logo





در خواب هم کسی نیست!

دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰ - ۰۶ ژوين ۲۰۱۱

شهلا بهاردوست

نفس ِ روز بوی هیزم و هوایی دم کرده
روی ِ پیشانی عصر خستگی لم می داد.
از حوصله اش خنده چقدر دور
و خیالی سرد با دو چشمش زُل
و چه دلگیر خوابِ نهالش را می دید
در میانی که صدای زنگ بود، شاید حرف!
گاه خانه چهار دیوار
و صدایی که نمی پرسد، پشتِ این پنجره از آفتاب!
گاه خانه چهار حرف
و گمانی مغشوش که مدام دور این کاغذهاست!
گاه خانه چه خالیست
و کسی نیست که به تکرار، ضربه بر در کوبد!
تا بپرسد
از قامتِ ایستاده ی گل در شک!
از دیوار ِ بلند ِ گلدان در ترس!
از باغچه ای که اعتمادش می لرزد!
در شُر شُر ِ این باران، در تمنای سفرهای دور
نفسی گاه می آید، نه به رسم
پا بر می دارد، نه به دنبال ِ قفس
همچو قیری داغ وُ سیاه ِ بر کف ِ کوچه ی دلتنگِ شبم
با گیجی ِ سر گیجه ی این خانه ی متروک
بر خاکِ پریشانش، دانه می ریزد، آب می پاشد
و به من باز می گوید:
زُل نزن!
دستها شاخه ی خشک است
دل نبند!
حرفها برگ درخت است
هر دو در وقتی، بی تپشی می اُفتند!
و من آرام تا لب رود، بر علفهای نشسته در باد
با پای ِ برهنه، در قابِ غروب می چرخم.
گاه چه سنگین است بودن
و خیال یک بغل تنهاییست.
گاه چه لذیذ است مردن
و خواب، لذّتِ آواز ِ چکاوکهاست .
راستی از بودن تا مرگ، چند قدم فاصله است؟
چند قدم روی ِ این دایره ی تلخ، بر سطح ِ لزج ِ شک، باید رفت؟
و چگونه در خیابانهایش، بر خویشتن،
بر گمانهای نشسته بر در و ُ دیوار، ایمان باید داشت؟
آ ه ه ه
نفس ِ روز بوی علفهای ِ آفتاب خورده
هواییست دم کرده
روی ِ پیشانی عصرم، خستگی لم داده
از حوصله ام پنجره دور
و خیالی سرد بر خوابِ نهالم می کوبد
در میانی که صدای زنگی نیست
حرفی نیست!
در خواب هم کسی نیست!

هامبورگ، 1 یونی 2011
از مجموعه ی: زُل نزن!



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد