logo





تکثّر است که «سایه»ها را روشن می کند

(بازتابی نسبت به مقاله ی اردشیر مهرداد، منتشر شده در تارنمای «عصر نو»، ۲۳ مارس ۲۰۱۱)

چهار شنبه ۱۰ فروردين ۱۳۹۰ - ۳۰ مارس ۲۰۱۱

ملیحه تیره گل

منصور خاکسار، شاعر و کوشنده ی سیاسی، در ۱۷ مارس ۲۰۱۰ در شهر ارواین (کالیفرنیای جنوبی) به زندگیی خود پایان داد. از لحظه ی انتشار این خبر، تا حدوداً یک ماه، سوگنامه ها و یادواره ها و تحلیل های دوستان و هموندان دیرینه و تازه تر او، فضاهای مجازی و چاپی ی فارسی زبان را آکند؛ و هر یک از این متن ها- به جز چند تا از آن ها- آکنده بود از یادآوری ی خصلت های انسانی و استواری ی منصور در هنر شعر و مبارزه ی سیاسی. خسرو دوامی (نویسنده، و وصی ی ادبی ی منصور) نیز با هدف تدوین شناختنامه ی او، در کوتاه ترین مدت ممکن، متن های تازه ای از هموندان و دوستان و آشنایان منصور را گرد آورد، که به همت منصور کوشان در شماره ی ۶ فصلنامه ی «جنگ زمان»، تابستان ۱۳۸۹- به نام «ویژه نامه ی منصور»- به چاپ سپرده شد، تا بعداً به صورت کتابی مستقل منتشر شود.

از جمله عنوان های ویژه نامه ی یادشده، «کمیته ی از زندان تا تبعید» بود، به قلم اردشیر مهرداد، از یاران و هموندان دیرینه- تا امروز ِمنصور. اردشیر مهرداد در جائی از این متن، به دنبال چند پرسش در زمینه ی کیستی و چیستی ی پیکارگران نسل خودش و منصور، درباره ی منصور نوشته بود:

[...] او به راستی که بود؛ به قول خودش به کدام تبار و طایفه ای متعلق بود، چه را می جست، و باز به تعبیر خودش و نیما، به کجای این شب تیره قبایش را آویخته بود؟ پرسش هائی که برای برخی فرصتی فراهم آورد تا اوراق سفید شناسنامه ی سیاسی و فرهنگی ی او را به گمانه زنی سپارند، و موافقِ ذائقه ی خود آن ها را بنویسند: ستمی که مرا بی تاب می کند و به تکاپو وامی دارد. (جنگ زمان، ۶، تابستان ۱۳۸۹، ص ۸۲. تأکیدها از من است.)

از آن جا که در میان مجموعه ی بازتاب های نخستین روزهای مرگ منصور اندک شمار متن هائی هم بودند که یا آشکارا آیه ی حذف را با صدای قاریان قرائت کرده بودند، یا از این «فرصت فراهم»شده، برای «خود» خوشه چینی کرده بودند، خواننده ی اردشیر مهرداد، با این گمانه می رفت که منظور او از «برخی»، همانا نویسندگان «ستم»گر این چند متن بوده است.

زمان می گذرد؛ «بی تابی و تکاپو» با اردشیر مهرداد می ماند؛ مرگ منصور یک ساله می شود؛ اردشیر مهرداد، در نخستین سالگرد مرگ منصور نیز متنی منتشر می کند با عنوان «منصور خاکسار، با چهره ای از او که در سایه مانده است»(۱) تا ضمن معرفی ی شایسته ای از سیمای سیاسیی منصور خاکسار و گروهی از همفکران او، چند تن از آن «برخی»های «ستم»گر را نیز با نام و نشانی ی مشخص معرفی کند. او در پیکر متن می نویسد:

[...] از منصور خاکسارِ شاعر ، بیش یا کم، خوانده ایم؛ هم از سروده هایش[۱]، هم در باره ی سروده هایش[۲]. از سیمای ادبی و فرهنگی او نیز، هرچند نه چندان کامل، باری، تصویری در دست است. اما، کارنامه ی سیاسی اش، تا بود در سایه بود، اکنون نیز که یک سال از آن مرگ تلخ می گذرد، هم چنان در سایه است. آن چه این جا و آن جا نیز از رابطه ی او با سیاست آمده، در حاشیه ی بررسی و نقد دفترهای شعر او بوده، که در نهایت محدود شده است به یافتن رد پای گرایش های سیاسی اش بر آن کارها.[۳] او یک سوسیالیست بود و تا پایان عمر نیز یک سوسیالیست باقی ماند. به نسلی از مبارزین تعلق داشت که شکست ها آنان را نشکست؛ «سر عقل» نیاورد، و به عافیت طلبی هم دچار نساخت. [...]

متن زیرنویس های شماره ی ۲ و ۳ در متن اردشیرمهرداد به قرار زیر است:

[۲] نگاه کنید از جمله به: «من به سکوت هرگز نیاندیشیده ام»، ملیحه تیره گل، جنگ زمان، ۶، تابستان ۱۳۸۹؛ «فردیت و سفری در مه، نگاهی به شعر منصور خاکسار»، مجید نفیسی، «شعر و سیاست و ۲۴ مقاله ی دیگر»، ۱۹۹۳؛ «سرگردان میان گور و ماه، گفتمان مرگ در شعر منصور خاکسار»، خسرو دوامی، جنگ زمان، ۶، تابستان ۸۹.

[۳] روشن است اگر گذشتن از کنار زندگی ی سیاسی ی او را نتوان به حساب روحیه ی سیاست گریز مسلط بر فضای فرهنگی (و مدنی؟) موجود گذاشت، اما خطا نیست اگر آن را ستمی بدانیم بر پاره ی بزرگی از اندام جامعه ی سیاسی؛ آنان که کوشندگانی هستند، در قلمروهای مشترک فرهنگ و سیاست . (تأکید از من است.)

از آن جا که من، به عنوان یکی از «ستم»گران معرفی شده ام، با تقدیم احترام به اردشیر مهرداد و همه ی کوشندگانی که در قلمروهای فردی، اجتماعی ، سیاسی، و فرهنگی به اعلامیه های «پایان تاریخ»، «پایان نقد» و «پایان انسان» تن نداده اند، می نویسم: اگر در «سایه» ماندنِ بخشی از سیمای منصور خاکسار را «ستم» برآورد کنیم، باید بپذیریم که این ستم، در درجه ی نخست، از سوی منصور خاکسار بر منصور خاکسار رفته است. منصور، نه از گذشته ی سیاسی ی خود سخن می گفت و نه از حضور یا غیاب اکنونی ی خود در عالم سیاست؛ نه در جمع های دو نفره، نه در جمع های انبوه، نه در سخنرانی ها، نه در یادواره ها و نقد وُ نظرهائی که می نوشت. در میانه ی یکی از صحبت هائی که در اوایل آشنائی با او داشتم، از همراهی ی چپ با روند اسلامی شدن انقلاب جوش آورده بودم، منصور با لحنی جدی و قاطعانه گفت: «نَه نَه، همه نبودن!» همین. منصور می توانست بگوید در کوران پذیرش و تأیید همگانی از آیت الله خمینی، نخستین متن رزمنده علیه آراء او را خودش نوشته است؛ می توانست به فعالیت های «کمیته ی از زندان تا تبعید» اشاره کند؛ می توانست از حضور خودش در این کمیته ی مبارز یاد کند؛ اما نه. فقط: «نه نه همه نبودن!» پرسیدم: «مثلاً کیا نبودن؟» با حجبی باورنکردنی، و لبخندی مهربان گفت: «خب بودن کسانی که مقاومت کردن؛ سعید سلطانپور چرا اعدام شد؟» من همیشه می اندیشیدم که جواب های نیمه کاره و گاه سربالائی که او به پرسش های من در زمینه ی گذشته و حال سیاسی ی خود می دهد، از آن روست که مرا دوست تازه ای می بیند که نه گذشته ی «سازمانی» داشته و نه، لابد، چیزی از «مبارزه ی سیاسی» سرش می شود. با این همه کوتاه نمی آمدم و باز می پرسیدم. یک بار که از جواب های سربالای او به شدت کلافه شده بودم، با عتابی آشکار به او گفتم: «منصور، اگه به من اعتماد نداری رک و پوست کنده بگو، اگه نه چرا جواب سئوالامو نمی دی، آخه تو بَرا من یه چه گوارائی!» نگاهش را به چشم های من دوخت؛ نگاهی طولانی، اما غایب؛ انگار داشت دفتر ایامش را ورق می زد؛ تورق که تمام شد، با همان مهربانی و لبخند همیشگی به من برگشت و در حالی که سرش را تکان می داد گفت: «من کجا و چه کجا!» همین. و بعد هم شروع کرد در باب ادبیات لاتین سخن گفتن. اما در جریان «گفت و گو»ئی که با او داشتم، و نیز پس از مرگ او، و در فرایند تدوین «زندگینامه»ی او، و نیازی که به مشورت با نسیم خاکسار و خسرو دوامی (نزدیک ترین معتمد منصور) پدید آورد، دریافتم که نه، این من تنها نبوده ام که از خبر دقیق پیرامون گذشته و حال سیاسی ی منصور بی بهره مانده ام؛ دریافتم که سکوت منصور درباره ی خودش یک روش آگاهانه و فراگیر بوده است. دریافتم، و چه دیر دریافتم که منصور، خود را از جامعه طلبکار نمی دید و جامعه را وامدار خود نمی خواست. و اکنون می بینم: اگر چیزی از منش و بینش بزرگوار منصور در «حاشیه» و در «سایه» مانده، همین گوهر کمیاب است.

زمانی که منصور به «گفت وگو» با من تن داد، من دیگر در لس انجلس زندگی نمی کردم، و تماس ما از راه تلفن و اینترنت بود. چون معمولاً به صندوق پست الکترونیکیی خود سرنمی کشید، به او تلفن زدم و گفتم که پرسش هایم را برایش فرستاده ام. کم تر از نیم ساعت بعد، به من تلفن کرد. آنان که با منصور خاکسار نزدیک بوده اند می دانند که او مخالفت خود را در لفافی از زبان مهرورزانه و مداراگرانه به مخاطب می رساند. با همین بلاغت بود که طی ی مکالمه ای حدوداً یک ساعته به من حالی کرد که به ۵ پرسش از مجموعه ی پرسش هایم پاسخ نخواهد داد؛ حتا مصرانه از من خواست که فهرست تازه ای از پرسش ها تهیه کنم و برایش بفرستم. ۵ پرسش مربوطه را حذف کردم و ورژن تازه را برای او فرستادم. او هم در جریان کار، عنوان «من به سکوت هرگز نیاندیشیده ام» را برای آن «گفت وگو» برگزید. البته، منصور به همه ی پرسش هائی که پاسخ دادن به آن ها را پذیرفته بود- و اکثراً بر محور ادبیات تنظیم شده بودند- پاسخ نداد. منتها، همواره قول می داد که به محض یافتن وقت به آن ها پاسخ خواهد داد؛ در واپسین تلفنی هم که سه روز پیش از مرگش به من زد، این قول را تکرار کرد. انگار نه انگار که قصد رفتن دارد. من به حکم امانتداری، و به احترام منصور خاکسار، خود را از درج آن ۵ پرسش حذف شده در این جا معذور می بینم؛ اما تا نشانی دهم که به منصور «ستم» نکرده ام، اردشیر مهرداد و مخاطب مقاله ی او را به بخش آغازین این «گفت وگو» رجوع می دهم. این متن کوتاه، خود نشان از آن دارد که پرسش های نخستین من از منصور، پیرامون سویه ی «سیاسی»ی او هم بوده است. (حالا در شگفتم که چرا نه منصور متوجه این نکته شد و نه من، که پس از حذف ۵ پرسش، متن آن مقدمه می بایست دستکاری می شد.) در آن مقدمه نوشته بودم:

جناب خاکسار! مخاطب من در این گفت وگو، نه منصور خاکسارِ «دوست» است، و نه فقط منصور خاکسار «شاعر». بلکه شما را به عنوان نماینده ی نسلی انتخاب کرده ام که در قاموسش «شعر» و «سیاست»، به صورتی جدائی ناپذیر، به هم گره خورده بود؛ به عنوان نماینده ی نسلی تاریخ ساز، که در رویاروئی با نظام سنت، از یک سو، و با جلوه های مدرنیته ی غربی، از سوی دیگر، جوانی و جانش را گرفت کف دستش، و نفیرش را از نُه توی مخفیگاه ها، بر کوی و برزن و کوه و کمر و جنگل های ایران جاری کرد؛ در انقلاب سهم انکارناپذیری داشت؛ و پس از پیروزی، یا روانه ی گورستان های جمعی شد، و یا به ناگزیر، روانه ی مرز و بوم هائی شد که عمدتاً به تسلط سیاسی/ فرهنگی ی آن ها بر سیاست و فرهنگ ایران، شوریده بود. [...] (جنگ زمان، پیشین، ص ۱۵۲)

گذشته از ۵ پرسش حذف شده، اگر منصور می خواست که بخشی از شخصیت سیاسی اش در «سایه» نماند، در پاسخ به برخی از پرسش های دیگرِ این گفت وگو، مجال خودنمائی را داشت؛ اما از آن استفاده/ سوءاستفاده نکرد.

از خواست یا نخواست منصور گذشته، من نمی دانم یک مصاحبه گر، که فقط یک سوی گفت و گو ست، چه گونه م یتواند از «کنار» بخشی از شخصیتِ سویه ی دیگر گفت و گو رد شود. اصلاً ای کاش اردشیر مهرداد به جای این «گفت و گو» («من به سکوت هرگز نیاندیشیده ام»)، خواننده اش را به زندگینامه ی فشرده ای که من به یاری ی برادران خاکسار و اکبر میرجانی و خسرو دوامی برای منصور تنظیم کرده ام، و آن هم در شماره ی ۶ «جنگ زمان» جاپ شد، رجوع می داد. چرا که در این «کارنامه»، تمامی ی نکات کلیدی ی زندگی ی سیاسیی منصور، همان گونه آمده است که در متن اخیر اردشیر مهرداد. مثلاً، من نوشته بودم:

[...] مجموعه ی همین شعرها شهادت می دهند که سرخوردگی ی منصور از «سوسیالیسم»ی که «واقعاً موجود» بود، و بریدن او از سازمان و تشکیلات سیاسی، مطلقاً بدان معنا نبود که او لحظه ای از دلواپسی ها و «پرسش های زمانه» و از آرزوی تحقق آزادی و عدالت اجتماعی و حفظ کرامت انسانی رها بوده است. (جنگ زمان، ۶، ۱۳۸۹، ص ۲۰)

همین ویژگی را اردشیر مهرداد در مقاله ی اخیرش با جمله هائی از این دست تبیین کرده است. مثلاً: «منصور خاکسار هرگز عینک طبقاتی را از چشم برنداشت.» به طور کلی، در مقایسه ی متن «زندگینامه ی منصور» با متن اخیر اردشیر مهرداد، تنها تفاوت عمده، کار منصور در زمینه ی دو نشریه ی «الکفاح و النضال» در خوزستان است؛ و این نکته ای است که، در زمان تدوین زندگینامه ی منصور، هیچ یک از شخصیت های طرف مشورت من به آن اشاره نکرده بودند.

از این گذشته، من در آغاز متن «زندگینامه ی منصور خاکسار» به امکان کاستی در آن اشاره کرده ام و از خواننده ام خواسته ام که در رفع کاستی های احتمالی مرا یاری دهد؛ تا متنی که در آینده فراهم می آید، زندگی ی راستین این شاعر و کوشنده ی سیاسی را به آیندگان گزارش دهد.

و از همه ی این ها گذشته، ژانرهای «معرفی»، «گفت و گو»، «زندگی نامه»، «نقد تحلیلیی شعر»، هر یک زبان و ساختار معینی را طلب می کند، که فرارَوی از آن، نویسنده را از رسیدن به هدف و عنوان نوشتار خود بازمی دارد. (کما این که خود اردشیر مهرداد، در مقاله ی «کمیته ی از زندان تا تبعید»، به حکم عنوان مقاله اش، به دوره های نوجوانی و جوانی ی منصور نپرداخته است.) منتها، مجموعه ای از این ژانرها، اگر بر موضوع معینی متمرکز باشد، سویه های متفاوت آن موضوع را باز می نماید، که هر یک از اجزاء آن، «سایه»های موجود در دیگری را روشن می کند؛ چرا که هیچ متنی به تنهائی قادر نیست تمام ابعاد یک پدیده را بازتاباند.

از این چشم انداز است که به باور من، معرفی ی منصور توسط اردشیر مهرداد، در کنار متن های دیگری که به زندگی ی سیاسی ی منصور پرداخته اند، در کنار نقدهائی که تاکنون پیرامون شعر منصور خاکسار نوشته شده، در کنار زندگینامه ی او، در کنار یادواره هائی که برادران او و هموندان او نوشته اند، در کنار شعرهائی که در سوگ مرگ او سروده شده، در کنار مصاحبه های منصور، در کنار دفترهای شعر و نقدهای خودش، مجموعه ی متکثری را تشکیل می دهند، که هر پاره ی آن، بر «سایه»های دیگری پرتو می اندازد. و بدین ترتیب است که کل مجموعه، در بازنمائی ی بینش و کنش منصور خاکسار، به موجودیتِ فردی و هویت هنری و سیاسی ی او وفادار می مانَد.

و نهایتاً: ضمن این که انتشار بازتاب خود را نسبت به نوشته ی اردشیر مهرداد امری بایسته می دانم، اشاره ی او را به مثابه هشدار تلقی می کنم، و تردید ندارم که آموزه ی این هشدار- که لزوم نگاهی همه جانبه به موضوع نوشتار را ندا می دهد- در زمان نوشتن های سپسین در گوشم زنگ خواهد داشت. و به اعتبار همین آموزه، بر این باورم که اگر در داوری نسبت به دیگری، گزینش واژگان و ساختار کلام با وسواس و مراقبت صورت نگیرد، به ویژه در این تنگنائی که ما گیر کرده ایم، کل نوشته ی ما آسیب بالقوه ای است که می تواند اعتماد جامعه به قلمرو قلم را، بیش از این که هست، به خطر اندازد.

۲۹ مارس ۲۰۱۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اردشیر مهرداد، منصور خاکسار، با چهره ای که در سایه مانده است!، تارنمای «عصر نو»، ۲۳ مارس ۲۰۱۱:
http://www.asre-nou.net/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد