چاره ای نیست
بی چاره گان درمانده را
که با عشق وداع کرده اند
دریا
پر از دیوار فرو ریخته ی بی مدار ست
موج
هجوم دار و اضطرات
چاره ای نیست
بی چاره گان باورکش را
که با بهار گور ساخته اند
آسمان
پر از خنجر زهر خورده ی بی انتهاست
ابر
قصیده ی سنگین آوار
با بی چاره گان
باغ می سوزد
شهر بی پناه می شود
من و تو
اما
بی چاره نیستیم
شاید
بی چشم باشیم گاهی
شاید
خشمی فروحورده را
بر روی و موی هم
نشانه رویم
شاید
با
هزار ترس و تردید
دست هایمان به هم رسند
اما
بی چاره نیستیم
باور کن
چاره
همین است
همین
باور
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد