logo





از زهرا تا منصوره بهکیش

مصاحبه دویچه وله با مسعود فتحی

سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰ - ۲۱ ژوين ۲۰۱۱

مریم انصاری

mansooreh-behkish-2.jpg
دویچه وله: بازداشت منصوره بهکیش بسیاری را نگران سرنوشت او کرد. بازداشت او در عین حال نگاه‌ها را متوجه خانواده‌ای کرد که سرنوشت افرادش تصویری است از رویدادهای سه دهه اخیر و آن‌چه بر مخالفان در جمهوری اسلامی رفته است.
منصوره بهکیش، فعال حقوق بشر روز یک‌شنبه ۲۲ خرداد در تهران دستگیر شد. از وضع او هنوز اطلاعی در دست نیست. اما رسانه‌هایی که خبر دستگیری او را منتشر کرده‌اند، خطی از منصوره به سایر افراد خانواده‌اش کشیدند، به برادرانش، خواهر و شوهر خواهرش. خطی که به سال‌۱۳۶۰ می‌رسد و در هر نقطه آن یکی از آن‌ها کشته یا اعدام شدند.



با مسعود فتحی، عضو اتحاد جمهوریخواهان و از فعالین جنبش فدایی به گفتگو نشستیم که با سه تن از اعضای خانواده بهکیش آشنا بوده است. با محمد و زهرا بهکیش و سیامک اسدیان همسر زهرا. هر سه آن‌ها در فاصله سال‌های ۱۳۶۰ تا ۶۲ کشته شدند.

زهرا بهکیش شهریور۶۲ در درگیری خیابانی کشته شد. منصوره بهکیش فعال مدنی است. پس از اعدام‌های سال ۶۷ یکی از سازماندهندگان مراسم سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در گورستان خاوران بوده و پس از انتخابات سال ۸۸ نیز همراه با مادران عزادار.

مسعود فتحی تابستان سال ۱۳۶۰ را تصویر می‌كند. سالی که سرآغاز برخوردهای سخت حکومت ایران با مخالفان بود، سپس به اعدام‌های سال ۶۷ می‌رسد و نگاهی دارد به تحولاتی که تا امروز در اپوزیسیون رخ داد.

مسعود فتحی می‌گوید در دهه اول پس از انقلاب، گروه‌های سیاسی آن دوره تار ومار شدند ولی از دل جامعه نیرویی به مراتب وسیع‌تر سربر‌‌آورد که ادامه خواست‌ها و آرزوهای همان گروه‌ها بود. از حرف‌های آقای فتحی بر‌می‌‌آید که در میان اپوزیسیون خیلی چیزها تغییر کرده ولی آن‌چه عوض نشده، ظرفیت حکومت در پذیرش کوچکترین مخالفت است.

دویچه‌وله: آقای فتحی شما از دوره‌ی طولانی بعد از سال‌های ۶۰ خاطرات بسیاری دارید، اگر بخواهید نگاهی کنید به آن دوره‌ چه چیزی بیش‌تر از همه ذهن شما را به خود مشغول می‌کند؟

مسعود فتحی: در آن روزهای سال ۶۰ هر روز که روزنامه‌ را دستم می‌گرفتم، اسامی معمولا یکی دو نفر را میان اسامی اعدامی‌ها می‌شناختم. آن‌ها را یا دیده بودم و یا از رفقای خودم بودند. آن سال را من هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. سخت‌ترین سال‌هایی‌ست که در زندگیم یکی از تجربه کرده‌ام. هر لحظه که انسان از خانه بیرون می‌رفت و با کسی دیداری داشت، امید این که او را دوباره ببیند، بسیار کم بود و همیشه این را در نظر می‌گرفتیم که شاید این آخرین دیدار باشد. یکی از روزها با یکی از رفقای نزدیکم، مرتضی کریمی ناهار خوردیم، فردا خبر دستگیریش را شنیدیم. یعنی وقتی بعد از "قرار سلامتی" که با همدیگر داشتیم، زنگ زدم و دیگر نبود. چند سال بعد خبر اعدامش را شنیدیم.

یا یک ظهر سال ۶۰ که در دیداری با برادرم از همدیگر خداحافظی کردیم. بعدازظهر بازداشت شد و دیگر هیچ وقت ندیدمش، یکسال بعد خبر اعدامش را شنیدم. مواردی از این دست خیلی زیاد بود، کسانی که به شکلی در این سال‌ها، به‌خصوص سال ۶۰ و ۶۲ اعدام شدند.

چیزی که شاید الان تصورش سخت باشد این است که با شروع اعدام‌ها، هرشب اسامی اعدام شدگان در رادیو خوانده می‌شد.

بله، در تلویزیون هم خوانده می‌شد. در رادیو هم گفته می‌شد ولی در روزنامه مفصل‌تر نوشته می‌شد. درروزنامه‌ها کامل می‌نوشتند که چه کسانی را اعدام کرده‌اند. حتی افرادی را اعلام می‌کردند که فقط اسم مستعار داشتند و اسم اصلی‌شان را نگفته بودند. با یک اسم کوچک مثلاً «حسن ایکس» و خانواده هم به‌‌هیچ وجه نمی‌توانست آن را دنبال کند، ببیند این حسنی که گفته شده کی هست. خیلی از افراد بودند که به این شکل رفتند.

دانشجویان سال پیش از آن "انفلاب فرهنگی" در دانشگاه‌ها را تجربه کرده بود، ولی آیا تصور چنین چیزی می‌شد؟ فضایی بود که بوی یک چنین سرکوبی از آن به مشام ‌رسد یا این که ناگهان مثل رعد و برق در آسمان بی‌ابر بود؟

نشانه‌هایی وجود داشت. همان زمان مطبوعات اپوزیسیون و احزاب سیاسی یکسری اسنادی را منتشر کردند که در حزب جمهوری اسلامی بحث بود که با نیروهای مخالف چه باید بکنند.. از مجاهدین شروع شد که مجاهدین خودشان هم با حکومت درگیر شدند. ولی در رابطه با سازمان‌های چپ که من بیش‌تر دنبال می‌کردم رده بندی کرده بودند که چه کسی را اول بزنند و چه کسی را آخر بزنند. پیکار و اقلیت و این سری سازمان‌ها در ردیف اول بودند و آخرین‌شان حزب توده بود. یعنی این سیاست از همان سال‌ها در درون حکومت مورد بحث بوده. اگر در آرشیو نشریات اپوزیسیون تا آن موقع ورق بزنید، می‌توانید این اسناد را ببینید. ۳۰ خرداد این بهانه را به دست داد که شروع کردند. وگرنه قبلاً هم در مخیله‌ی آن‌ها به‌هیچ‌وجه نمی‌گنجید که نیروهای دیگر بتوانند در سرنوشت سیاسی جامعه شرکت کنند.

آقای فتحی شما عضو جناح چپ اکثریت بودید و بعدهم با اقلیت همکاری می‌کردید. نام منصوره یاد «زهرا بهکیش» خواهر منصوره را زنده می‌کند که در جریان یک درگیری سیانور خورد و در سال ۶۲، کشته شد.

بله، شهریور ۶۲.

شما خاطره‌ای دارید از زهرا که گویا اسم مستعارش آن زمان «اشرف» بود؟

من محمد بهکیش را می‌شناختم، برادرش را که سال ۶۰ در درگیری کشته شد. همین طور اسکندر یا سیامک اسدیان، شوهر اشرف را که او هم در درگیری در آمل کشته شد. در آن سال‌ها دیدار من با خود اشرف (زهرا) خیلی سریع و گذرا بود. سعی می‌کردیم اگر کاری هست هرچه زودتر انجام دهیم و برویم که جلب توجه نکنیم.

واقعیت این است که از آن دوره‌ای که فکر می‌کردیم جامعه آزاد شده، شرایط مساعد شده، و ما دوباره می‌توانیم یک زندگی عادی را طی کنیم، خیلی سریع گذر کردیم و به دوره‌ای رسیدیم که زندگی سیاسی خیلی دشوارتر از قبلاً شده بود و انسان حقیقتاً خودش را در هر لحظه‌ای تحت محاصره می‌دید.

ولی بخش بزرگی از نیروهای سیاسی آن زمان به این دوره سخت هم به شکل گذرا نگاه می‌کردند. یعنی فکر می‌کردند حکومت بیشتر از دو ماه دیگر نخواهد بود و این فکر حتی تبدیل به علامتی شده بود که بعدها به شوخی به هم نشان می‌دادند. فکر این "گذرا" بودن چه تأثیری روی حرکت‌ها نیروهایی گذاشت که الان کمتر اسمی ازشان مطرح است؟

حقیقت‌اش این است که این گذرا بودن، این که همه فکر می‌کردند که این ماجرا زیاد طول نمی‌کشد و این‌ها نمی‌توانند زیاد بمانند، موجب یکسری شتابزدگی‌ها و اتخاذ تاکتیک‌های غلطی شد که به جای عقب‌نشینی، به جای حفظ نیرو، به جای این که از لبه‌ی تیز این فشار خودمان را کنار بکشیم، بیش‌تر با اتخاذ یکسری تاکتیک‌های غلط و شتابزده باعث شد بیش‌تر رفقا به کشتن داده شدند. برخورد اپوزیسیون نسبت به این مسئله، درک اپوزیسیون از این تحولاتی که آن سال‌ها صورت می‌گرفت، درک غلطی بود و این درک غلط لطمات زیادی زد و تعداد زیادی از دوستان و رفقای قدیمی ما، همه را قربانی یک سیاست غلط کرد. اشرف (زهرا) یکی از آن‌ها بود که در کمیته‌های مقاومت جزو مسئولین آن بخش بود و می‌خواست این کمیته‌ها را تشکیل دهد و با این شتابزدگی‌ها هم خودش را و هم آن تیمی که با او کار می‌کردند، عملاً زیر ضرب رفتند.

گفتید که «تاکتیکی اتخاذ نکردیم که خودمان را بتوانیم حفظ کنیم». ولی آیا واقعیت این نیست که حتی آن گروههایی هم که حداقل خودشان فکر می‌کردند تاکتیکی دارند که نباید قاعدتاً آن‌‌ها را زیر ضرب ببرد، مثل «فداییان اکثریت» و «حزب توده»، آن‌ها هم جان سالم به در نبردند و اعدام‌های بعدی دامن آن‌ها را هم گرفت، یا این که واقعیت غیر این است، چون برخی هنوزهم فکر می‌کنند اگر شاید شعار براندازی نداده بودند، می‌توانستند از زیر این تیغ خودشان را بیرون بکشند؟

من فکر می‌کنم اکثریت هم به نحو دیگری مثل ما این تصور غلط را داشت. آن‌ها فکر می‌کردند با دادن برنامه‌ی «شکوفایی جمهوری اسلامی» یا «حمایت از خط امام» می‌توانند خودشان را حفظ کنند. فکر می‌کردند در خطر نیستند و بقیه در خطرند. چون آن‌ها که با حکومت کاری ندارند. ولی حکومت برنامه‌اش این نبود که بگذارد آن‌ها هم باشند. بنابراین آن‌ها سپرهای دفاعی‌‌شان را خودشان از بین بردند.

منظورتان از حفظ کردن از آن "سپر دفاعی" که می‌گویید، چیست؟ با توجه به تجربه‌ای که امروز وجود دارد، آیا فکر می‌کنید که مثلاً خانه‌های تیمی مخفی می‌توانست این "سپر دفاعی" باشد یا نه؟ چه چیزی می‌توانست این سپر دفاعی باشد؟

نه، کسانی که دوباره به خانه‌های تیمی برگشتند، در واقع آن تاکتیک‌هایی را اتخاذ کردند که کمیته‌ی مقاومت یا کمیته‌ی ضربت و این جور چیزها درست کردند. ما هنوز در جامعه حضور داشتیم و می‌توانستیم به جای این تاکتیک‌‌ها بخش مهمی از نیروی‌مان را از زیر ضرب خارج کنیم. کادرهای این جریانات را هم، آن‌هایی را که در خطر بودند، از کشور خارج کنیم، کاری که بعدها کردیم، آن‌هایی هم که در خطر نبودند، به‌هرحال به زندگی عادی برگردانیم و لزومی نداشت حتما وارد یک درگیری مرگ و زندگی با حکومت شویم. ما باید از این مهلکه، از درگیری مرگ و زندگی باید اجتناب می‌کردیم.

ولی مهلکه‌ی بعدی در راه بود. سال ۶۷ و اعدام‌هایی که در آن دوره در ایران صورت گرفت؟

تا سال ۶۷، یعنی ۶۲ و ۶۳ تا سال ۶۷، دورانی‌ست که حکومت توانسته در آن دوره بخش مهمی از اپوزیسیون را بزند و به شکلی در داخل حداقل تشکیلات‌‌ها را تارومار کند. از این پس مشکل زندان‌ها بود. در واقع در سال ۶۷ اتفاقی که افتاد این بود که رژیم با کشتن مشکل این زندانیان را "حل" کرد. یعنی به جای این که بعد از پایان جنگ فضا را باز کند و زندانیان را آزاد کند و آن فضای جنگی تمام شود، اولین کاری که کرد زندانی‌ها را قتل عام کرد.

این طور که می‌گویید، به نظر می‌آید که گویی یک دوره کامل تمام می‌شود، یک دوره‌ جدید شروع می‌شود. ولی تأثیر آن‌ روی آنچه بعدها در ایران اتفاق افتاد، چه بود، چه شد که بعد از آن یکسری سدها می‌شکند؟

مبارزه‌ای که بعد از سال ۶۷ صورت گرفت، در واقع ادامه‌ی مبارزه‌ی قبلی بوده در عرصه‌ی دیگری. خواستی که آن‌ گروه‌ها داشتند، یعنی یک جامعه آزاد، جامعه‌ای که همه بتوانند حق انتخاب شدن و انتخاب کردن داشته باشند، آزادی‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مردم به رسمیت شناخته شود، روزنامه‌ها آزاد باشند، سانسور نباشد و همه بتوانند برنامه‌های‌شان را به مردم اعلام کنند و مردم از میان آن‌ها انتخاب کنند. آن کاری که جمهوری اسلامی دوره‌ی اول کرد این بود که این حق انتخاب را از مردم گرفت و این حق مشارکت را از نیروهای سیاسی گرفت و جامعه را با بن‌بست روبرو کرد. ولی در دور دوم این خواست‌ها دوباره از پایین و از نو برآمد کرد.

اگر آن فضایی را که گفتید، با جوی که الان وجود دارد مقایسه کنید، چه مشابهت‌ها و چه مخرج مشترکی بین آن می‌بینید و چه روزنه‌هایی برای این که جامعه از این بن‌بست جلوتر رود؟

ساختار جامعه ایران دیگر مثل دوره‌ی قبل یک ساختار دوپاره نیست. ساختار بسیار پیچیده‌ای شده و هیچ حکومتی نمی‌تواند دیگر به شیوه‌ی سال ۶۰ در ایران حکومت کند. ولی اگر شما نحوه‌ی برخورد حکومت با جنبش سبز یا با مبارزات مسالمت‌آمیز مردم یا با رهبران جنبش سبز را در نظر بگیرید، می‌بینید که حکومت دوباره بازگشت کرده به به آن دوره و فکر می‌کند که از بالا می‌شود همه‌ی مسائل را رفع و رجوع کرد، آن دوره با کشتن چند هزار زندانی، این دور هم با گرفتن و بستن چند صد نفر و ممنوع کردن چند حزب و سازمان، می‌شود مسئله را فیصله داد. ولی من فکر می‌کنم شرایط امروز ما با آن شرایط خیلی فرق می‌کند. حداقل از ۶۷ تا الان، ما شاهد یک دگرگونی اساسی در بطن جامعه‌بوده‌ایم و آن هم این است که نیروهای جدیدی به عرصه آمده‌اند، تحولات جدیدی در جامعه صورت گرفته و آن آگاهی اجتماعی از حقوق فردی، از حقوق شهروندی در جامعه بسیار بالاتر رفته است نسبت به آن دوره و بسیار ملموس‌تر شده است.

بشنوید: گفت‌وگو با مسعود فتحی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد