اینجا هر روز
باران دروغ می بارد
اما هیچکس از چوب نیست
تا دماغش دراز شود
همه از سنگند
هر روز
آدمهایی که خود را ملبس به فروتنی می کنند
و کوچکند اما از مغز
از روح بزرگ هر غریبه ای
بالا می روند
و آنرا به زمین میخ می کنند
اینجا پسران و دخترا ن شجاع را
خرسهای قهوه ای
نه با چرب زبانی
که با زور دندان تیز
زیرسنگهای بی نام
زنده زنده می درند
دهکده ای پر از حیوانات وحشی
در پشت بیشه زار نفرت و خون ساخته اند
و گروهبانی خرفت هر روز مراقب است
تا نقابداران
با شمشیرهای خرد و مشت
بر روی دیوار خانه های دهکده ی منفور
حرف ضدیت را حک نکنند
هر بامداد تا شام
دخترکان با کفشهای بلورین
زیباهای بیدار
و سپیدرویان همچون برف را
کرکسهابه آشیانشان می برند
و با منقارهای متعفنشان
نجابت و غرور آنها را از هم می درند
اینجا برادر خواهر را
به درون گودال حسادت هل می دهد
تا قدمهای استوارش برای همیشه
فلج شود
و دستمال بی خاصیت چهارخانه ای
به نشان فطرتی ننگین
به دور گردنش اندازند
اینجا همه, هر روز ,هر لحظه
منتظرند
که آخرین تک شاخ بیاید
و با نام جادوئیش, آزادی
همه ی بندها را بگسلد
و آتش نعره ی دیوان را
به خاکستر تبدیل کند
فرودین 90 - ایران
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد