جامعهشناختی سكولاریزاسیون
از نقطه نظر جامعهشناختى «سِكولاریزاسیون» به روندى گفته میشود كه در بطن آن فرهنگ حاكم بر جامعه كه در ابتدأ داراى ملاط دینى بود، بهتدریج جنبههاى دینى خود را از دست بدهد و به فرهنگى غیردینى بدل گردد. از آنجا که فرهنگ غالب اجتماعی شالوده کارکردها و گفتمان اجتماعی را تشکیل میدهد، پس هنگامی که فرهنگِ دینزدوده به فرهنگ غالب اجتماعی تبدیل شود، جامعه به دوران سکولاریسم پا نهاده است. بهعبارت دیگر، «سِكولاریزاسیون» روندى را نمودار میسازد كه در بطن آن اندیشه حاكم اجتماعى بهتدریج رنگ و بوى دینى خود را از دست میدهد و جامعه خود را از سنتها و دُگمهاى دینی رهانیده و میتواند به رهایش (1) خود از تنگناهای جامعه دینی تحقق بخشد. با تحققِ این روند دیگر احكام دینى زیرپایه و شالوده زندگی اجتماعى را در هیچ زمینهاى تشكیل نمیدهند و سیستمهاى حقوقى و سیاسى بر اساس اراده مردم تعیین میشوند، زیرا مردم بهتر از هر نیروی دیگرى میتوانند در برابر بُنبستهائی که راه پیشرفت اجتماعی را بستهاند، از خود واکنشی نشان دهند که با ضرورتهای زمانه همخوانی داشته باشد.
با توجه بهآنچه گفته شد، روندِ «سِكولاریزاسیون» فرایندى را در بر میگیرد كه در بطن آن دین بهتدریج نقش اجتماعى خود را از دست میدهد و جنبه فردى بهخود میگیرد و بههمین دلیل نیز دیگر نمیتواند نقشى محورى در مراوده اجتماعى بازى كند.
با پیدایش سرمایهدارى با نظامى روبهرو هستیم كه طبیعت، جامعه و خود را با شتاب دگرگون میسازد و هر اندازه به شتاب گسترش پویائى و تحركِ اجتماعى افزوده شود، دین هر چه بیشتر استعدادِ تطبیق شتابان خود با شرایط تازه را از دست میدهد و به مانعى بر سر راه رشد این نظام بدل میگردد.
اما این روند نمیتواند تحقق یابد، مگر آن كه در روندِ تولیدِ اجتماعی تحولى شگرف صورت گیرد و مناسباتى كه بر اساس آن ثروت اجتماعى تولید و توزیع میشود، از بنیاد دستخوشِ دگرگونى گردد. همانطور كه دیدیم، این روند در اروپا با رشدِ مناسباتِ تولیدى سرمایهدارى آغاز شد.
تا آن زمان زمین وسیله عمدۀ تولید بود و كسى كه این وسیله را در اختیار داشت، میتوانست با دریافت اجارهبهأ از روستائیان، بخش عمدهاى از ثروت اجتماعى را بهمالکیت خود درآورد. در آن دوران اشرافی كه مالك زمینهاى كشاورزى، چمنزارها و جنگلها بودند و روحانیتى كه زمینهاى خالصه كلیسا را در كنترل خود داشت، بخش قابل توجهاى از ثروت اجتماعى را از آنِ خود ساخته بودند.
تاریخ نشان داد كه روحانیت و اشرافیت پیكره واحدى را تشكیل نمیدادند. تنها قشر بالاى روحانیت، یعنی اسقفها و کاردینالها از ثروت و مكنت زیاد بهرهمند بودند و حال آنكه اكثریت روحانیت، از كشیشهائی تشکیل میشد كه خود غالبأ روستازاده بودند و در مناطق روستائى در میان دهقانانِ بىچیز فقیرانه زندگى میكردند.
علاوه بر این، قشر بالاى كلیسا خود را نماینده مسیح بر روى زمین میدانست و بههمین دلیل براى خود مقامى فراسو و برتر از اشرافیت قائل بود، زیرا معنویات روحانى را نمایندگى میكرد و راه آخرت انسانها را هموار میساخت. بهاین ترتیب روحانیت هرچند كه بخشى از ثروت اجتماعى را در دستان خود متمركز ساخته بود، لیكن خود را رستهاى میدانست كه معنویت الهی را نمایندگى میكرد و بههمین دلیل سیستم آموزش و پرورش و دادگاههاى مذهبى را در انحصار خود داشت. اشراف نیز با در اختیار داشتن نیروهای نظامى، خود را فرادست مردم عامى میدانستند و بر این باور بودند كه چون «امنیت» مناطق روستائى و شهری را تأمین میكنند، پس روستائیان باید بخشى از کشت خود را به آنها میدادند. اشراف نیز رسته خاصى را تشكیل میدادند كه رهبرى جهان دُنیوى را وظیفه موروثى خود میدانستند. مابقى جامعه، یعنى روستائیان و شهرنشینان كه فاقد پایگاه روحانى و اشرافى بودند، رسته واحدى را تشكیل میدادند كه ثروت اجتماعی را تولید میكرد، بىآنكه سهم عمدهاى از آنرا بتواند از آنِ خود سازد.
پس روندِ «سِكولاریزاسیون» به فرایندى گفته میشود كه طى آن جامعه پس از طى مراحلی پیچیده بهتدریج قادر شد خود را از نقطهنظر سازماندهى و تفاهم زندگى اجتماعى از قید و بند اندیشههاى دینى- عرفانى رها سازد. در پایانِ این روند، اعتقادات دینى از روابط اجتماعى كنار گذاشته شدند و دین به مسئلهاى خصوصى- فردى بدل گشت و كلیسا به مثابه یگانه نهادى كه میتواند میان فرد و خدا رابطه برقرار سازد، خصلت حكومتگرى خود را از دست داد و از دستگاه دولت كنار گذاشته شد و بهاین ترتیب جدائى دین از دولت تحقق یافت.
دولت سكولار
اندیشه جدائى دین از دولت براى نخستینبار توسط اندیشمندان لیبرال مطرح شد. روشنفكرانِ لیبرال دورانِ روشنگرى بدون آنكه ضد دین باشند مخالف قشر بالای روحانیتى بودند كه با اشرافیت در چپاول مردم تهیدست همدست بود و راه را بهسوى هرگونه دگرگونی مسالمتآمیزِ مناسباتِ اجتماعى، سیاسی و فرهنگی بسته بود.(2) بنابراین بورژوازى تازه بهدوران رسیده كه از منافع شهروندى خود دفاع میكرد، براى آنكه بتواند موانعى را كه در محدوده مناسباتِ تولیدی فئودالى بر سرِ راه رشدِ او موجود بودند، از میان بردارد، مجبور بود نه تنها علیه اشرافِ فئودال، بلكه همزمان علیه قشر بالائى كلیساى كاتولیك نیز كه بهخاطر در اختیار داشتن زمینهاى کشاورزى، با هرگونه تغییرى در روابطِ اجتماعى سنّتى مخالفت میكرد، بهمبارزه برخیزد.
در برخى از كشورها همچون فرانسه مبارزه با روحانیت دارای اشكال خونین و خشن بود و در برخى دیگر از كشورها همچون آمریكا، چون روحانیت از یك سو به شاخههاى گوناگونِ مسیحیت وابسته بود و از سوى دیگر بهخاطر مهاجرت مردم از کشورهای مختلف جهان بهآن قاره، روحانیت تمرکزیافتهای وجود نداشت كه در مناسباتِ طبقاتى و اجتماعی كشورهائى كه تازه پدید مىآمدند، جذب شده باشد، در نتیجه بهخاطر فقدانِ پایگاه سیاسى و اقتصادى خویش، از همان آغاز خود را از سیاست كنار كشید و بههمین دلیل نیز توانست از خشم بورژوازی كه تازه بدان سرزمین پا نهاده و در صدد بود با بهدست آوردنِ استقلالِ سیاسی از اروپا زمینه را براى رشدِ هرچه بیشتر خود فراهم آورد، در امان ماند.
باتوجه به آنچه گفته شد، در جامعهشناختى دینى روندِ «سِكولاریزاسیون» همراه است با روندِ صنعتى شدنِ جوامع اروپائى. بهعبارت دیگر اندیشه «سِكولاریزاسیون» همراه با پیدایش سرمایهداری زائیده شد و در مرحلهاى كه سرمایهدارى باید براى ادامه حیات خود پوسته نظام فئودالی را درهم میشكست، این اندیشه به شكوفائی خود رسید و به جوهر انقلابِ كبیر فرانسه بدل گشت كه سرانجام زمینه را برای جدائى دین از دولت هموار ساخت. هر چند در انقلاب كبیر فرانسه روحانیت بهشدت سركوب شد، اما جنبش لائیسیته (3) ، جنبشی كه خواهان جدائی كامل دین و دولت بود تا هیچیك از نهادهای دینی نتواند در تدوین قوانینی دخالت كند كه زندگی اجتماعی را سامان میدهند، در سده 19 در این كشور بهوجود آمد و توانست این اندیشه را در قانون اساسیای كه در سال 1905 تدوین گشت، بگنجاند.
بههمین دلیل نظریه جامعهشناختى دینى از این اصل حركت میكند كه روندِ «سكولاریزاسیون» قابل بازگشت نیست و نمیتوان به دورانى برگردد كه دین و دولت هنوز بههم آمیخته بودند و روحانیت در حاكمیت سیاسى جامعه داراى نقشى كلیدى بود. البته برخى از جامعهشناسانِ دینگرا درستى این نظریه را مورد تردید قرار میدهند و بر این باورند كه بحرانِ مناسباتِ سرمایهدارى سبب شده است تا انسانها براى ارضاء نیازهاى روحى- روانى خود دیگربار به مذهب گرایش یابند و در همین رابطه باید براى مذهب در تنظیم زندگى اجتماعى نقشى نو قائل شد. دیگر آنكه تمایل به بیرون آمدن از بنبستهاى روحى- روانى سبب شده است تا انسانهاى جوامع پیشرفته سرمایهدارى به مذاهب جدید گرایش یابند و بههمین دلیل امروز میتوان به مذاهبى برخورد كه در عین مطرح ساختن اعتقاداتِ دینى خویش، هریك به امپراتورى اقتصادى عظیمى تبدیل گشتهاند و با برخورداری از قدرتِ مالى کلان میكوشند در روندِ زندگى اجتماعى تأثیر گذارند و هواداران و مؤمنین خود را به سوئى گرایش دهند كه جهانبینى دینىشان آن را مطلوب و براى خوشبختى نوع بشر سودمند میداند.
دیدیم كه روند «سِكولاریسم» چیزى نیست مگر روندِ غیردینى شدنِ حكومت. تا زمانى كه مناسباتِ تولیدى سرمایهدارى در بطنِ جوامع فئودالی اروپا جوانه نزده بود، حكومتها مشروعیت خود را از كلیساى كاتولیك میگرفتند و بههمین دلیل نیز موظف بودند جامعه را بر اساسى كه این شریعت توصیه میكرد، سر و سامان دهند و در نتیجه حكومتها میبایست کاركرد خود را با اصول و احكام دیانت مسیح سازگار میساختند. اما با پیدایش شیوه تولید سرمایهدارى دائمأ به نقشِ علوم طبیعى در روندِ تولید افزوده شد.
در جوامع ماقبلِ سرمایهدارى زمین عامل اصلی و كشاورزى شیوه اساسى تولید بود. در این مناسبات انسان میكوشید با كار و فعالیت خود آنچه را كه در طبیعت وجود داشت، بازتولید كند و اگر تصرفى در طبیعت میكرد، این امر تنها منوط بر آن بود كه زمینِ بیشترى را براى كِشت و رویش گیاهانى اختصاص دهد كه فرآوردههاى آنان میتوانستند بخشى از نیازهاى غذائى او را برآورده سازند. بهاین ترتیب انسان با فعالیتِ خود توانست برخی از گیاهان همچون گندم، برنج، ذرت و همچنین برخی از جانوران همچون گاو و گوسفند و بُز و … را برای برآورده ساختن نیازهای غذائی خود «اهلی» سازد.
امّا تولیدِ صنعتى همراه است با تغییر و تصرف در طبیعت و ساختن فرآوردههائى كه مصنوع انسان هستند و بهخودى خود در طبیعت وجود ندارند. بهعبارت دیگر، دگرگونی جهان موضوع و خمیرمایه اصلى این شیوه تولیدى را تشكیل میدهد. براى آن كه این روند بتواند آغاز گردد، باید دانشِ بشرى به آنچنان تراكمى میرسید كه انسان با بهرهگیرى از آن میتوانست به مكانیسمهائی كه در طبیعت وجود داشتند، پى میبُرد و هم آنكه در مییافت كه چگونه میتواند عناصر طبیعى را به مصنوعاتى كه میتوانند نیازهاى او را ارضأ كنند، بدل سازد. بهاین ترتیب در جامعه سرمایهدارى، خِردگرائى نه تنها در زمینه تولید، بلكه در تمامى زمینههاى زندگى به عنصر غالب بدل شد و دیرى نپائید كه میانِ مشروعیت دینى حكومت و ضرورتِ تولید كه دیگر بر اساس دستاوردهاى علوم سازماندهی میشدند، تضادى آشتىناپذیر آشكار گشت، زیرا تعالیمِ دینى در همه زمینهها داراى همسوئى با دستاوردهای علمی نبودند و هنوز نیز بسیاری از دگمهای دینی همچون داستان خلقت تورات و قرآن با پرادیگم (4) های دانشهای مدرن در تضاد قرار دارند. درآغاز كلیسای مسیحیت كوشید آن بخش از دستاوردهاى دانش را كه با باورهاى دینى در تعارض قرار داشتند، نفى كند و به همین دلیل كلیسای کاتولیک در ایتالیا نخست جیوردانو برونو (5) را بهجرم باورهای ضد مسیحی در آتش سوزاند و سپس گالیله (6) دانشمند ایتالیائی را محاكمه كرد و او را مجبور ساخت در برابرِ«»دادگاه دینى» باورهای علمى خود مبنی بر این كه زمین گِرد است و بهدور خورشید میچرخد را رد كند. حتی امروز نیز در آمریكا كه دارای كهنترین ساختار دولت دمكراتیك سكولار است، برخی از گروههای دینی مسیحی خواهان آنند كه تئوری داروین (7) در مورد پیدایش انسان در مدارس تدریس نشود، زیرا آن را در تضاد با داستان خلقت آدم و حوا میدانند، كه روایت آن در كتاب تورات آمده و از سوی دیگر ادیان ابراهیمی مورد تأئید قرار گرفته است.
امّا دوامِ چنین روندى با تولیدِ صنعتی در تعارض قرار دارد، زیرا پیروی از یکچنین خواستهای از یكسو موجب رکود علومِ طبیعى و نظرى میشود و از سوى دیگر با محدود ساختن دستاوردهاى علمى در چهارچوبِ باورهاى مذهبى روندِ تولیدِ صنعتى نمیتواند دائمأ دستخوشِ انقلاب و دگرگونى گردد. بهاین ترتیب «سِكولاریسم» بیان حركتى است كه انسانِ دوران سرمایهدارى براى از میان برداشتن این تعارض طى كرده است. «سِكولاریسم» میكوشد علم را از محدوده باورهای دینى رها سازد و این مقدور نیست، مگر آن كه تمامی زمینههاى زندگى انسانى از چنگال دگمهای مذهبى رها گردند.
ادامه دارد
msalehi@t-online.de
www.manouchehr-salehi.de
پانوشتها:
1- واژه رهایش Emzipation نیز در طول تاریخ در معانى مختلف بهكار گرفته شده است. در ابتدأ این واژه را درباره كسانى مصرف میكردند كه از روابطى كه در آن قهر و جبر حاكم بود، رها میشدند. بهطور مثال هرگاه پسرى خانه پدرى را ترك میكرد، میگفتند كه او به امانسیپاسیون دست یافته است. بعدها در بطن جنبشهاى آزادیخواهانه اروپا رهائی از چنگال حكومتهاى مطلقه و استبدادى را امانسیپاسیون نامیدند. ماركس رهائى از هرگونه روابطِ اجبارى و از میان برداشتن هرگونه وابستگى در هر زمینهاى از زندگانى انسانى)اجتماعی- اقتصادى، سیاسى، حقوقى، مذهبى و...) را امانسیپاسیون نامید.
2- "Von Jenseits zum Diessets", Karl Heyden,Günther Ulrich, Horst Mollnau, Jena, 1960
3- لائیسیسم Laizismus در برابر كلریكالیسم Klerikalismus قرار دارد. كلریكالیستها خواهان آنند كه كلیسا و بهویژه كلیسای كاتولیك در تدوین قوانین از نقشی تعیینكننده برخوردار باشد تا قوانینی مخالف با ارزشهای دین مسیحیت تدوین نشوند. لائیستها بر عكس، خواهان جدائی دین و دولت از یكدیگرند، دین را امری فردی و خصوصی میپندارند و در نتیجه قوانینی كه از سوی نمایندگان مردم تدوین میشوند، باید به ضرورتهای زمانه پاسخ گویند و در این رابطه ارزشهای دینی نباید نقشی داشته باشند.
4- Pardigma
5- جیوردانو برونو Giordano Bruno در سال 1548 زاده شد و در سال 1600 بهدستور كلیسا در رُم در آتش سوزانده شد. او پیرو فلسفه طبیعت بود و جهان را ابدی و لایتناهی میدانست و بههمین دلیل گرفتار انكویزاسیون Inquisition گشت و نخست به 7 سال حبس محكوم گردید و پس از پایان محكومیت خود در آتش سوزانده شد.
6- گالیله Galileo Galilei در 15 فوریه 1564 در شهر پیزا Pisa زاده شد و در 8 ژانویه 1642 در نزدیكى فلورانس درگذشت. او ریاضیدان و پژوهشگر علوم طبیعى و تجربى بود. گالیله یكى از بزرگان علمى است و كشفیات فراوانى دارد كه عبارتند از كشف قانون نوسان پاندولى و كشف ترازوى هیدرولیك. علاوه براین او تكنیكِ ساخت دوربینها را پیشرفت داد و توانست با كمك این دوربینها ثابت كند كه بر سطح كره ماه كوه وجود دارد و همچنین4 ماه كُره ژوپیتر را کشف کرد و نشان داد كه بر سطح خورشید لكههاى سیاه وجود دارند. دیگر آن كه او در زمینه توضیح قوانین سقوطِ اجسام تحقیقاتی كرده است. به آن دلیل كه او بهطور علنى از تئورى سماواتى كُپرنیتك حمایت كرد و این تئورى براین نظر است كه زمین به دور خورشید میگردد و نه بالعكس، كلیساى كاتولیك او را محاكمه کرد و او مجبور شد نظرات علمى خود را انكار كند.
7- داروین، چارلز روبرت Charles Robert Darwin در سال 1809 در شهر شروسبارى Shrewsbury زاده شُد و در سال 1882 در شهر داون Down درگُذشت. او پژوهشگر عُلوم طبیعى بود و توانست بر اساس پژوهشهاى خود ثابت كُند كه گیاهان و جانوران در هر مُحیطى كه قرار دارند، میكوشند خود را به آن مُحیط تطبیق دهند. گیاهان و جانورانى كه فاقد چنین استعدادى باشند، از بین میروند و آنها كه از یك چنین خُصوصیتى برخوردارند، میتوانند ادامه حیات دهند و برخى از نژادهاى گیاهى و جانورى نیز در روند تطبیق خویش با شرایط تغییریافته مُحیط طبیعى، خود دُچار تغییر میگردند و در نتیجه اندام آنها بر اساس نیازهائى كه در رابطه با مُحیط دارند، تغییر میكُند و این تغییرات میتواند در شرایط تاریخى- جُغرافیائى مُعینى سبب تكامُل جهشی Mutation گردد كه در نتیجه آن گیاهان و جانوران جدیدى پیدایش مىیابند كه بطور كلی با پیشینیان خود داراى تفاوت كمى، كیفى و حتى ماهوى هستند. بر همین اساس داروین بر این باور است كه انسان از میمون بوجود آمده است و تغییر شرایط طبیعى سبب شُد تا در مرحله مُعینى از روند تكامُل، انسان در نتیجه جهش تكامُلى، از یكى از شاخههاى میمون بوجود آید. كلیساى مسیحیت بیش از یك قرن با این نظریه مُخالفت كرد و از پذیرُفتن آن طرفه رفت. تئورى گُزینش داروین داراى دو گوهر است. یكى آن كه دگرگونىهائى كه در ژنها بوجود میآیند و میتوانند به نسلهاى آینده انتقال یابند، بطور تصادُفى روى میدهند و در این زمینه طبیعت از قبل برنامهاى را تدوین نكرده است. بسیارى از این تغییرات ژنیتك موجب پیدایش نژادهائى میشوند كه نمیتوانند خود را با مُحیط تطبیق دهند و بنابراین از بین میروند و در موارد بسیار نادرى موجوداتى خلق میشوند كه داراى استعداد انطباق خود با مُحیط هستند و دوام میآورند. دوُم آن كه، هنگامى كه زاد و ولد بیش از ظرفیت شرایط طبیعى باشد، در آن صورت نوعى مُبارزه (تنازُع بقأ) میان موجودات همنژاد در میگیرد و هر یك میكوشد با بهره گرفتن از امكانات موجود به قیمت نابودى دیگر موجودات همنژاد خویش، زنده بماند و ادامه حیات دهد. بهاین ترتیب «گُزینش طبیعى» به همراه «تكامُل جهشى» اساس مكانیسمهاى نظریه تكامُل Evolutionstheorie داروین را تشكیل میدهند.