پاجوشِ هزارهام
که در هیبتِ حجمی
هر از گاهی!
باره باره به جرمی!
کِشیدنَم به زیر؛
ریشه ریشه شکافیدَنم به هیچ.
پاداشِ صداقتیست،
که داشتهام؟
و باز!
در اِنتظامِ نوبتِ دیگر!
با زخمدردی از عفونتِ بیمرهم،
در سیاهچالِ دوزخِ مخمور
در انتظارِ پابرسَرانم
که تکههای تن را
که چندان نمانده ز جان،
به خود میمکند.
پاره پاره روانم را،
ذره ذره جَوند و باز
من در عجبام!
که کدامین امید؟
مرا ایستا و نیمه جان
- به زندگی-
که چیزی از آن، نمانده به جا
پیوند میزند.
و کدامین عشقِ سرکشی است؟
که همچنان؟
هر چند تنها،
به فردا، پیوند میزند.
من ایستادهام؟
من ایستادهام!
ای آشنای ناشنا
ز پاچنگ دیر ِمغان
نگاهی فکن به دور
همه در، آمد و شدند.
بوی آزادی را میشنوی؟
آرامش را کدامین کنش به معنی خواهد نشست؟
آرامش را کدامین کنش؟
کدامین کنش؟
کریم بهجت پور (هانوفر )
k.behdjatpour@gmail.com