وام دارِ هزارعطرخوش ، ازهزار رنگ شده
و بیابان را
در خاطره اش نقش داده بود
( قهوه ای در خاکستری فرو رفته )
و آینه را نمیدانست که چه بایدش کرد .
* * * *
بوته های خار
در بهار گل داده بودند
و ساربان پیر ، کاروان رااز کنار دشت گذر داد
تا جای پای اُشترانش
زخمی بر قامت خار وارد نسازند
و آینه همچنان بی مکان
* * * *
بوته گُل خرزهره با باد هم بستر شده بود
و گل کاغذی آویزان بر دیوار
بر گلبرگهای خود ، عشق را ثبت کرده .
وآینه همچنان بی جایگاهی مشخص
* * * *
تمامی نَفسِ جاری حسِ حیات
و حقیفت ،
که سخت ترین میوه ی جنگلِ خنجرو طناب و آتش است
و عشق
که بخشش آسمانی خدایان ست
و زیبایی
که باقی مانده ی درخشیدن حس درون
و بهارِ
که پشتِ سر زمستان پنهان
و موسیقی
که همصدایی بلبل است و سه تار
و شب
که بهترین مرحم دلباختگان صبورست
و لطافت حضور شبنم بر چمن
که صبح را بمهمانی خود می طلبد
و . . . . .
را
پرده ای ضخیم از جنس ترس ،
از روانی دم و بازدم جانِ آدمیان
جدا ساخته ست .
بایدکه آینه را مقابل پرده گذاشت
تا زشتی خویش را بتواند که باور بدارد .
رضا بایگان - المان
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد