logo





بخشی از خطابه ژان ماری ل کزیو
در آکادمی ادبیات نوبل سوئد

برگردان: اسحاق نجم الدین

شنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۷ - ۱۳ دسامبر ۲۰۰۸

هیچ پاسخی ساده تر برای این پرسش که چرا هر کسی روی به نوشتن می آورد جز علاقه شخصی، ذوق و محیطی که شخص در آن رشد و زندگی می کند؛ نیست. نوشتن حتی در باره موضوع های غیر جدی و یا بی اهمیت نیز انسان را آماده پذیرش واقعیت جامعه می کند. نوشتن واکنشی است در برابر بسیاری از رویداد هایی که ما یا به دفاع و یا به نقد آن می پردازیم و یا نوشتن به ما زمانی برای اندیشیدن می دهد.
سوای ذوف شخصی، تجزیه و تحلیل موقعیت اجتماعی نیز به امر نوشتن من یاری رسانده است و آن این که وضعیت جنگی که در حقیقت مرا آماده ساخته است تا بهانه ای برای نوشتن داشته باشم. البته منظورم لشکرکشی های بزرگ و ویران ساز تاریخی که فرانسوی ها آن را تجربه کرده اند و یا آن چه که گوته در صحنه آرایی آلمانی ها و فرانسوی ها یاد کرده، نیست.
مطمئنأ که تشریح جنگ های بزرگ خواننده را مجذوب و اسیر می کند اما منظورم من جنگ هایی است که به شهروند ان و به زندگی کودکان لطمه زده است.
ما گرسنه بودیم، از سرما و ترس می لرزیدیم، بیشتر از این چیزی نبود که تاریخ در لحظه های جنگی اش ثبت کرده باشد.
من یادم می آید که چگونه لشکر جنگی پائین پنجره ام سوی آلپ و از آن جا سوی پاساژی در شمال ایتالیا و اتریش در حرکت بودند.
از این واقعه تاریخی هیچ ردی وجود ندارد، اما من از این حادثه تأثیر گرفتم تا در کتابی تشریح اش کنم اما در آن زمان کاغذ و قلم در اختیار نداشتم و اولین کلمه ام را با مداد سرخ و آبی نجاری پشت کارتی یادداشت کردم. از آن روز من شدیدأ به مداد و کاغذ های ضخیم دل بسته شدم. در آن زمان هیچ کتاب کودکان جز کتاب های مقوائی مادربزرگم در دسترسم نبود. آن کتاب ها دریچه های زیبایی از جهان برویم می گشودند، سفرهای اکتشافی و خیالی با تصویر ها و نام هایی که برای اولین بار شنیده و یا با نام ها آشنا می شدم.
هفت ساله بودم که اولین کتابم را نوشتم و اسمش را سفری دور زمین گذاشتم و ناگهان با بیوگرافی پادشاه خیالی دانیل سوم گره خورد. شاید او یکی از پادشاهان سوئد بود؛ این به زمان هایی برمی گردد که کودکان اجازه بازی در محیط بیرون از خانه نداشتند و من همیشه تنها می شدم، بخاطری که در محوطه سکونت مادر بزرگم و محیط های بازی بچه ها مین گذاری شده بود.
من البته بر ارتباط زنده و پویا بین رویا ها و یادداشت برداری از آنچه در خواب می گذرد، واقفم؛ از این روی بعد از ظهر ها، مادر بزرگم که عاشق قصه پردازی بود، همیشه داستان های خیالی از جنگل های آفریقا که شخصیت اصلی داستان هایش همیشه میمونی بود که در شرایط سخت، پیروز می شد؛ برایم می خواند.
بعد ها من سفری به آفریقا داشتم و برای مدتی در آن قاره زندگی کردم که درخت آفریقایی را که مادر بزرگم در قصه هایش تعریف می کرد؛ دیدم. جنگل انبوهی که بی جانور بود؛ اما یکی از روسای منطقه اوبودو در مرز کامرون مرا به گوش سپردن به صدایی که از صخره های آن سوی مرز می آمد، تشویق کرد. در آن جا دسته ای گوریل از صمیم قلب همدیگر را لت و پار می کردند. از آن سفر که برای بازدید (در نیجریه که پدرم پزشکی می کرد) بود؛ من هیچ موضوعی که برای رمانم مفید باشند، نیافتم اما از آن سفر تجربه های شخصی زیادی اندوختم که از آن جمله به کشف بخش غم انگیز درونی ام نایل آمدم.
اندک زمانی بعد درهای تازه ای به روی هستی ام گشودند. بیشتر کتاب هایی که پدرم جمع کرده بود و در آن کتاب ها به حقیقتی که برای کودکان اصولأ جالب نیستند، دست یافتم. این که کتاب ها ارزشی بیشتر از خانه ها و حساب های بانکی دارند.
در آن زمان من با اثر های نویسنده های بزرگی چون سروانتس، ترمس،ویکتور هوگو و بالزاک آشنا شدم و از جمله بسیاری سفرنامه هایی از هند، آفریقا و سفرنامه مارکوپولو تأثیر زیادی بر من گذاشتند.
سال ها بعد از آزادی آفریقا کتاب ها ذوق فروکش شده را بیدار کردند و اثرها مرا دو جهانی که در یکی از آن جهان، کودکانی که از امکانات بالقوه اجتماعی برخورداند و در جهان دوم با کودکان محروم جهان بیشتر آشنا شدم. قبل از خبر آکادمی ادبیات سوئد، مشغول مطالعه مقالات سیاسی استیگ داگرمن بودم. نثر طنز آور و تلخ او تأثیر عمیقی بر من گذاشت و تصمیم داشتم که به زادگاه کودکی استیگ سفری داشته باشم؛ طنز تلخ، دردها و ضعف های جوانی و منشأ فکرهای ایدیالیستی اش همواره مرا سوی نوشته های استیگ داگرمن کشانده است. نظر صریح و روشنش در باره خشونت سال های بعد از جنگ، سال هایی که من کودک و او بزرگ سال بود، درس های آموزنده ای از ویرانگری آموختم. او در کتاب وجدان شاعر جمله ای دارد که هیچ خواننده ای نمی تواند براحتی از آن عبور کند. استیگ داگرمن می نویسد: زمانی که گرسنگی و قحطی زندگی را به نابودی تهدید می کند، چگونه می توان همه وقت و توان را در خدمت شعر نهاد؟
نوشته استیگ داگرمن جنگل پارادوکس نام دارد. جایی که هیچ راه فراری برای هنرمندان وجود ندارد. او می خواهد به کنکاش همه درخت ها بپردازد. برای او چنین دیداری خوشایند نبوده است. او گمان می برده است که کاغذ پناه و پوششی برای او خلق می کند اما آنان ناگهان با واقعیت تلخ و سخت روبرو می شوند. آنان باید جانبدار خطی باشند و همزمان از جناحی فاصله بگیرند. سوسور، رابله، کندورکت، و معاصرین سولژینسکی، هوانگ سویکونگ، عبدلطیف لابی و میلان کوندرا همگی در تبعید بسر می برند. برای امثال من که همیشه آزاد بوده ام و در زمان جنگ آزادنه سفر کرده ام، شاید ستایش از آزادی بی اهمیت تلقی شود.
اما برتری طلبی آزادنه به پارادوکس منتهی شد. نمونه اش درخت هایی است که در جنگل و حاشیه زیست گاه نویسنده قد برافراشته اند ، اما این ها به زنان و مردانی که می نویسند، تعلق ندارند. اجازه بدهید تا در شرایط وحشتناکی که ساکنان این کره خاکی زمانی می زیسته اند، برگردیم. به فقر و فلاکتی که هستی یشان را تهدید می کرده، دهقانان اروپا که شرایط دشوار قبل از رنسانس تجربه کرده اند و یا کسانی که در جامعه اطلاعاتی در جزایر آفریقایی گرفتار آمده اند و همه کسانی که تا اکنون از هیچ زبان ارتباطی برخوردار نیستند.
من بیشتر به اندیشه های تاریک داگرمن نزدیک ترم تا فعالیت های پر جنبش گرامشی و ژان پل سارتر.
اما چرا جامعه صنعتی امروز امکانی برای ستمدیدگان مهیا نکرده است؟ آیا این نقص فرهنگی و یا اشکال ارتباطی است؟
پارادوکس چیز نویی نیست. رابله بزرگترین نویسنده و زبان شناس فرانسوی در زمانه خودش به طنز و کنایه به پرفسور ها مستقیم می تاخته است. آیا او نماینده گرسنگان بوده است؟ او در باره سختی های زندگی نوشته است، طنز تلخ او جرقه بیداری در دهقانان و گارگران زحمتکش شعله ور ساخته است. پارادوکس انقلابی از رابله نویسنده ای خلاق و آگاه ساخت.
