ترس برم میدارد
هم آنگاهان که به بی توئی از تو میاندیشم.
و شگفتا که هراسی از این دست
هرگزم دست نداده بوده است؛
یعنی،
زبونیام را
بی تو
- در آوردگاهی که زندگی است -
تا بدینسان آشکارا حس نکرده بودم تا کنون.
آیا نهال ِ نازک تو
- به یمن ِ آفتابی ِ عمری که بر ما گذشت -
بر بالیده است،
یا غرور تناور ِ من را مگر
تبر دار ِ زمانه
از بن بریده است ؟
*
هم این قدر امّا،
میدانم
به زیر ثقل ِ برف گرانی که نشسته بر جانم
بی تو
دیری پاییدن نمی توانم.
***
ای اعتماد ِ باز دمان ِ پرتقلایم،
در تلخ ِ واپسین سراشیب ِ پافرسای
شِکَر نوش ِ عشقی که روا میداریم هنوز
نوشداروی زخم ِ روان ِ من است،
نیرو سپار ِ جان ِ ناتوان من است.
******
تیبوران- ۸ می ۲۰۱۱
جهانگیر صداقت فر
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد