logo





گفتگو های کارگری شماره هشتم

کمیته مستقل دانشجویی

سه شنبه ۲ فروردين ۱۳۹۰ - ۲۲ مارس ۲۰۱۱

در ادامه ی گفتگو های کارگری شماره ۷ که با چهار کارگر صورت گرفته بود ابتدا به تجارب و نظرات خالد پرداخته شد و اکنون اادامه ی بحث ما ربا رضا یک جوانی ۲۶ ساله که دیپلمه است و چهار سالی است که در کارخانه کار می کند ادامه می دهیم.

می گویم رضا با تو ادامه بدهیم:

سرش را به علامت موافقت تکان می دهد...

می گویم از خودت و موقعیت کاری و زندگیت بگو و هر چی که فکر می کنی که مربوط به بحث ما باشه:

رضا:ولله..فعلا ۲۷ ساله ام ...مجردم ...توی یک خونواده ی ۸ نفری زندگی می کنم ...سه تا دختر و چهار پسریم...که من بزرگترین بچه ی خونه هستم...پدر چند سال قبل تو یه تصادف فوت کرد...دقیقا اونموقعی بود که من در دانشگاه آزاد.رشته عمران قبول شده بودم و می خواستم ثبت نام کنم ..اما خب بعد از این اتفاق نتوانستم ...چون باید کمک خرج خونه ای می شدم که بزرگترین فرزندش من بودیم...20 سالم بود شروع به گشتن دنبال کار کردم ...از اونجایی که خونواده ی ما یک خونواده ی نسبتا اصیل بود و در این اواخر دچار مشکلات مالی عدیده شده بود در انتخاب کار های ساده و کارگری که شاید تنها فرصت های کاری برای یک جوان دیپلمه ای برای من بود ممانعت می کردم...یک سالی را با کار های به قولی کذایی ادامه دادم...سی دی رایت می کردم و می فروختم..بعد یه مدت موتور گرفتم و مسافر کشی کردم ...که بعدا موتورم و خوابوندن...هنوزم تو پارکینگه...یکی از آشناهامون ...پسرخاله ی پدرم که آشنای در کارخانه ..داشت به من پیشنهاد کار در کارخانه را داد.

ابتدا چندان میلی به این کار نداشتم و برای خودم بلند پروازی می کردم..مثل هر جوون دیگه ای دوست داشتم زود به یه نون و نوائی برسم ...تصوری که از کارگرای کارخونه داشتم...یک مرد خست و کوفته ای بود که لباس کارگری به تن دارد و کلاه ایمنی بر سرش است و همیشه بدبخت می نمایاند...

والا چی بگم...این پسرخاله ی بابامون بگی نگی خامم کرد...البته تقصیر اون بیچاره هم نبود ...نیت ش خیر بود...گفت رضا بری اینجا بیمه می شی...تو یه کاری استاد کار می شی ...ماه به ماه حقوقت و می برن بالا ...بهتر از الانه که آس و پاس دنبال کارای بدرد نخوری..

خلاصه عذممون و جذم کرد...رفتیم کارخونه ...تو کیلومتر 16 کرج بود ...حسابی دور بود و همون روز اول از دوری راه کلافه شده بودم..هیچی..والا رفتیم با سرپرست اونجا که انگار استخدام کارگرا دستش بود صحبت کردیم...یک سری شریط رو گفت که مثلا زود باید سر کار حاضر شم ...و فلان کار و بکنم و اینها....

هیچی شروع به کار کردیم...کارم از 7 صبح شروع می شد تا 8 شب...روزی 13 ساعت ...خسته کننده بود..اون اوایل با کارگرای دیگه زیاد سر و کاری نداشتم ...به من به چشم یه تازه وارد نگاه می کردن ...بعد ها کم کم با دو سه تاشون آشنا شدم ..خب زمان آدمو هر جا که باشه جا میندازه...

تقریبا تو بخش خودم با اکثر بچه ها رفیق شدم...اوضاع بچه های دیگه رو می دیدم خدارو هزار بار شکر می کردم که وضعیت من خیلی بهتره ...یکی از بچه ها سه تا بچه داشت ..یکیش یک ساله بود و آسم داشت ...بیچاره هر روز چند ساعت اضافه کارم وایمیستاد تا بتونه هزینه ها رو دربیاره ...هر روز که می دیدمش از روز قبل شکسته تر می شد ...واقعا نه فقط من بقیه بچه هام دلشون براش می سوخت..بیچاره بعده یه سال بچه دوسالشو از دست داد ...سر اینکه پول حسابی نداشت تا تو یه بیمارستان بهتر بچشو درمون کنه ...بیمه هم نبود...چهار پنج سالی اون خرابشده کار می کرد اما هنوز بیمش نکرده بودن ...بعد اینکه بچشو از دست داد دیگه خیلی وقتا دیر میومد سرکار...حواس پرت شده بود..نمی تونست دل به کار بده

می دونی دادا ..تو کارخونه ما یه سری ادم فروش هستش که واسه بالائیا خبر می برن...می گن کی چی میگه و کی چیکار می کنه...الان خیلیاشون تابلو شدن...دیگه جلوشون هیچی نمیگیم...چند بار حتی خواستیم حقشونو بزاریم کف دستشون...بیچاره ها نمیدونن انگار خودشون کارگرن و اون بالائی ها دارن می دوشنشون...واقعا آدما چقدر خرفت می تونن باشن...

هیچی سرتو درد نیارم بعد یه مدتی اینا زیراب رفیق ما رو زدن ...بعد یه هفته عذرشو بالائی ها خواستن ...تو بخش ما که اکثرا یه سالی نمی شد استخدام شده بودن به هوای اینکه بریم برای این بنده خدا وساطت کنیم پیش آقای مدیر عامل کارخانه (این کلمه را رضا با تمسخر بیان می کند)رفتیم...دیدیم نه بابا از این خبرا نیست ...طرف اصلا حالیش نیست این چیزا...کارگر جماعت به یه جاشم حساب نمی کنه...

دو سه سالی از کار ما گذشت ...تو کارم فرض بودم ...مسئو.ل بخش از کارم راضی بود...کلا تو این دو سه سال اکثر بچه هایی که سال اول باهم بودیم یا اخراج شدن یا اینکه خودشون از کار در اومدن...یه رفیقی تازه اومده بود فکر کنم چهل سالش می شد..از بچه های با معرفت تبریز بود...وقت ناهار که می شد..میومد پیشمون از خاطره هاش می گفت...ظاهرا بیست سال تو کارخونه های مختلف کار کرده بود ...اسمش عبدالله بود...صداش می زدیم عمو عبدی ...هیچی..یه مدتی بالائی ها شروع کردن حقوقمونو کم کردن...دلیل اوردن که آره فلانه ..بازار کساده ...سر ماهای دیگه جبران می کنیم...مام خب چیکار می کردیم...کارگر جماعت مثل یه مومی می مونه که دست سرمایه دارا هرجور می خوان شکلش می دن...

چشت روز بد نبینه داداش ...حقوقمونو که چندر غازی بیشتر نبود و تازه می رسندیم کرایه خونه اینامون رو برسونیم ...کم تر کردن ...ساعتای کار بالا رفت ...همون چن ساعتی که می تونستیم استراحت کنیمم قیدشو زدیم...

می دونی چجوریا بود ...حساب کردم برای اضافه کاری ها با اینکه همون کار روزانه و با همون انرژی و بازده انجام می دادیم اما آقایون زرنگ به جاش یک سوم حقوق روزانه رو می دادن ...حساب کن دیگه مثلا اونجا دو هزار تا کارگر کار می کنن ...بدون شک همشون روزی دو ساعت اضاف کار می کنن ....حالا حساب کن روزی 4 هزار ساعت اضافه کار اونم با یک سوم هزینه و همون بازده به جیب می زدن و تازه سر ماه عوضیا منت سر آدم می ذاشتن.

دو سال پیش بود شروع کردن همینطور اخراج کردن ...به قول خودشون تعدیل نیرو ...می گفتن بازار خرابه ...فردا پس فردا بخش تولید و می خوابونن ...کارگرای با سابقه کار چند سال تو بخشای دیگه همشون اخراج شدن ...یه بار بدجوری 200 300 تا از اخراجیا جمع شدن جلو سلف ....شروع کردن شعار دادن ...بیچاره حقم داشتن ...این همه زحمت و خرحمالی کرده بودن اخرشم بدون هیچ عذری اخراجشون کرده بودن ....جالبه زرنگیشون این بود اکثر کارگرا بیمه نبودن ...کارگرای فصلی بودن

خالد وسط حرف رضا می پره می گه ...داداش کارگرای فصلی منظورش آس و پاس ایین که از این کارخونه به اون کارخونه پاسکاری می شن و بیمه درست حساب که ندارن هیچ زبونشون از همه جا و همه کس کوتاست .

رضا ادامه داد: اره هیچی..اون روز خودمم بودم..الته تو جمعیت نرفتم ولی مثل بقیه وایساده بودیم نگاه می کردیم....تو اخراجی ها عمو عبدی همون کارگر تبریزی هم بود از اون پشت منو بچه های دیگرو دید زد ...و همچین مجکم و مغرورانه شروع کرد به سمت ما اومدن...ما داشتیم نیگاش می کردیم...

گفتم :عمو عبدی توروهم اخراج کردن مگه ....خندید گفت اره...گفتم ای تف به ...گفت داداش من فحش دادن کاری رو درست نمی کنه اون بچه ها رو می بینی که وایسادن اونجا دارن داد می زنن همشون مثل شما فکر نمی کردن یه روز اخراج می شن....اما الان نوبت اونام شده...الان که اینجا وایسادین و نیگا می کنین فکر نکنین برای خودتون از این خبرا نیست...فردا نوبت شماست ...

گفتم چیکار کنیم عمو؟ بشینیم زار بزنیم؟

گفت نه آقا جان شما بیاید قاطیه بچه ها شید اونا بیشتر حساب می برن و فردا پس فردا جرات نمی کنن همینطور زرتی شمارو اخراج کنن...لااقل اونقدر شجاعت اخلاقی داشته باشین که از کارگرای مثل خودتون دفاع کنید ...من برا خودم و اونایی که اخراج شدن نمی گم...اتفاقا برا خود شما می گم ...فردا پس فردا اخراج می شین بقیه هر و بر وا میستن نگاتون می کنن...

عمو راستم می گفت...یه خلیل داشتیم از اون ادمای نون به نرخ روز خور...اومد جلو گفت اگه الان خودتم اخراج نمی شدی ...نمی رفتی تو جمعشون شرط می بندم...الان اوضاع ...عمو عبدی کفری شد..حرفای خلیلو قطع کرد و گفت گوش کن بچه جون اون موقع که تو قنداق مادرت بودی من ده بار برای کارگرای دیگه تو کارخونه های مختلف به گا رفتم ...تو یه الف بچه بی جربزه اومدی این حرفو می زنی...خلیل دهنش و بست ...عبدی نیگامون کرد و رفت ....و مام هر وبر نیگاشون می کردیم

تعدادشون اونقدری نبود که بتونن بالائی ها رو بترسونن...تو دو ساعت حراست کارخونه که سی چهل نفری می شن...توشون چند تا از این بچه بسیجیام هستن سری بساط و جمع کردن ....از اون روز نه عبدی رو دیدیم نه بچه های دیگرو....

بقیه رو نمی دونم ...اما بعد اونروز و حرفای عمو ابدی بد جور تو گوشم می پیچید ...تکرار می شد ...هی فکر می کردم کاش اونروز مام اضاف می شدیم ...مام اعتراض می کردیم...به این فک می کردم که فردا پس فردا ما رو هم مثل آشغال بدون هیچ عذری بندازن بیرون ...دیگه هیچکی پشتمون نیست ...همه کارگرا به فکر خودشونن ...حق دارن یه حقوق بخور نمیری دارن و به هزار تا زحمت هزینه های زیاد زندگیشون رو در میارن ...اما خب اینم به خودشون مربوط می شه ...

زد و چهار ماه بعد حقوق بخش ما رو ندادن ....حسابی تو مچل افتاده بودیم...پر رو پرو هی می گفتن فردا پس فردا می دیم ...شما کارتون و بکنید ...می دونی داداش کار نمی کردیم اخراج می شدیم..سر همون دیگه کفر هممون در اومده بود...

یه روز تو سلف غذا خوری بچه های دور هم جمع شدن ...کلا شاکی بودن از این وضعیت ...سوله شماره 14 و بخش کنترل کیفی هم انگاری حقوقشون و نداده بودن...اقا تصمیم گرفتیم نریم سرکار...دیدیم نه حماقت جامون کس دیگرو میارن چیزی که زیاد ادم بیچاره که دنبال کاره....گفتیم اقا فردا جلو دفتر جمع می شیم هرکی نیومد از جمع مون طرد می شه...حسابی گرفت ...

فردا فکر کنم 800 نفری می شدیم ...رفتیم جلو دفتر...یکی از سهامدارای اونجا سر و کلش پیدا شد ....حق به جانب اومد تو ما گفت چه خبره شما چرا سر کارتون نیستن ....بفرمایین....یکی از بچه ها به طعنه گفت اختیار دارین شما بفرمایید که ما حالا حالا ها اینجاییم....

گفت چیه ...فیلتون هوای..حرفش و بریدیم...یهو همه بچه ها شروع کردن حرف زدن ...هیچکی براش مهم نبود که این بابائی که جلوشه سهام دار کارخونست و قدرت داره هر کی رو که دلش می خواد اخراج کنه ....شروع کرد داد زدن...گفت همین جا وایسد ببینم چه غلطی می خواید بکنید...با زبون آدمی زاد نمی شه باهاتون حرف زد...اصلا همتونو اخراج می کنیم و پدرتونو در میاریم...یکی از بچه ها گفت یارو فکر نکن دو قرون پول داری و یه دم و دستگاه بادکنکی داری از ما بالاتری ...چی داری؟

به ریش پرفسوری مسخرت می نازی؟ پیاده شو با هم بریم؟ پدرمونو می خوای در بیاری ...باشه ..ببینیم از این کارا می تونی بکنی یا نه من یکی اگه نصف حقوقمو می دادین راضی می شدخم الان دو برابر حقوقمم بدین اینجا وای میسم ...باید از جنازم رد شین فقط....گفت اگه شده از رو جنازتم رد می شیم...خیالت راحت ...یکی دیگه از بچه ها پشتش در اومد گفت چه غلطا مال این صحبتا نیستین ...اقا ی مهندس دوروبرت و نیگا 900 نفریم اگه قرار بشه کسی پدر کسیو در بیاره این ماییم نه شما...برید به شریکاتون خبر بدین که ما تا حقوق کاملمون و نگیریم و اضافه کاری هامون بیشتر نشه ..جم نمی خوریم...گفت با شما نمی شه مثل آدم حرف زد ....زد رقت تو دفتر.

110 خبر کرد...حراست قاطی شد...بد حور رو حرفمون وایساده بودیم...حراست و 110 هم جلومون کم آوردن ...دیگه از سهامدارا تا وکیلو سرپرست و ریز درشتشون اومدن ما رو قانع کنن ....گفتیم تا اینکه همین الان حقوقمونو ندین تکون نمی خوریم....حتی یکیشون اومد شروع کرد فحش دادن ...بچه ها درگیر شدن باهاش حراستم اومد حریف ما نشد ...طرف از ترس داشت می مرد ...هیچی بچه ها ولش کردن ...شروع کرد دری وری گفتن و رفت ....

می دونی داداش یه جورایی وقتی پشت هم وایمیسیم کسی نمی تون حریفمون بشه....سرتو درد نیارم سه روز این کار و کردیم...دیگه بیچارشون کرده بودیم....از فحش دادن به التماس کردن افتاده بودن....

اخر مجبور شدن کوتاه بیان اول نصف حقوق دادن ....هممون پرتش کردیم طرف خودشون ..گفتیم ما پولمونو کامل می خوایم...گفتن فردا ردیف می کنیم الان برید سر کارتون....مام گفتیم خیالی نیست تا فردا ما اینجاییم ....تا کامل پولمونو بدن..

سرتو درد نیارم داداش ...خلاصه دو ساعت بعد اوردن با بی میلی پول هممونو دادن...جیک نمی زدن ....اول از همه از این می ترسیدن که خبر اعتصاب ما بپیچه تو سوله های دیگه و بیچارشون کنه ....دوم از ایم که واقعا حریفمون نشدن ....قرار گذاشتیم پشت هم باشیم ...تا فردا پس فردا کسی رو سر این داستان اخراجش کردن تنهاش نزاریم....اینطوریام شد...

بعد یه ماه چند تا از بچه ها رو اطلاعات یا گرفت و یا احضار کرد برای اینکه بترسوننشون ...اخه می دونی که اینا همشون دستشون تو یه کاسه ست ...تقی به توق می خوره همشون گوششان تیز می شه...هیچی

اینم وضع ما بود...فعلا تونستیم اینطوری پیش ببریم حرفمونو ...حالا در اینده چی پیش میاد خدا داند ...

شرمنده باز از پر حرفیم...

حرفای رضا تموم شده بود و فکر های من تازه شروع شده بود...داشتم به این مساله فکر می کردم که رضا تعریف کرد....کارگرا چه چیزی برای از دست دادن دارن که از زدن حرفشون هراس داشته باشن..؟اگه حرف زدنشون نتیجه ش زندانم باشه ...چه فرقی با این زندگی که دارن می کنه؟؟؟لااقل شانس اینکه حقشون بگیرن و فردا پس فردا سرشونو بالا بگیرنو بگن از حقمون دفاع کردیم بیشتر از اینه که چیزی نگن و یا حقوقشونو ندن یا اخراج شن ....

ادامه دارد..........

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد