با یادِ خاموشانِ روشن: عزت الله و هاله سحابی
ای عجب دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول
زین هواهای عفن وین آب های ناگوار
«جمال الدین محمد عبدالرزاق اصفهانی»
برهنه پای در پندار وُ شب، پایا
و اندوهان رفیقِ راهِ بی پایان
تو ای همرازِ زاری ها وُ همپیمانِ بیزاری
کِی می رسیم آخر بگو با ما!
همیشه تلخ وُ تاریک وُ گرفته
نمی گُنجیم هرگز لحظه ای یارا
نه در جامه نه در جانِ جهان، دردا
به سانِ عکسِ صاحب مُرده می مانیم
میانِ قابِ بشکسته نشسته
غریب از خود غریب از غربتِ قائم به ذاتِ باد
نه مأوایی نه جای ماندگاری
نه همدردی که گوشِ دل به رغبت،
به سوی گفته و ناگفته های تو سپارَد
چراغِ کوچکی در کوچه گیرا نیست دیگر
اجاقِ واژگون خاکسترِ خُرد
دگر یادی نمی انگیزد آیا جامِ بی دُرد!
صدا یخ بسته؛ سوزان سیلیِ سرما
فرو مُرده درون سینه فریاد
سرودی نیست مستانه، نگاهی گرم وُ گویا
ز هول اینجا بریزد هر پرنده پَر
به انبوهِ عزادارانِ زردین روی
خمیده قامت وُ سیما خراشیده پریشان موی
درین هنگامه ناهنگام می مانیم
همه در بُهت وُ در مویه
عزای خویش را بی ساز می سازیم اینجا
امید از قعرِ قیر اندودِ قرنِ پوچ
به دستِ بسته ی صبری گرانجان خواستن
همیشه خسته وُ لرزان وُ خیزان راه پیمودن
هدف؛ تنهایی وُ کوچ
و گم کردن مسیرِ رفتن وُ واپس نگه کردن هراسان:
کجا مقصد کجا آن مژده ی دیدارِ دلبندم به میعاد!
زمین؛ در دل چو خار وُ زیرِ تاول
به روی روح می رویَد به سنگینی وُ دُشخواری
که جز توهین وُ تاوان اش نخواند هر که انسان
سزای زیستن لبخندِ خونین ست!
هنوزم نازنین ای منتظر ای خیره بر روزن
زندگی را دوست باید داشت؟
ولی... باری
نجاتِ آدمی برخاستن
چو توفان در وَزش عصیان پرستیدن
منم ژولیده ای در مردمک های تو پیدا
نشان وُ شکلِ خشمِ چهره ی دوران
تویی آیینه ای در چشمِ این برزن
سخن را از حصارِ سینه می باید رها سازیم
بیا تا شهدِ هوشیاری به کامِ خفتگان ریزیم
بیا این بیدقِ بیدار بودن را برافرازیم
غبار از این حبابِ حیرت افزا تیره، بزداییم
بیا تا روشنی ها را فرازِ آرزو اینک برافروزیم
پرستیدن اگر این است، آری
چنانچون شعله ای مغرور، ما عصیان پرستیم
2011-06-03
http://rezabishetab.blogfa.com