با حرکت از این حکم، هنگامی که اصولگرایان به رهبری خمینی بر مسند قدرت تکیه زدند و ابزار سرکوب را به کف گرفتند، بدون ملاحظه و رویکرد به فاکتورهای اجتماعی ازجمله روابط فرهنگی، موقعیت اقتصادی و نقش عوامل خارجی، سعی کردند مذهب شیعه را در تمامی سطوح از جمله دادگستری، اقتصاد و تعلیم و تربیت پیاده کنند. در یک کلام، بر همه چیز مهر و نشان اسلام زدند و بر همه چیز عطر و گلاب اسلامی پاشیدند. ولی این قوم نیک میدانست با مصالحه و گفتگو و یا از راه مسالمتآمیز تحقق و اجرای چنین امری امکانپذیر نیست. | |
تا کنون بسیاری از محققین و پژوهشگران، خیزشها و تلاشهایی در جهت ریشهیابی علت و علل تطور و نضجگیری حکومت جمهوری اسلامی نمودهاند تا بتوانند روزنهای برای کسب شناخت و معرفت به چگونگی رشد و تکوین این حکومت باز نمایند.
نویسندگان و تاریخ نگارانی که با ذهنیت تک عاملی بر تمامی پدیده ها مینگرند، هنگامی که به بازشکافی پدیده ای همچون جمهوری اسلامی اقدام میورزند بر روی تک عامل مکث و تکیه کرده، از تاثیر و نفوذ دیگر عوامل که بدون شک در ایجاد، رویش و زایش این حکومت نقش آفرین بوده اند به دیدۀ اغماض مینگرند.
برخی از آنان در تجسس و تفحص خویش سلسلۀ پهلوی را زمینهساز شکلگیری و رشد این رژیم به حساب میآورند. زیرا بر این باورند که پادشاهان پهلوی، روشنگران و منتقدانی را که دستی به قلم و سری در کتاب داشتند یا به سیاهچالها انداختند و یا سلاخیشان نمودند و یا به هر طریق ممکن آنان را از میان برداشتند و بدین ترتیب زمینۀ تبلیغ و ترویج فرهنگ خرافات را برای ملایان مهیا ساختند.
برخی دیگراز نویسندگان تحلیل گران و جریانهای سیاسی در نوشتههای خود به عامل خارجی پربها داده و آن را تنها محرک و سبب به قدرت رسیدن ملایان میدانند. آنان بر این باورند که شاه در شرایطی نبود که منافع مادی کشورهای سرمایهداری را تامین و تضمین کند، بدین خاطر او را از سریر قدرت به زیر کشیدند و روحانیت به رهبری خمینی را بر اریکۀ قدرت نشاندند.
نویسندگانی هستند که رویش دستگاه جمهوری اسلامی را فقط از دینخوئی جامعۀ ایرانی استتناج مینمایند.
عدهای با لحن و زبانی مستهجن مقدسات و آئین مردم را به باد لعن گرفته و یک مشت طامات و لاطائلات نثار آنها میکنند، تو گویی فقط مکتب اسلام است که محرک نگونبختی، فلاکت و عقبافتادگی جامعۀ ایران است.
و بعضیها فقط عامل اقتصاد را سنگ محک میگیرند و در بررسیهای خود تمامی تغییر و تحولات اجتماعی را با این معیار میسنجند. گروهی بر این باورند که خمینی انقلاب را دزدید، برخی از افراد، با ذهنی متحجر، چپهای ایران را یک کاسه کرده و به باد فحش و ناسزا میگیرند و آنها را مسئول و زمینهساز جمهوری اسلامی به حساب میآورند. البته نمیتوان کتمان و حاشا نمود که سازمانها و جریاناتی بودند که نام چپ را یدک میکشیدند و با اطلاع و وقوف کامل به نظریات خمینی پیرامون دستآوردهای انقلاب مشروطه که به شاه مینویسد: «دولت در انجمنهای ایالتی و ولایتی اسلام را در رای دهندگان شرط نکرده و به زنها حق رای داده است» پشتبانی و حمایت کردند. آنها نیک به محتوای قوانین جزای اسلامی از جمله سنگسار و شلاق و قطع دست و پا که خمینی در کتاب ولایتفقیه درج کرده است آگاه بودهاند، ولی بدون توجه به این مطالب با تمام وجود سعی کردند در روند تحکیم و تثبیت پایههای جمهوری اسلامی تسریع نمایند. تعداد بیشماری از چپها در مقابل این خزعبلات قرون وسطایی مهر سکوت بر لب زدند و از وظیفۀ تاریخی خود که هموار کردن درک و فهم جوهر و ذات پدیدهها است، طفره رفتن و یا بدیده اغماض نگریستند.
البته این نوع نگرش به مسائل و پدیدههای اجتماعی دارای محسناتی است که نگارنده را از تلاطم و اغتشاش فکری برحذر میدارد و او را از هرگونه شک و شبهه مصون نگه میدارد. این طریق نگاه همچون سد و مانعی است که خود را در مقابل امواج برحذر داشته و هرآنچه در ذهن انعکاس مییابد، آن را به مثابه حقیقت مطلق میپندارد و برای او یا نه! نه و یا آری!اری می باشدو انچه از این چهار چوب خارج باشدمورد تنفر او است. برای او یک شیئ یا وجود دارد یا وجود ندارد.یک چیز نمیتوانددر عین حال هم خودش وهم چیز دیگری باشد. اگر این چنیین بود که نماد حوادث و اتفاقات با جوهر آنها یکی می بودبگفته مارگس دیگر نیازی به علم نبود. این شیوۀ نگرش تنها به سطح و ظاهر حوادث و رخدادهای اجتماعی بسنده میکند و از پرداختن به کنه و عمق پدیدها ، ناتوان است.
هنگامی که انقلابات 1848 در آلمان و فرانسه به وقوع پیوست و در پی پیکارهای طبقاتی با شکست مواجه شد، محققین از دیدگاههای مختلف و متفاوت به بازشکافی علت و علل ریشههای شکست پرداختند. عدهای بر این باور بودند که افراد خبیثی انقلاب را به کجراهه کشاندند. انگلس و مارکس این شیوه و متد بررسی مسائل اجتماعی را با قلمی شیوا و با زبان طنز به باد استهزاء گرفتند و کوشیدند به تحلیل و تفحص در ریشههای این شکست بپردازند و نشان دهند که این علل در کجا نهفتهاند. انگلس در کتاب «انقلاب و ضدانقلاب» چنین مینویسد:
«اما هرگاه علل موفقیتهای ضدانقلاب جستجو شود از همه طرف با این پاسخ حاضر و آماده روبرو میشویم که فلان آقا یا فلان شهروند به مردم خیانت ورزید. چنین پاسخی برحسب شرایط ممکن است درست یا نادرست باشد، ولی تحت هیچ شرایطی چیزی را توضیح نمیدهد. حتا روشن نمیکند که چگونه مردم به خود اجازه دادند تا آنطور به آنها خیانت شود. و چه حزنانگیز است دورنمای آن حزب سیاسیای که تمام موجودیت سیاسیاش در شناخت این واقعیت خلاصه شود که فلان یا بهمان شهروند قابل اعتماد نیست ... هیچ آدم عاقلی هرگز نمیتواند باور کند که یازده مرد، غالبا با استعدادهای متوسط از روی حسن نیت یا بدطینتی قادر بودند که طی سه ماه یک مملکت سیوشش میلیونی را به قهقرا بکشانند مگر آنکه خود این سیوشش میلیون نیز مثل همان یازده نفر راه خود را نمیشناختند. اما چطور شد که از این 36 میلیون باوجود آنکه بخشی از آنها در حالت عدم اطمینان کورمال میرفتند، ناگهان دعوت به عمل آمد که دلخواه دربارۀ راهی که باید رفته شود، تصمیم بگیرند و آنگاه چطور شد که گمراه شدند و گذاردند باز رهبران قدیمشان برای لحظهای به مقام رهبریشان باز گردند«
مارکس در کتاب «هجدهم برومر لوئی بناپارت» این شیوۀ استدلال و این نحوۀ بررسی را به باد استهزاء میگیرد و مینویسد: «بخشودنی نیست. این قبیل الفاظ معما را حل نمیکند بلکه فقط شکل بیان دیگری به آن میدهد، زیرا بالاخره این مطلب بدون هیچ پاسخی باقی میماند که یک ملت یازده میلیونی توانست به دست سه شیاد غافلگیر شود و بدون مقاومت به اسارت درآید.»
بدون شک و تردید هسته ها و نطفه هایی درست در این تحلیلهای یک بعدی میتوان مشاهده کرد ولی تمامی واقعیت نیست. به شهادت تاریخ این نوع نگاه و استتناج عملی از آنها فاجعه آفرین است. با نگاهی گذرا به سیر روند شکل گیری اتحاد جماهیر شوروی، چین، کوبا و دیگر کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی میتوان به صحت و سقم این ادعا پی برد.
متفکران و تئوریپردازانی که به مثابه رهبران سوسیالیزم از آنها یاد میشود بر این باور بودند که با لغو مالکیت خصوصی، یعنی ملی کردن ابزار تولید، میتوان مناسبات سوسیالیستی را نهادینه کرد. آنها بدون ملاحظه و روکرد به عوامل دیگر همچون فرهنگ و درجه رشد شعور و آگاهی انسانها و درجه رشد نیروهای مولد که مهمترین شاخص و میزان سنجش درجۀ رشد مناسبات تولیدی است به برپایی سوسیالیسم همت گماردند، یعنی کوشیدند تا تئوری سوسیالیسم را از قوه به فعل درآورند. در طی این دوره برای هموار کردن راه، به شنیعترین اعمال متوسل شدند و تعداد بیشماری انسان را سلاخی کردند و گروه کثیری از کارگران که به نام آنها و گویا به خاطر بهزیستی و شان انسانی آنها بر علیه حکومتهای جبار و مستبد قیام کرده بودند، به هلاکت رساندند. با این اعمال ضدانسانی چهرهای منحوس، بد نیت و کریه، ددمنش و آدمخوار از سوسیالیسم و مارکسیسم به جهانیان عرضه کردند، چیزی که در قاموس سوسیالیسم محلی از اعراب ندارد و با مکتب انسان دوستانۀ مارکسیسم در تباین و تناقض آشکار میباشد. مارکس مینویسد معنای رادیکال توجه و نفوذ در ریشه است و ریشه خود انسان است. تاریخ جهان چیزی جز خلق و تولید انسان نیست.
یا از دید او سوسیالیسم عبارت است از اتحادی که در آن رشد آزادی هر فرد مشروط به رشد آزادی همه است، جامعهای که در آن رشد کامل و آزادی هر فرد اصل حاکم میباشد.
مثال دیگر که تولدش منحوس و فاجعه آفرین بود، جمهوری اسلامی است. رژیمی که با هرلحظه که از عمرش میگذرد، دنیایی از مصیبت و فلاکت بر مردم میآفریند.
جریانی تحت نام اصولگرایان در طی انقراض سلسلۀ صفویه و به قدرت رسیدن خاندان قاجار شکل گرفت. این جریان بر این باور است که تمامی فجایع و نارواییها و ظلم و ستمی که بر مردم صورت میگیرد ناشی از عدم حاکمیت ولایت فقیه و عدم اجرای فقه اسلام است.
با حرکت از این حکم، هنگامی که اصولگرایان به رهبری خمینی بر مسند قدرت تکیه زدند و ابزار سرکوب را به کف گرفتند، بدون ملاحظه و رویکرد به فاکتورهای اجتماعی ازجمله روابط فرهنگی، موقعیت اقتصادی و نقش عوامل خارجی، سعی کردند مذهب شیعه را در تمامی سطوح از جمله دادگستری، اقتصاد و تعلیم و تربیت پیاده کنند. در یک کلام، بر همه چیز مهر و نشان اسلام زدند و بر همه چیز عطر و گلاب اسلامی پاشیدند. ولی این قوم نیک میدانست با مصالحه و گفتگو و یا از راه مسالمتآمیز تحقق و اجرای چنین امری امکانپذیر نیست. بلکه فقط به مدد زبان قهر و سرب داغ یعنی قلعوقمع کردن و سلاخی مخالفین میتوان به این خواسته دست یافت. از این رو با عزمی راسخ به کشتن و نابود کردن دگراندیشان پرداختند و با هر مانع و سدی که مواجه شدند، با توسل به زور و قهر آن را از سر راه برداشتند. ملایان چهرۀ خود را سالها پشت پردۀ وجاهت و نقاب معصومیت و به مثابه مردان زاهد و متقی استتار کرده بودند، در طی عمر زمامداریشان این پردهها دریده شد و جمال و سیرت کریه آنها تجلی یافت و برای مردم، جوهر و ذات آنها عیان گشت که در قاموس آنها جز پلیدی، خدعه، ریا، مکر، حیله و دغل وجود ندارد.
نظیر چنین حوادثی در طول تاریخ به وفور رخ داده است که آخرالامر به ورشکستگی و رسوائی کشیده که نقل و نگارش همۀ آنها ملالآور و اسف انگیز است.
قصد و غرض از گفتۀ بالا اشاره به این مطلب است که نباید به توضیح سطح پدیدهها بسنده نمود، بلکه برای حصول و کسب شناخت و معرفت صحیح و درست باید یک پدیده در طول و عرض آن، در تمامی روند تکاملی آن، در تمامی جوانب و سطوح متفاوت آن، از مبداء تا فرجام آن مورد تجسس قرار گیرد. به عبارت دیگر هر پدیدۀ اجتماعی به مثابه کلیتی است که از اجزاء متباین و متفاوت شکل گرفتهاند. این اجزاء بدون ارتباط با یکدیگر هیچ معنی و مفهومی ندارند. هر عاملی در رابطه با دیگر عوامل نقش آفرین است. مارکس با این شیوه نگرش و متد به بررسی و کالبد شکافی مناسبات سرمایهداری پرداخت. او در گروندریسه مینویسد: «یک چنین روشی، بنای کار را بر امور واقعی میگذارد و ظاهرا درست به نظر میرسد. از همین رو در اقتصاد هم باید از جمعیت که پایه و موضوع تمامی عمل اجتماعی تولید است آغاز کرد. اما با تعمق بیشتر، نادرستی این نظر آشکار میشود. جمعیت مثلا اگر طبقات متشکله نادیده گرفته شوند انتزاعی بیش نیست. همین طور طبقات هم عبارتی میانتهی خواهد بود اگر با عنصری که این طبقات متکی به آن هستند آشنا نباشیم. کار مزدی یا مزدبگیری، سرمایه و غیره (ازجملۀ این عناصرند). اینها هم به نوبۀ خود مسبوق به مبادله، تقسیم کار، قیمت و غیره هیچ است.
با این حساب اگر بنا بود با مفهوم کلی جمعیت شروع کنیم، ناگزیر به دریافتی آشفته میرسیم. درحالی که میتوان با تحلیلی گام به گام به مفاهیم بیش از پیش بسیطتر رسید. یعنی از واقعیت ملموس و مشخص، اندک اندک به مجردات لطیفتر و سرانجام به بسیطترین مفاهیم و مقولات دست یافت.
اینجا حرکتی معکوس لازم است، یعنی باید از مفاهیم مجرد شروع کرد و بار دیگر به عناصر واقعی مشخص، مثلا به جمعیت رسید. با این روش به خلاف روش اول، به جای دریافتی آشفته از یک کل، به مجموعهای سرشار از تعینات و روابط پیچیده خواهیم رسید» ص26.
با پرهیز از این شیوه نگرش تک عاملی و ملاحظه بشیوه باز شکافی مارکس میتوان به عوامل پویا و فعال که زمینۀ رشد و نمو نطفههای نا میمون جمهوری اسلامی را بباراوردند و یا به ثمر رساندند فایق امد.ولی از حصوله این نوشته به دور است که بتوان تمامی فاکتورها را مورد کند و کاو قرار داد. از این رو سعی میشود در اینده ،نقش فاکتورهایی از قبیل اقتصاد، سیاست شاهان پهلوی، روحانیت اصول گرا، فعالیت چپها و دمکراتها مورد بررسی و تحلیل قرارداد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد