ابراهيم از جبهه كه برگشت هاج – واج شده بود. دست به كارهای غيرعادی میزد.دلش به هيچ كاری نمیگرفت.در هيچ نقطهای بند نمیشد.بيشتر شبانه روز را به پرسه زدن تو خرابهها میگذراند.اكبر نصيحتش میكرد:
- خب،اين بندهی خدا را هم كه كار و زحمت كمرشكن كـرد.يه عمر روی كاسهی بيل رقصيد و بزرگت كرد كه سرپيری دستگيرش باشی.واسه چی دنبال كاری رو نمیگيری؟
- كارمال قاطره.اين چين خوردگی كوههارو نگاكن!كم كمش دو - سه ميليون سال عمر دارن. عمر چند روزهی مادر مقابلش چيه؟پس فردا ميافتیم والفاتحه!…
- سرگردونی تو كوچهها و خرابهها و سگ و گربه چرونیم كه عقلتوزايل میكنه!…
- آره واله،بيكاری خيلی فشارم ميده.خوب میشد اگه يه كاميون گير مياوردم.
- كاميون به چی دردت ميخوره،داش ابرام!
- میبردمش سرگذر و اين همه عملهی بيكاره رو ميريختم توش.میبردمشون تو خرابهها و همه شون رو سينهی ديوار قطار میكردم.چی كيفی داره!…ترررر!…ترررر!… تتق! تق!…تو سينهی هر كدوم شون يه گل سرخ میكاشتم!…
- به به!دست ننهت درد نكنه داش ابرام!
- صبح برو سرگذرو ببين چی محشر كبرائيه! عملهها تا كلهی ظهر تو چشم هم زل ميزنن ودو دست از دو پا درازتر و سر به زير،راهی بيغولههاشون میشن و برابر نگاههای گشنهی عهد و عيالاشون عرق میريزن.
- بابای زمينگير شدهتم از همين فعلههاست كه،خودتم با نون عملگی به اين يال و كوپال رسيدی!
- بابام زندگی نكرده،يه عمر عرق بيخودی ريخته تا زنده بمونه.حاصلشم يه عده بچهی قد و نيمقد كور و كچله.اگه تو بچگی خودشو كشته بود،به آسايش ابدی رسيده بود و مای از خود بدبختترارشم پس نمیانداخت.اگه كارهای بودم،تموم اين عملههارو با گوشت سمی راحت شون میكردم.تا كلهم كار دستم نداده،بايد بزنم بيرون.به موتورت احتياج دارم.
ابراهيم دست سياهش را توی جيب شلوار چركمرده ش فروكرد و اسكناسهای مچاله را بيرون كشيد.انگشت سبابه و شست خودرا به آب دهنش تر كرد و اسكناسهارا،بی تفاوت،شمرد.پول را روی دستش نگاه داشـت و به چيزی تو خلاء خيره شد. آب كنار لبش را پاك كرد.پول را سبك و سنگين كرد و گفت:
- گور باباش كه بعد از من زندگی میكنه.فردارو كی ديده؟…
تلنگری به پيشانی خود زد و گل از گلش شكفت.پول را تو جيب شلوارش چپاند.موتور را از كنار ديوار كلوخی حياط برداشت و از در بيرون زد.پاهاش را رو ركاب گذاشت و دستهارا رو گاز چنگ كرد.سينه كفش زهوار در رفته ش را چند مرتبه رو ركاب كوفت و گاز را چند نيم دور چرخاند.دود اگزوز چشم خیابان خیام راكور كرد.خودرا رو موتور جاگير كرد.موتور از جا كنده شد و به طرف تپههای ترابآباد به پرواز درآمد.هوا را میشكافت و پيش میرفت.هوای عصرگاهی ملس بود و نرمك نسيمی میوزيد. هوای كوچه باغهای نیشابور به ســر و موی افشان ابراهيم چنگ میانداخت.سروكله میچرخاند.نسيم زلفهاش را،رو پيشانیش افشاند.چند لاخ موی رقاص رو چشمش افتاد و جلوی نگاهش را گرفت.سرش را به چپ و راست و بالاو پائين تكاند و موهای نافرمان را سرجاشان پرت كرد.
نالهی ممتد موتور سكوت بلوار خيام را میدريد.درختهای وسط و دو طرف بلوار،ساكت و مغموم ، صف كشيده بودند.سكوت لابه لای شاخه ها و برگها لانه كرده بود.درختها روزمين ميخكوب شده بودند.ابراهيم از سكوت هراسان بود و از هياهو میگريخت.چيزی درونش را به چنگ میكشيد.دل شوره داشت. میخواست از خود و ديگران بگريزد.انگارباز گير صرع و تشنج میافتاد!…
زوزهی موتور به شاخ و برگ درختها سيلی ميزد.شهر را پشت سرگذاشت.نرسيده به مزار خيام ،بلوار را رها كرد و تو كوره راهی خاكی پيچيد.از كنار بهشت فضل گذشت و نگاهی به قبرستان انداخت و زير لب زمزمه كرد:
- عجب جنگل پر باری شده از شهدای والا مقام! رو هر قبرم يك حلبی كاشتهند! شده حلبیآباد!......
باد ملايم عصرگاهی میوزيد.آلومينيومها سيلی خود باد بودند.بوی مرده و قبرستان سرش را گيج كرد.روی خودرا به طرف مزارع برگرداند و باسرعت دور شد.
موتور را به ديوار ترك خوردهی كارگاه كوزهگری تكيه داد و داخل شد.داشگر پيداش نبود.گوشه و كنار را از نظر گذراند.سه متر عرض و پانزده متر طول كارگاه راوارسی كرد.كارگاه از گلدانهای جورواجور و قلك،كوزه و خمرههای گل و بوتهكاری شده پر بود.راه باريكهی وسط را تا انتها گذشت.راه تنگ بود و هوای قدمهای خودرا داشت.پاچهی شلوارش به كوزهی خامی گرفت. كوزه افتاد و چند تكه شد.پردهی گليمی چند تكهای در پستو را پس زد.داشگر تو پستو نبود. راهرو خاكی غار مانند را،به طرف چالهی كوره،زير قدم گرفـت.كنار دهنهی ورودی كورهی كوزهپزی،دستش را تكيهگاه دو طرف راهرو تنگ و نيمه تاريك كرد.پلههای كلوخی دستساز داشگر را پائين رفت.داشگر تو شكم ورم كردهی كوره مشغول بود.با كمك يك لامپ برق،كوزهها و مجسمهها و گلدانهارا،دايرهوار،دور ديوار،رو هم قطار میكرد.داشگر مركز دايره بود:
- سلام ،داش داشگر،خسته نباشی!
- و عليك،ابرام گل.چه عجب اين طرفا؟ ياد ما خاك نشينا كردی؟ باريك ميرسی،باز كسلی؟
- اوضاعم تعريفی نداره.تا نيفتادم ،بيا بالا!
داشگر دست از كار كشيد.پلههای خاكی را برگشتند.داشگر كتری سياه – سوختهای را همراه دو پيالهی سفالی ساخت كورهی خودش،از پستو بيرون آورد.پيالهها را از آب زلال كتری پركرد و گفت :
- اين مرتبه انگار اوضاعت خيلی خرابه،ابرام گل؟
- مخم تير میكشه.سرم گيج ميره.باز گرفتار هذیونم،داشگرجون!
داشگر پياله را دست ابراهيم داد و گفت :
- بنداز بالا.حالتو جامياره.خدا باعث و بانیشو خونه خراب كنه!
داشگر دست استخوانیش را رو سروگردن بی گوشت و گل خود كشيد.موهای خاكستریش را صاف كرد و رو دستگاه نشست.چرخ كوزه گری حدود يك متر بلندتر بود.داشگر خود را رو سكوی كنــار چرخ جاگير كرد.پاهاش را آويخت و سينهی پاهاش را رو تختهی گرد پائين چرخ گذاشت. پيالهی خود را رو سكو،كنار تختهی مدور بالای چرخ گذاشت.كش و قوسی به شانه و سرگردن خود داد.پياله را بلند كرد و گفت:
- درد و بلا از جونت دور شه و بـخوره تو تخم چشم اونا كه مارو ذليل ميخوان!..
ابراهيم پياله ش رااز كنار كتری برداشت.داشگر پياله را سركشيد و لبخند گزندهای زد.لب و دهنش را با آستين به گل خشك نشستهی خود پاك كرد. دو نخ سيگار آتش زد.سيگار را كنار لب خود گير داد و رفت سـراغ هنرنمائی.يك تكه گل عمل آورده را وسط تختهی مدور گذاشت. پاهاش را از زير به كار انداخت و چرخ را فرفرهوار به گردش درآورد.تمام اعضای بدنش به كار افتاد. سروسينه و شانه و دست و پاهاش،هماهنگ و با هم به حركت درآمدند.ابراهيم روگلدان واژگونی نشست و رفت تو بحر اعمال كوزه گر.چهل و پنج سالی از عمر داشگر میگذشت.ده سالی مچاله تر از سنش نشان میداد.سياه سوخته،دراز و استخوانی بود.گل را ورزش داد و وسط تختهی مدور قلمبه كرد.چرخ با سرعت میگشت.از گل بی شكل يك تنگ گردن دراز،يك گلدان گردن باريك – با گل و بوتههائی روی آن،يك قلك،يك كاسه و پياله بيرون آورد.كف دستهاش را توكاسهی آب كنار دستش فروكرد.باقيماندهی گل را ميان دست گرفت و به مغازله با آن پرداخت.كف دستهاش را عاشقانه دورگل ماليد.سرش را رو به پائين گرفت و چهارستون تنش را به كار گرفت.كف پاهاش را به سينهی تختهی مدور زير پاهاش كوبيد و آن را به جولان درآورد.سروگردن و سينه میجنباند.از محيط و اطراف جدا شده بود.زير لب،نامفهوم،زمزمه میكرد:« کو کوزه گروکوزه خروکوزه فروش؟»سرآخر يـك مجسمهی معمائی،با خطوطی پيچيده و خيالی،از دل گل بيرون كشيد.ابراهيم هر چه به ذهن خود فشار آورد،چيزی دستگيرش نشد و پرسيد:
- من كه عقلم جائی قد نميده. ورآمدگی دور شانهها و اين دهن وادريدهی گشاد،زبان پت و پهن بيرون افتاده و اين سوراخ غار مانند زير سينهی چپش،يعنی چی؟
داشگر پيالهی دوم را سركشيد.لب و دهن و عرق صورت و گردن خودرا پاك كرد.پوزخند تلخی زد و آهی از ته دل كشيد و گفت :
- المعنی فی كلهی بيننده!…
داشگر،انگار كه حوصلهاش سررفته باشد،چرخ را رهاكرد و كتری را برداشت. دست ابراهيم را گرفت و به طرف پستو راه افتاد و گفت :
- گور پدردنيا و حقهبازیهاش. به كله ت خيلی فشار نيار،كه باز ميافتی.چشم هم بزنی،گل مام زير قدم به داشگر ديگه ميافته.
طاق ضربی پستوی دوده گرفته را يك لامپ كارتنك گرفتهی برق،روشن میكرد:
- تو كه اين همه هنر داری،واسه چی بيشتر وقت تو صرف گلدون میكنی؟
- پير شيكم بسوزه.فكرنون كن كه خربزه آبه،داش ابرام گل!…
چراغ گردسوز را روشن كرد.به اندازهی نيم مثقال شيرهی خرمائی رنگ از لـته پارههاش بيرون آورد.در تلقی چراغ والوررا تا نيمه باز كرد. سر يك سيم بافندگی را رو شعله چراغ گذاشت.به اندازهی يك نـخود از معجون سر سيم ديگری چسباند.غلاف يك خودكار بيك را به ابراهيم داد.نوك سرخ سيم اولی را به گلوله معجون چسباند و جلوی لولهی خودكار گرفت.ابراهيم دود را از سر ديگر لوله داخل دهن و سينه ش كشاند.
- اين شد باوشـی.درد و بلات بخور تو كاسهی سر هرچی دغل كاريه.
طاق ضربی دوده گرفته و لامپ كارتنك بسته دور سر ابراهيم میچرخيد.بلند شد و دست توی جيبش فرو كرد و اسكناسهای مچاله شده را بيرون كشيد. همه را نشمرده،رو نهاليچهی به سياهی گرائيدهی داشگر گذاشت و به طرف در راه افتاد.داشگرپول را زير نهاليچه كشيد و بلند شد و گفت :
- خوب زود بلند شدی،شب درازه و قلندر بيدار،داش ابرام گل!
- دير وقته،میترسم نتونم موتور سوار شم.
رو به باد ايستاد.شب پردهی سياهش را رو همه جا كشيده بود.باد پوست سرو روش را نوازش داد.از كرختی و گيجی بيرونش آورد.موتور را روشن كرد و سوار شد.دو چشم روشن موتور سينهی تيرهی شب را دريد.باد تند شبانگاهی به سر و صورتش سيلی میزد.كوره راه ناهموار بود.ابراهيم حال و هوای درستی نداشت.عنان موتور را رها كرد.نفسش تنگی میكرد.چند مرتبه تو دست اندازها افتاد و سكندری خورد.كنار قبرستان بهشت فضل،موتور از كوره راه منحرف شد و طايرش به سنگ قبری خورد و دراز به دراز،رو قبرستان افتاد.دست و پاهاش خراشيدند.بلند شد.موتور درجا كار میكرد.چرخهاش میچرخيدند و خاك قبرستان را به سر و صورت ابراهيم میپاشيد.موتور را خاموش كرد.ركابش را به سنگ برآمدهی قبر شهيدی تكيه داد و سرپا رهاش كرد.خاك را از سر و لباس خود تكاند.رو سنگ برجستهی گور شهيد ديگری چندك زد.هوای گورستان تهوع آور بود و به تهوعش انداخت.هر چه از ظهر خورده بود،بالا آورد.
پلكهای خودرا به هم ماليد.سيگاری آتش زد و پكهای پر نفسی زد و دود را قورت داد.باد شدت گرفته بود.بحران صرعش شروع شده بود.از رو سنگ گور بلند شد.دو كف دستش را محكم به دو گوشش فشار داد.دور خودچرخيد و نعره كشيد و رو گور شهيدی نقش زمين شد.
آسمان شرق آلاپلنگی شده بود. جغدی رو ديوار خرابه امامزاده شافضل جيغ كشيد و پريد و رفت.خورشيد از مشرق و از بلند رشته كوههای بينالود،سرك میكشيد.نسيم صبحگاهی،سر و روی ابراهيم را نواز داد.تكانی به عضلات كرخت شدهی خود داد.رو گور شهيدی افتاده بود.بلند شد.دستش رااز زير بغل،به زير شانهی چپش رساند.خاطرش جمع شد.تركش هنوز سرجای خودش بود،فقط كمی به قلبش نزديك شده بود.خاك را از سر و صورت و لباس خودتكاند.كش و قوسی به يال و كوپال خود داد.پا رو ركاب كشيد و موتور را روشن كرد.خورشيد از نوك رشته كوههای بينالود سينه بلند میكرد و نرمههای نور طلائی خودرا رو تپه خرابههای تراب آباد و بارگاه بلند فيروزه گون خيام میپاشيد.برق بارگاه لاجوردی مزار خيام كوه معدن فيروزه را میمانست. موتور ابراهيم روبه شهر،از جا كنده شد….
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد