یک شب به زادگاهم بازخواهم گشت
برای چیدن ستاره ها
از روی بام خانه ام.
پدر می گوید: "نگاه کن، آنجا
هفت برادران را نمی بینی؟"
من دستهایم را دراز می کنم
و به شمشیرهای برهنه شان دست می کشم.
آنگاه جنگ شبانه آغاز می شود
ما اژدهای مکار را می رانیم
و در گوشه های تاریک آسمان
گل میخ های ستاره می کاریم.
در بامداد مادر می گوید:"نگاه کن
آنجا، دو خواهران را نمی بینی؟"
من دستهایم را دراز می کنم
و به کوزه های آبشان دست می کشم.
آنها پیام آور ابرهای باران خیزند
و با برآمدن آفتاب ناپدید می شوند.
برادرانم! خواهرانم!
یک شب به زادگاهم بازخواهم گشت
تا در زیر آسمان کودکی ام
ستارگان خود را بازیابم.
14 ژوئن 2005
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد