logo





کلاه‌خود

يکشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۳ فوريه ۲۰۱۱

رضا هیوا

reza-hiwa.jpg
به دختران انقلاب‌های زنجیره‌ای


نه من
و نه جَدُ و آبادم
تا هفت نسل
دختری به این زیبایی ندیده‌ایم

نمی‌دونم این زیباییه
یا کاری که می‌کنه
که به چشم من ماه رو تو جیبش می‌ذاره
ولی خدایا !
چه قشنگه !

نه من
و نه جد و آبادم
تا هفتاد نسل
دختری به این زیبایی ندیده‌ایم
حتی اگر روزانه ۱۵۰ رکعت نماز هم بخونم
اون دونیا یه چنین زنی بم نمی‌دن
حتی اگه بهشتی هم بشم
- که به نظر من بعیده -
دوباره یه دختر عمویِ دیگه مو
به عقدم در می‌آرن

ما مسلحیم
- خودرو، کامیون، گاز اشک آور ، باتوم، زنجیر، قمه…
و کلاه خود -
اون تنها
یه ساک رو دوشش
تو یه مُشت‌ِش یه سنگ
مُشتِ دیگه‌ش بلند
مثل یه بیدق
و یه شعاری به لب
که با این کلاه‌خودِ لعنتی
نمی‌تونم بشنوم
ولی صداش باید لطیف باشه
جور دیگه نمی‌تونه باشه
من بتون می‌گم:
صداش لطیفه!
اسمش‌َم باید مریم‌ باشه
آره … مریم
جور دیگه نمی‌تونه باشه

پشتِ کلاه‌خودم
باتوم به دست
باید منو مثل یه شمپانزه ببینه
"گلهٔ شمپانزه‌هایِ مسلح"
هرکس دیگه‌ای جایِ اون بود
- که شعار بده و
سنگ به طرفِ ما پرتاب کُنه -
تا الآن "خنثی" شده بود
ولی برا مریم
کسی دستور نمی‌ده
- چه جانوری می‌تونه دستور آتش بده ؟ -

خوبی‌ی کلاه خود اینه که پُشتش
کسی نمی‌دونه به چی فکر می‌کنی
به خودم می‌گم
شاید یه روز
بعد از تموم شدن این سیرکِ لعنتی
دوباره همدیگه رو ببینیم
هر دومون با موهایِ سفید
مریم دستِ نوه‌ش تو دستش
منتظر گذشتن از خیابون
من، اونیفورم به تن
بدونِ باطوم و گاز اشک‌آور
بدون‌ِ خودرو و قَمِه
بدونِ کلاه‌خود
همهٔ ماشین‌ها را متوقف می‌کنم
سلام نظامی می‌دم
تا قهرمانِ زندگیم از خیابون رد بشه

به خودم که بر می‌گردم
می‌بینم که می‌خواد آخرین سنگش رو پرتاب کنه
شرط می‌بندم که به طرف من می‌آد !
همیشه اینطوری بوده !
تا چیزی تو خونه گم می‌شد
همهٔ نگاه‌ها به طرفِ من بر می‌گشت
هر بار هم کلاسی‌آم هواپیمایِ کاغذی برا دبیر می‌فرستادن
من از کلاس اخراج می‌شدم
و دبیر ریاضی بعد از هر درس تازه همیشه از من می‌پرسید:

"تو خوب فهمیدی ؟"

و من همیشه جواب می‌دادم:

"بله آقا !"

و اون همیشه ادامه می‌داد:

"اگه اینشتین فهمیده، پس همه فهمیدن !"

واکنش کلاس رو خودتون حدس می‌زنید
اگه فهمیده بودم که اینجا نبودم !
- کارنامه‌هام شاهدَن -
تو کلاس من که وقتِ گوش‌کردن به درس رو نداشتم
همه‌ش منتظر لحظه‌ای بودم که نقش اینشتین رو بازی کنم
و همه بم بخندن
اولین بار که "اینشتین" صدام کردن
از قرار معلوم گریه کردم
خودم یادم نمی‌ یاد
ولی بتون قول می‌دَم
این آخرین باری بود که کسی اشک منو دید

باز به خودم بر می‌گردم
سنگِ مریم جان تو هوا در پروازه
بدونِ عجله جلو می‌آد
منو به فکر تیر آرش کمانگیر می‌اندازه
انگار پروازش تمومی نداره
و همونطور که بتون گفته بودم
به طرفِ مخلصتون می‌آد !

به خودم می‌گم:

"از جات تکون نخور
تو، یک سنگ که هیچی
سنگسار هم که بشی
شایسته شی"

صبح که از خونه اومدم بیرون
چه کسی می‌گفت که این به سرم می‌آد
که دختری که نه اسمشو می‌دونم
نه یک کلمه باش حرف زدم
و حتمن منو یه شمپانزه می‌دونه
و سنگش بزودی جاییم رو می‌شکنه
داره زیر و روم می‌کنه

جلویِ چشمم
پرواز سنگ ادامه داره
پشتِ سرم
کسی در بی سیم داد می‌زنه:
"بی عرضه! دستور آتش بده !"

سنگ رو هوا وامیسته
- مثل سینِما -
همهٔ صدا‌ها ساکت می‌شن
و من انگار از خواب پریدم
تعجب می‌کنم که چرا این‌جا واستادم
چرا پیش مریم جان نیستم
باتومم رو می‌ندازم زمین
کمربندم رو که اسلحه داره باز می‌کنم
و به طرفِ رفیق تازه‌م می‌رم
فردا رونامه‌ها می‌نویسن:

انیستن به صفوف انقلاب پیوست!

انیشتن با کلاه‌خود !

حق با آقایِ دبیر بود:

اگه انیشتن فهمیده
یعنی همه فهمیدن!

یه خوبی‌ی دیگهٔ کلا‌ه‌خود اینه که
کسی اشک‌هاتو نمی‌بینه



رضا هیوا
Reza Hiwa
2010-07-07
Village, Café

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد