بر سرای قلندر
مرد بی پا، بی سر ، بیکار
کشکول و تبرزین مانده بدیوار
و مولایی در قاب ، توری بسر.
بر کشکول و قاب خاک نثار
بر دسته تبرزین هم
نشسته گردباد اعصار بسیار
***
قلندر در گلیمی آرام ، بی یار
گهی خواب، گهی بیدار
و میخواند با خود این ، لیک هشیار:
"قلندر امشب بشب خواهد زد
خنجر بسرا پرده خواهد زد
شب را بسحر خواهد داد
نعلش را بسینه خواهد زد!"
آی درویش!
آی آنکه خواب در چشم تو بیدار!
مکن زین بیش مژههایت را جفت درویش
بیداریت عشق است!
****
علی آلنگ اسفند ماه ۱۳۵۰
نقاشی: صباح جوایید