فراموش نمیکنم چهارسالگی را که کلبه کوچک ما به روی نهری درشهرکوچکی واقع بود. با خواهر وبرادر وگاهی با بچه های همسایه کنار رودخانه وسبزه های پربرگ وپررنگ بازی میکردیم. آن نهر زیبا تقریبا هرروز بدنمان را لمس میکرد ودرسکوت وتنهائی ویا باسروصدای بچه های دیگر آبهای کم عمق و عمیقتر را با نگاهمان بدرقه میکردیم. از بغل کردن موجهای کوچک لذت میبردیم. عادت شده بود که با دمیدن سحر به امید اینکه به نهر برسیم شتاب بخرج میدادیم. خیلی شاد بودیم. اما یکروز پای من لغزید وهمان موجهای پیچ وتاب دار وخروشان مرا بطرف جلو هل دادند. با اینکه غرق شدن را تجربه کردم هنوز بیاد دارم که نترسیدم. مرد مهربانی که هرروز زباله های جنب نهر را جمع میکرد مرا از مرگ نجات داد. پس از این حادثه سه سانحه دیگر حتی خطرناکتر از مورد اول مرا تهدید به مرگ کردند که هریک داستان جداگانه ای است. اما ایمان قوی به زندگی وشاید هم نیکبختی مرا ازمرگ رهانید. تا همین تازگیها اتقاق بسیار کوچکی آنهم براثرسهل انگاری مهماندار هتل وغفلت کوچکی ازطرف من, چنان ترسی برمن مستولی کرد که تا قبل از این اتفاق با این کلمه شناخت کافی نداشتم.
برای دومین بار وارد این کشور بیگانه میشوم. هوا روبه تاریکی میرود اما وجود ستاره های فراوان درآسمان چنان شهر را زیبا ونورانی کردند که احساس کنی همه چیز وهمه کس به روی تو لبخند میزند. مثل مکان دیده نمیشود بلکه مانند تابلوئی که نقاش آن مهارت عجیبی دارد, نمایان است. چقدر شگفت انگیز ترسیم وساخته شده. هنگام ورود به هتل, مهماندار درحالیکه بمن توضیح میدهد که چگونه ازکلید الکتریکی اتاق استفاده کنم تصویر جذاب ستاره ها را مانند ترافیک مرتب ومنظمی درافکارم مرور میکنم. شاید یک یا چند لحظه حواسم را به شرح مهماندار ازدست دادم ویا شاید هم او درمورد توضیح درست قصور نشان داد. وارد اتاق که شدم توسط کلید (کارت) که بمن سپرد درواقع همان کارت نیز باعث روشن شدن چراغها نیز میشود. اما برای جریان درست الکتریسته در اتاق فقط همان کارت کافی نیست بلکه بغل در, دستگاه کوچکی است که کارت دیگری ازهمان نوع اولی باید داخل آن قرارداشته باشد که برقها را روشن نگه دارد. خیلی خسته بودم ومایل بودم دوش بگیرم. پس از قراردادن وسائل وکتم روی یکی ازمبلها وارد اتاق شستشو شدم ودرب را پشت سرم بستم. شاید کمتر ازچند دم نگذشت که چراغها خاموش شدند. سعی کردم درب را بازکنم اما تاریکی مطلق بمن اجازه نمیداد که چیزی را ببینم. حتی یک منفذ دیده نمیشد. با دستم درب ودیوار وهرآنچه درآن فضای کوچک بود مانند تلفن وسشوار وآینه وغیرو...لمس کردم اما دستگیره در را نه. بطور طبیعی فکرکردم که درفقط با قدرت برق روشن میشود بنابراین من پشت آن ماندم تا زمانیکه نظافت چی ویا سرویس اتاق زنگ را بصدا درآورد. درتاریکی معمولا پس از گذشت 5 الی ده دقیقه چشمها عادت خواهند کرد ومحیط مانند قبل تیره دیده نمیشود. اما دراین مورد اینچنین نبود. سیاهی مطلق همه اتاق را پر کرده بود. کم کم ترس وجود مرا فرا گرفت وبا مشتهای محکم به درمیکوبیدم وفریاد طلبیدن کمک داشتم. با اینکه میدانستم بیفایده است. پشت دربزرگ وسنگینی که ازچوب مخصوص ومستحکمی ساخته شده امکان دارد حتی پرنده تیزگوش نیز صدای مرا نشنود. اما بدون اراده فریاد میکشیدم ومشتها را یکی پس ازدیگری به روی در میکوفتم. نمیدانم دقایق ویاشاید ساعتی گذشت وهیچ تغییری دیده نمیشد. کم کم ترس به وحشت تبدیل شد و وجود مرا احاطه کرد. مخصوصا ازاینکه روشنائی جزئی هم دیده نمیشد. فکرکردم شاید نابینا شده ام. اما بدتر ازآن داد وبیدادهای فراوان من ,صدایم را نیز درحنجره خفه کرده بود وبناگهان صدایم بینهایت ضعیف شد و درد دستها امانم را بریده بود. اما بدنم هنوز استوار ایستاده بود وتمایل به افتادن وغش کردن نداشت که امید مرا حفظ کرد. درحالت ایستاده کمی بخود استراحت دادم ودومرتبه سعی کردم صدایم را امتحان کنم وباز هم داد بکشم شاید رهگذری ضجه مرا بشنود. نقطه ای درآن محوطه کوچک باقی نمانده بود که دستهایم به آن برخورد نکرده باشد بجز دستگیره در. یا شاید هم لمس کرده بودم اما ترس وبیم بمن اجازه تمرکز حواس نداده بود. وحشتناکتر ازهمه درجستجوی پنجره ای بودم که یافت نمیشد وفراموش کردم که هواکش هست ومن هرلحظه انتظار مرگ را میکشیدم. این فریادهای من بود که مرا خفه کرده بود نه بی هوائی. اما ترس, ترسی که از قبل هرگز تا این اندازه با آن آشنائی نداشتم باعث شده بود نه ببینم ونه درست احساس کنم. درحالیکه خفقان گرفته بودم بخود خنده ام گرفت. منی که چهار حادثه خطرناک را تا دم پایانی زندگی تجربه کرده بودم اما هم اکنون با این اتفاق کوچک مضطربم. تبسمی زدم وبیاد مبارزین ایرانزمین افتادم که با چه شجاعت وشهامتی دراعتراضات شرکت میکنند وهمینطور بیاد کودکی ام ...کودکیمان...که ازهیج چیز بیم نداشتیم. تاجائیکه قادربودم خندیدم وبخود گفتم: لبخند زدن قصه بزرگی نیست بلکه نگهداشتن آن نوعی مبارزه است. ستارگان لبخند میزنند وباین طریق آسمان را درخشان نگه میدارند. ماه را تصویر کردم که چگونه پس ازترک آفتاب, نور را به شب تقدیم میکند. موزیک آرامی را تجسم کردم که سکوت را فرار داد. اشک را نقاشی کردم که گونه را التیام داد. در واقع این افکار ...نه ...تجسم نبود بلکه کودکی بود سبکبال وبی پروا. دلتنگی او فقط سقوط ستاره ها بود. حتی وجود آنها را در ملاقات با مرگ همراه بود. ای کاش برای همیشه کودک بودیم. درحالیکه چشمهایم جهتی را دنبال میکرد وبدون اراده برای آرام کردن دست راستم آنرا به هرسوئی میکشیدم ناگهان دستگیره را یافتم ودرب را گشودم. اتاق روشن بود وسه نفر, مدیر هتل ویکی از کارکنان بهمراه همسایه بغل دستی من با پوزش ومعذرت خواهی مقابل من ایستاده اند. سعی کردم آنها را آرام کنم.
در حالیکه آنها نگرانی خود را ابراز میداشتند که بهرصورت بمن کمک کنند بخود گفتم: زندگی مانند دوران کودکی همیشگی نیست اما امکان پیروزی آن هست.
18.02.2011ا
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد