
صبح، کمی زودتر از همیشه، رفتم تا مثل هر روز کاری دیگر آتلیه را باز کنم و بنشینم پای کامپیوتر و با عکس و فیلم و نوشته ور بروم. اما ناگهان به خود گفتم ول کن. ته و توی زندگی هنوز چیزی از یاغی من باید باشد. بگذار اول بروم پارک و کنار دریاچه چندتا عکس از اردکها و غازها و درختان پاییزی بگیرم و به صدای گذر باد از میان برگها گوش کنم، بیاد میکل آنجلو آنتونیونی که اکنون دیگر نیست در میان آنان که میپندارند هستند، و بیاد فیلم زیبای او آگراندیسمان (Blowup) و آن حادثههای مَجازی و حدسهای مُجاز. و آن پارک و درختان و نسیم صبحگاهی و رقص برگها بر متن آسمان، هنگامی که باد با زبان آنها میخواست رازی را بگشاید که ناگشوده باقی ماند.
- بود چیزی آنجا، یا نبود هیچ چیز جز هیچ؟
رفتم. در پارک از آدمی خبری نبود. خلوت و آرام بود و همه جا پر از رنگ. این هم از عجایب است که در اینجا رنگ پاییز، رنگ مرگ، از همه زیباتر است. بهار اقلیم قطبی حریفی درخور برای پاییز آن نیست. دوربین را راه انداختم و از درختان شروع کردم. مثل همیشه اولین عکس از درختی بلند و تنها، با زاویهای تند از پایین به بالا. یعنی عظمت. عظمت و تنهایی. یا عظمت تنهایی. یا این که تنهایی عظمت. فرق نمیکند. بزرگی روح با تنهایی روح همراه میشود. اروج روح تا جایی که دیگر هیچ چیز را بالای سرخود نمیبیند. هیچ چیز. آنگاه تنهای تنها میشود. نوعی تنهایی که نه توان درمان آن هست و نه میل درمان آن. تنها و تک افتاده سینه سپر کرده بود آن درخت و گردن افراخته بود تا آسمان و رها کردهبود شاخههای حماسی خود را در نسیمی که مثل جریان ملایم آب آنها را تکان میداد.
- تنهایی واقعی هنگامی فرامیرسد که چشم هنر زیبایی را کشف میکند اما مخاطبی نمییابد تا درک خود را روی ادراک او حک کند.
از شاخهها عکس گرفتم. از برگهای سرخ و زرد و بنفش. از سبزی یک دست چمن و انعکاس نور در قطرات بیشمار آبهای مانده لا به لای علفها. از اردکها عکس گرفتم. همه مثل مجسمههای چوبی شکل هم. اردکها برای من کسل کننده هستند. اما غازها، غازهای وحشی مهاجر، کمی متفاوتاند. خاکستری و بزرگ و گاه بغرنج. یک بار شاهد کوچ فصلی یک گروه از این غازها بودم. در همین پارک. غروب بود. فرماندهی پرواز پیش افتاد و گردن افراشت و با صدای کرکنندهای فرمان آماده باش داد. همهی غازها با صدایی مشابه به او پاسخ دادند و پشت سر او بالآزمایی کردند. سپس فرمانده شروع به دویدن کرد و بر سرعت خود افزود و بعد بال زد و هوا را شکافت و رو به آسمان ابری کدر به پرواز درآمد. دیگر غازها همه پشت سر او به پرواز درآمدند. اما یکی از غازها از جا کنده نشد و به دلیل نقصی که در بال خود داشت روی زمین باقی ماند. او همچنان که در همان مسیر پرواز میدوید از ته دل فریاد میکشید و با نگرانی و وحشت سعی میکرد از فاصلهی فزایندهی خود با دیگر غازها کم کند. وقتی دستهی غازها در آسمان ناپدید شدند غاز به جا مانده با سرو صدای شدید وسط پارک پهناور میچرخید. سرانجام لنگ لنگان رفت کنار دریاچهی کوچک و با اردکها همراه شد، طوری که انگار میخواست تنهایی دحشتناک خود را در جمع آنها فراموش کند. تا یک ماه، وقتی از آن مسیر میگذشتم دنبال آن غاز میگشتم و گاه به او چیزی برای خوردن میدادم. تا این که یک روزکه هوا تاریک و یخ زده بود، دیگر او را ندیدم. پس از همین حادثه بود که این پارک و غازهای آن بیش از پیش مرا به سوی خود جلب میکردند.
رفتم کنار دریاچه نزد اردکها. همگی در ساحل جمع شده بودند. یک غاز بزرگ، که از دور دیده بود اردکها دور من جمع شدهاند، لنگ لنگان خود را به آنجا رساند. گرسنه بود. تدریجاً او را به جای خلوتی هدایت کردم تا عکس بگیرم. منتظر غذا در چند قدمی من ایستاد. به نظر میآمد که قبلاً او را دیدهام. بیشتر به او خیره شدم. مثل همیشه، کسی نجوا کنان در من شروع به حرف زدن کرد:
- تو را پیش از این دیدهام؟ تو همان غاز بیمار سال پیش نیستی؟ میبینم که بالهای تو سالمه. اسمت چیه مهاجر؟ میدونی که من هم مهاجرم؟ اما ما با هم تفاوت داریم. تو مهاجری هستی که همه جا خونهی توست. من مهاجری هستم که هیچکجا خانهی من نیست. تو همهجا خودی هستی. من همهجا غریبه.
غاز سرش را در یک سمت کج کرد و چند قدم غازی به من نزدیک شد و از ته گلو صدایی درآورد. چند عکس ردیف کردم. بیاد آوردم که در داستانهای کهن انسانها و جانوران همدیگر را میفهمیدند، زبان هم را میدانستند و با یک دیگر حرف میزدند. در این افسانهها هر چیزی یک اسم داشت و اسمها گویی ابدی بودند. موجودات افسانهای اغلب نام همدیگر را میدانستند. وقتی رستم در بیابان با اژدهای هفتخوان رو به رو میشود بلافاصله نام او را میپرسد و اژدها هم نام رستم را میپرسد. آن قدر طبیعی که هیچ کس نمیپرسد که اژدها از کجا زبان یاد گرفت و با کدام زبان با رستم به سخن درآمد و از کجا میدانست که رستم چه جایگاهی در داستان جهان دارد. رستم و اژدها پدیدههایی ابدی بودند با نامهای ابدی و شناخته شده. نامهایی که نمیتوانستند وجود نداشته باشند. هرکس و هر چیز در عالم افسانه و اساطیرجایی ابدی در ساختمان هستی دارد.
- اسمت چیه غاز؟ منزلت کجاست؟ از کجا اومدی؟ آخر پاییزی کجا خواهی رفت؟ تو مرا میشنوی؟ میفهمی؟ توی اون سر کوچکت چی میگذره؟ آیا تو میدونی که وجود داری؟ که هستی؟ یا فقط من میدونم که هستم؟
غاز خس و خسی از سینه برون داد و یک پا را کمی بالا آور.
- من کی هستم؟ من چی هستم؟ یک دستگاه طبیعی تبدیل و مصرف انرژی و دیگر هیچ. یک دستگاه تکامل یافته برای انهدام تکامل. برای خدمت به آنتروپی جهان. دستگاهی برای تسریع مصرف انرژی. مواد انرژیزا را میبلعم و انرژی آنها را تبدیل میکنم. این کار را هی تکرار میکنم تا فرسوده شوم و توانم به پایان برسد و بروم بیخ ریشهی آن چنار دراز بکشم و بخوابم و تجزیه بشوم. وقتی تجزیه شدم هیچ چیزی در کیهان بیاد نمیآورد که غبارهای تن من از کجا آمدند. کیهان از من هرگز خاطرهای نخواهد داشت. بدبختی من این است که نمیخواهم این چیز فانی بیمعنی باشم که هستم. خودآگاهی من با دستگاه طبیعی تن من سازگار نیست. دلم میخواهد معنایی میداشتم. آیا تو هم دنبال معنایی برای خودت هستی؟
غاز صدای عجیبی در آورد و چند قدم غازی دیگر به من نزدیک شد. همهی دنیا فراموش شده بود. تنها من بودم و آن غاز. راست به چشمهای او خیره شدم. سعی کردم تا میتوانم خیره به چشمهایش نگاه کنم تا شاید از چشم و نگاه او چیزی به فهمم. شما را نمیدانم اما من، هر روز که از خواب برمیخیزم، مثل کیهاننوردی که در یک سیارهی ناشناس از خواب بیدار شود، همه چیز برایم عجیب و تازه و اسرار آمیز به نظر میرسد. همیشه خودم را مثل یک فضانورد بر یک سیارهی اسرارآمیز میبینم. و صد در صد همینطور هم هست. در حالی که فضانوردی غیر معمولترین کار به نظر میرسد اما معمولترین کار همهی ما موجودات زمینی فضانوردی است. اسم سفینه زمین است که در فضای بیکران پیش میرود و از مبدأ خود دور و دور و دورتر میشود. مثل تکه سنگی به ژرفای فضا پرتاب شدهایم. در فضا به سوی چیزی مکیده میشویم. ستارهها خاموش و خاکستر میشوند و عصر حماسی بیگ بانگ به سوی پایان پیش میرود.
- گفتم اسمت چیه غاز؟ راست به چشمهای من نگاه کن و بگو! یک چیزی بگو. این همه چیزهایی که من و تو میبینیم خواب است یا بیداری؟ پشت پرده چیست؟ آن سوی بیگ بانگ چیست؟ آن سوی فتون، آن سوی کوارک، آن سوی استرینگها چیست؟ تو راجع به من چی فکر میکنی؟ تو میدونی آدم چیه؟ میدونی سیاست و جنگ و شکنجه و کشتار چیه؟ شما خندهدارتر هستید یا ما آدمها؟ شما هم هر روز ریشتان را میتراشید؟ پر و پشم پاهایتان را مثل پوست لخت یک شغال گر از ته میکنید؟ هستند غازهایی که فکر کنند اگر پا و گردن تو پر داشته باشه زشته؟ ما آدمها از جسم و جان خودمان شرم داریم. جسم را با لباس و جان را با دروغ پنهان میکنیم. شما چی؟ تمدن شما از این مرحله گذشته یا این که هنوز کشف نکردید که میتونید با پوست من لباس درست کنید و بکشید روی پرهای خودتان؟
خندیدم. یا شاید سرفه کردم. با صدایی همانند صدای غاز خشک و شدید و عصبی. غاز گردنش را بالا کشید و بازهم به من نزدیکتر شد. خیره به چشمهایش نگاه کردم وتحریکشده داد زدم:
- تو چی هستی لعنتی؟ من چی هستم؟ چرا من نباید بدونم که چی هستم؟ چرا باید فقط به مفاهیم دروغین زندگی بس کنم. چرا زندگی باید عادت کردن به خودگول زدن مداوم باشد. چرا اصلاً با تو حرف میزنم؟ با توام احمق! چرا من هم مثل تو عادت نمیکنم که نپرسم!
غاز گردنش را بالا کشید و همراه با یک فریاد شدید به من حمله کرد. تا به خود بیایم چند ضربهی سنگین منقار به گردن و دستهای من وارد کرد. هراسیده از تغییر ناگهانی فضا و آن غاز فضایی، خود را جمع کردم و آمدم پس بنشینم که پایم به یک بوته گیر کرد و افتادم توی یک گودال پر از آب خنک. غاز دوباره حمله کرد و من در حال دفاع میدان را ترک کردم. فریاد خشمگین غاز پارک را پر کرده بود. دیدم که دو غاز دیگر نیز پروازکنان خود را رساندند و در کنار غاز مهاجم رو به من حالت تهدید کنندهای گرفتند. دیگر از پارک زیبای آنتونیونی خبری نبود. فضا، فضای پرندگان هیچکاک شده بود. حرکات دیگر پرندگان هم به نظرم عجیب میآمد. وقتی در محل سوزش گردنم دست کشیدم انگشتانم خونی شد. به مغزم گذشت که مبادا این غازها هار شده باشند و من مریض شوم.
از پارک که میگذشتم، بر متن آسمان روشن و درخشان صبح، حتی تصویر پرندگان سفید هم سیاه به نظر میرسید و صدای بالهای آنها در ذهن من جزیی از فضای فیلم پرندگان هیچکاک شده بود. راه برگشت را طی کردم و به در پشتی آتلیه، که در یک کوچهی درختی باز میشود رسیدم. کلید را در قفل در چرخاندم تا وارد شوم. ناگهان زاغی از روی نوک یک شاخهی لخت و سیاه به شدت قار قار کرد. ناخودآگاه لرزیدم و در را پشت سر خود بستم. بعد، باکنجکاوی حیرتانگیزی خودم را روی کامپیوتر انداختم تا با بزرگ کردن عکسهای غاز چیزی را جستجو کنم.
عکس را در فتوشاپ باز کردم. بعد سر خاکستری غاز را در کادر قرار دادم و بزرگ کردم. بعد چشم غاز را بزرگ کردم. مردمک چشم همچون یک سیاهچاله در وسط دایرهای درخشان همانند یک کهکشان قرار داشت. چشم تمام مونیتور را پر کرده بود. از شباهت چشم غاز و کهکشان به هیجان آمدم. بعد دریافتم که کهکشانی نیز در مردمک چشم او دیده میشود. چشم را نشان کردم و برداشتم. سپس تصویر بایگانی شدهی یک کهکشان واقعی را کپی کردم و به جای آن قرار دادم. سپس کل تصویر را کوچک کردم تا جایی که تمام پیکر غاز در صفحهی مونیتور جای گرفت. چیزی در صورت او تغییر نکرده بود. عکس را در قطع بزرگ چاپ کردم و چسباندم روی دیوار و به آن نور تاباندم. غازی بود مثل همهی غازهای دیگر. هیچ کس نمیتوانست حدث بزند که چشم آن یک کهکشان واقعی است. هیجان فرو نشست و داستان به پایان رسید. همهی کار بیهوده به نظر میرسید. با خود گفتم، اگر باور نکنم که خرد گاه خروج از تعادل است آنگاه نمیتوانم به عقل خود شک نکنم. عکس بیاهمیت را مچاله کردم و انداختم توی زبالهدانی. سکوت شد.
ناگهان از داخل استودیوی عکاسی صدای بازی تنیس شنیدم. صدای ضربههای بازیکنان به توپ و برخورد توپ به زمین و دو باره ضربه. همان بازی و همان صدایی که در پایان فیلم آگراندیسمان دیده و شنیده میشود. با تعجب رفتم داخل استودیو و زیر سقف بلند آن خیره شدم به پردهی خاکستریرنگی که زمینهی اصلی برای عکاسی است. انگار که صدا در برخورد با آن پرده طنین میافکند. بر آن پرده، سایهی آنتونیونی را در میدان مجازی تنیس تشخیص دادم. آنسوتر، شبح هیچکاک نیز کمکم از میان تاریکی بیرون آمد و بر پرده پهن شد. اشباح تیره و سیال. سپس خودم را دیدم که سایهوار بر پرده افتادهام و با آنها همراه شدهام. چرخی زدم و پشت به پردهی خاکستری به انتهای استودیو خیره شدم. آنجا که دوربینها مستقر بودند. آنگاه در عدسی بزرگ دوبینی که رو به روی پرده بر سهپایه استوار شده بود هفت سایه را بر خط منحنی تپهای زیر آسمان ابری قطبی که ترجمان روح برگمن بود دیدم. آنها در حالی که دست همدیگر را گرفته بودند با وزش بادهای تند زمستانی میرقصیدند و دور و دور و دورتر میشدند.
انتشار نخست در فصلنامه باران