دو دلیل برای این گفته وجود دارد. اول این که زبان و ادبیات جدایی ناپذیرند و دوم این که ادبیات به معنای حضور نوشتاری است. در فرانسه کلمه رمان به متن های نوشتاری اطلاق می شود و از نوول بیشتر در باره چیزهایی است که تازگی دارد، درک می شود و درست در همان زمان فرانسویی ها کلمه یونانی آفریننده را برای شاعران قرض گرفتند و شعر را آفرینش ادبی می دانند.
شاعران و نویسنده گان هنرمند و آفریننده اند. این جمله به این معنا نیست که کار آنان اکتشاف زبانی است؛ بلکه آنان زبان را در خدمت آفرینش اندیشه های هنری می گیرند. زبان جالب ترین پدیده بشری است که به وسیله آن ما به تاریخ و گذشته های انسان آشنا می شویم. علم، تکنیک، قانون، هنر و عشق منهای زبان هیچ است.
در حوزه هایی کار نویسنده مراقبت از دستاوردهای زبان است. آنان در هنگام نوشتن رمان، نوول و سناریو با زبان زنده هستند. آنان زبان را استفاده نمی کنند، بلکه آنان آفریننده خود زبان هستند. با زبان به شوق می آیند، تغییرش می دهند و به تکامل زبان یاری بی دریغ می رسانند.
در دهه گذشته تئوری راسیستی تفاوت فرهنگی ملل رشد نگران کننده ای داشته است و استعمار اقتصادی با تحقیر شمردن فرهنگ های ملل تحت ستم نیز به رشد تفکر راسیستی یاری رسانده است و این تئوری بسیار غیر طبیعی و ناگهانی در قالب امپریالیسم و استعمار نو به کمال فکری رسیده است.
امپریالیسم و استعمار نو به بهانه کهنه اندیشی فرهنگ ملت های جهان تحت ستم، مانع شکوفایی فرهنگ و آداب و رسوم خلق ها گشته است. آنان بدون دانش کافی در باره کارکرد های ریشه ای زبان اظهار نظر و تئوری سازی کرده اند.
امروزه در باره گلوبالیسزیون زیاد بحث و تبادل نظر می شود اما بسیاری غافل اند که بعد از برچیدن استعمار اروپایی و آغاز رنسانس اروپا این موضوع مشغله روشنفکران بوده است و در حقیقت گلوبالیسزیون موضوع جدیدی نیست، هر چند که ایده گلوبالیسزیون در کلیتش مثبت است، ارتباط نزدیک کشورهای پیشرفته و تحت ستم در زیر چتر گلوبالیسزیون کمک شایانی به دست یابی راحت تر بهداشتی و دارویی کرده است و شاید در این جامعه اطلاعاتی حتی امکان راه حل های بهتری نیز برای عبور از بحران ارائه شده است و اگر اینترنت در دوران جنگ دوم جهانی در دسترس بود، شاید از قدرت گیری هیتلر جلوگیری می شد.
ما در جهان اطلاعاتی و ارتباطی بسر می بریم. این رشد تکنیکی عالی و قابل تقدیر است اما در این میان سرنوشت کتاب ها چه خواهد شد؟ ممکن است پاسخ داده شود که کتاب ها نیز در این شبکه بزرگ ارتباطی حضوری زنده دارند اما بسیاری از مردم قدرت خرید این شبکه های ارتباطی را ندارند و یا فاقد دانش استفاده از این شبکه ها هستند.
ما ناگزیر به اجرای اندیشه های برابری انسانی هستیم و موظف هستیم تا با نابرابری ها در هر کجای جهان به مبارزه برخیزیم. کودکان بسیاری از کشورهای تحت سلطه از حق آموزش صحیح و کافی برخوردار نیستند و ما باید به یاری آن ها بشتابیم.
جهان بعد از استعمار به مردان و زنان امکان داده است تا با استفاده از ادبیات فکر، ایده و هویت آزادانه را به گوش دیگران برسانند و بدون نظر این مردان و زنان، جهان در سکوت بسر خواهد برد.
فرهنگ جهانی و متعلق به همه ما است. اما این تعلق خصوصی خواننده گان است و منظورم بیشتر تعلق انتشاراتی ها است.
حتمأ توافق داریم که سرخ پوستی که در شمال کانادا مورد هجوم فرهنگی سفید پوست ها قرار گرفته است چیز هایی که در باره اش نوشته می شود به زبان انگلیسی و یا فرانسوی است و این ناعادلانه است. چنانکه گفتم فرهنگ جهانی و متعلق به همه است اما پذیرش این فرمول کافی نیست و باید امکان برابر فرهنگی برای همه ملل خلق شود.
من اجازه می خواهم که کمی بیشتر در باره جنگل حرف بزنم. این خاطره ای است که استیگ داگرمن نیز به آن اشاره داشته است. در جنگل یأس و امید در هم گره خورده است، حقیقت تلخ است اما همه ما به حقیقت احتیاج داریم. در کودکی ام، شب ها خواب جنگل می دیدم، و بیداری ام را با وحشت از جنگل روبرو می کرد. قانون جنگل با قانون ما تفاوت دارد. برگ های پوشیده درخت ها و تاریکی درونی جنگل هر کسی را وادار می کند تا کمی از جنگل، وحشی عبور کند.
زمانی خیلی پیش که من جهان سرد خشن از جک لندن خواندم، وقتی یکی از شخصیت های رمان در توده ای از برف فرو رفته بود، گرگ های وحشی دورش حلقه زده بودند تا او راببلعند. او در آن شرایط تلاش داشت تا انگشتان بی حس اش را به حرکت درآورد تا راهی برای فرار از گرگ ها بجوید.
در زندگی ادبی ام جنگل همیشه حضور شایسته ای داشته است و جنگل نه تنها مکانی ایده ال برای پروراندن طرح هایم بوده که رطوبت که کاغذ را خیس می کرد و با گرمای قلم کاغذ خشک می شد. من با این هدف به جنگل می رفتم تا الهام بگیرم و همیشه راهی برای مبارزه با دشواریی هایی که زندگی پیش روی می گذاشت، وجود داشت.
زمانی که با شرایط کمونیستی که سرخ پوست ها ارائه می دادند، نفرتشان از دولت و به راه آنارشیستی ایمان می آوردند، شخصأ بر این باور بودم که هنر بسختی می تواند حضوری قوی در میان آنان داشته باشد، هنر برای آنان همان هنری نیست که ما در جامعه مصرفی درک می کنیم. آنان به جای نقاشی روی تابلو ها، اندامشان با تغییراتی که در آن خلق می کنند، نوعی تضاد می آفریدند.
در زمانه ما با بی میلی از افسانه ها گفتگو می شود، این موضوع حتی پیش سرخ پوست ها نیز صدق می کند اما اکنون من هر شب کنار آتشکده ای افسانه ای می خوانم. در هنگامی که زن یا مردی افسانه ای نقل می کند، مگسی یا پروانه ای دور نقال می رقصد. این ها شاید خمیر مایه یک رمان باشد که در قالب افسانه پیشکش شده است، و در یکی از شب ها زن جوانی که الویرا نام داشت و در نزد اهالی ساکن جنگل سرخ پوست های امبرا، آن زن جوان با قصه های هنری اش زبان زده همه بود. زنی حادثه برانگیز تنها، که گاهی روزگارش با روسپی گری می گذشت. اما این جوری نبود، او روزگارش را با قصه خوانی می گذراند و هر شب کسی او را مهمان مشروب و یا شام می کرد.
در نزد ساکنان جنگل سرخ پوست های امبرا، الویرا قصه پردازی ماهر و زبردست بود. زبان صریح اش و حادثه های پی در پی در افسانه هایش با گردن بند نقره ای درشتی که سینه اش را پوشیده بود، و در مجموع با تسلط بی نظیرش جادوگری می کرد.
الویرا شاعری زنده بود. الویرا از جرگه رمان نویس های معاصر است. او روحی سرکش داشت و با جذابیت خاصی در آن جنگل تاریک و پشه ها و وزوز نابهنجار حشرها و قورباغه های جنگلی به آفرینش رمان رسیده است. آنگونه که او با آوازش جنگل پارادوکس را فرا می خواند تا هنرش در آن جنگل تنها از پای نیافتد.
از آن پس من آلویرا را رها کردم اما از او خاطره ای جنون آمیزی بر جای مانده است و این که ادبیات علیرغم همه پیچیدگی های ملال آور اش، علیرغم ناکامی نویسنده در تغییر جهان از هستی برخوردار است.
در پایان من در این جا اعلام می کنم که بدون همکاری با همه دوستان و آشنایانی که در هر چهار سوی این کره خاکی دارم، تصاحب جایزه ادبی نوبل سوئد امکان نداشت.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد