوايی تو دلش افتاده بود. آخر خانم نبات هم خوشگل بود و هم بیحجاب. جوراب نازك میپوشيد. سرش را بيگودی میبست. موها را پوش میداد. به سرش تافت میزد. ابروها را باريك كرده بود و با مدادی قهوهای، خوشرنگشان میكرد. مژهها را ريمل میزد كه چشمهای قشنگش خوش حالتتر میشدند. هر وقت هم از سر كوچه مان میپيچيد، بوی عطرش تا چند وقت همانجا میماند و من از همان زمانها تصميم گرفته بودم هر كارهای شدم، عطر زدن را فراموش نكنم. كار به جايی رسيده بود كه زنها را با بوی عطرشان محك میزدم. زنهايی كه عطر نمیزدند، به نظرم شلخته و بی سليقه میآمدند.
علی كه آمد خواستگاری مليحه دختر دايی حميد، من خيلی ناراحت شدم. به دايی حميد گفتم: „اين پسر، پسر همان باباست، ها!“ خاله قدسی گفت: „وا، چه حرفها، هيچكس را تو گور يكی ديگر نمیگذارند.“
اما به نظر من میگذاشتند. بدنامیاش مانده بود. اما دايی حميد عقيده داشت كه تقوايی قربانی يك توطئه شده است. با اين كه خانم نبات سالها بود از آن خانه رفته بود، ولی خانم تقوايی بالاخره زهر خودش را ريخته بود. گويا رفته بود كميتهی محل و محل عيش و نوش تقوايی را لو داده بود. با اين كار، هم از دست تقوايی راحت شده بود، هم برای خودش تو مسجد و محل اعتبار درست كرده بود. خانوادهشان هم از اتهام ساواكی بودن نجات پيدا كرده بود. آخر میگفتند تقوايی ساواكی بوده و همان زمانها تو مسجد محل برای خيلی كارها میرفته، بجز عبادت.
از وقتی خانم تقوايی شوهرش را به كشتن داد، كلی جوانتر شده بود. اصلا رنگ و روش بازتر شده بود. بعد از انقلاب، درست از همان وقتی كه خوش تيپها و خوش اداها حزباللهی میشدند، خانم تقوايی دستی به سر و صورتش میكشيد و زير ابرويی برمیداشت. ديگر مثل آن وقتها چادر سياه سرش نمیكرد. مانتوی خوشفرمی میپوشيد، ماتيك كم رنگی میزد و روسریاش خيلی نازكتر از روسری خيلیها شده بود. خيال میكنم دختر بزرگش بهش میرسيد. البته ديگر سن و سالی ازش گذشته بود، ولی تو همان سن و سال هم زن با نمكی بود كه با كمی بزك و دوزك، تماشايی میشد. جالب اين كه همان عطری را استفاده میكرد، كه آن قديمها خانم نبات میزد. و من هر بار كه بوی اين عطر به دماغم میخورد، ياد خانم نبات میافتادم و دلم براش تنگ میشد.
دايی حميد، مليحه را داد به علی و آنها اسباب كشی كردند و رفتند طالقان. عروسیشان خيلی كمدی بود. حزباللهی بازی درمیآوردند. نه موزيكی بود و نه جشنی. دايی هم هيچی نگفته بود. فقط مامان، وقتی كه ما زنها تو اتاق بالا نشسته بوديم، پاشو دراز كرده و گفته بود: „بچهها بياين اتل متل بازی كنيم.“ خانم تقوايی زده بود تو صورتش كه: „وای خانم نادر چه حرفها میزنين. انقلاب شده كه از اين طاغوتی بازیها نباشد.“ و نبود. البته بی حجاب شدن خانم تقوايی بعدها بود. تا عروسی مليحه هنوز همان چادر اكبيری قديمی را سرش میكشيد و اين طرف و آن طرف میرفت.
علی شده بود كارمند عاليرتبهی بنياد مستضعفان. دايی حميد میگفت: „يك بار مليحه تلفن كرد كه بابا بيا اينجا. اين مرتيكه زهرا جيرجيرو را آورده خانه و میخواهد من براش رختخواب پهن كنم.“
دايی حميد هم فورا يك كاميون اجاره كرده و رفته بود طالقان. مليحه را برداشته بود، جهيزيهاش را بار كرده بود و آورده بودش تهران. تا علی آمده بود حرفی بزند، تو گوشش گفته بود: „برو مرتيكه، اگر فورا طلاق بچهام را ندهی، میدهم مثل بابای قرمساقت اعدامت كنند.“
علی اينطوری دست از سر ما برداشته بود. هر وقت دايی حميد داستانش را تعريف میكرد، پشت بندش هم میگفت كه فقط اين دختره ـ يعنی من ـ گفته بودم كه اين بابا بچه ی همان باباست. و دستی به سر و گوش من میكشيد و میگفت: „به نازم به اين همه ذكاوتت. كی گفته كه زنها ناقصالعقلند. من ِ احمق كه از تو ناقصالعقلتر بودم.“
تازه رفته بود برام يك شيشه عطر كادو خريده بود كه بوش شبيه عطر خانم نبات بود. يادت به خير خانم نبات. جات هميشه تو كوچهی ما خالی است. حالا تو خونهی قشنگ تو، اين علی اكبيری با زن حزباللهی تازهاش و سه تا بچهی ريقونهاش زندگی میكند. اصلا چقدر اين كوچه عوض شده. من هر وقت به اين كوچه میآيم، دلم میگيرد. نه از تو خبری است و نه از چشم و ابروی خوش تركيبت و نه از بوی عطرت وقتی از سر كوچه می پيچيدی. حيف!
www.nadereh-afshari.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد