logo





روز جهانی حذف خشونت علیه زنان.
بهانه ای برای نوشتن!

چهار شنبه ۱۳ آذر ۱۳۸۷ - ۰۳ دسامبر ۲۰۰۸

نازلی فرخی

nazli-farokhi.jpg
تغییر برای برابری: ... بالاخره یك روز به خودم جرئت دادم و از روزهای گذشته ام نوشتم. از همه ی ماجراهایی كه هنوز تركم نكرده بودند. برای زنستان نوشتم. به خودم گفتم حتی باید با ترس طرد شدن از جمع این آدمها هم بجنگم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! البته با اسم مستعار نوشتم، چون نمی خواستم خواهرم پای كامپیوتر شوكه شود. تا آن زن پیش نویس نوشته ام را ،كه روی سه برگ آ.4 كه یك ورشان نوشته ور دیگرشان سفید بود ، را بخواند دل توی دلم نبود. یك ربعی طول كشید تا خواند و گذاشت روی میز و بعد گفت :" خوب چرا به همین چیزی تن دادی؟ تقصیر خودت بود! بیشتر بنویس تا خالی شوی!" همدردی زیادی در چشمانش بود اما فقط همین را گفت.
این "تقصیر" روزها مثل پتك می كوبید توی سرم و دائم با خودم می گفتم:" همین؟! به همین سادگی؟! فقط تقصیر من بود؟!"
نمی خواستم از زیر كوتاهی خودم فرار كنم اما می دانستم مساله بزرگتر از "همین تقصیر خودت بود" ساده است. همین جمله باعث شد تا برای بار هزارم برگردم به همه ی آن روزهای دردآور گذشته.
***
نوزده یا بیست سالم بود ، البته دقیقش می شود بین این دو. سال اول دانشگاه بودم و یك دنیا شور در سرم بود. در دانشكده در به داغانمان انجمن می زدیم، با هر آدم عجیب غریبی كه تا آن موقع ندیده بودیم در می افتادیم، فشار فضای امنیتی و مردانه را از نزدیك لمس می كردیم و می خواستیم كه به آن عادت كنیم یا لااقل بتوانیم تحملش كنیم. خسته می شدیم. اما باز با یك چیز كوچك مثل یك حرف زدن ساده یا یك همدلی دوستانه دوباره نفس تازه می كردیم و می خواستیم كه تلاش را از سر بگیریم.
در بحبوحه ی این ماجراها بود كه یك دفعه عاشق شدم! مهم نیست كه الان چقدر از این كلمه بدم بیاید یا برایش استدلال های منطقی داشته باشم كه چنین است و چنان و تداعی كننده ی چه ذهنیتی كلی است، چه چهارچوب های محدود كننده ای دارد و چه قوانین به نظرم احمقانه ای برای خودش ساخته. مهم این است كه آن موقع عاشق بودم، یا لااقل اینطور حس می كردم. باز تجربه های جدیدم شروع شد و زندگی ام پر از هیجان این درهای نویی بود كه به رویم گشوده می شد. روزهایم پر از خنده و رنگ می گذشت تا اینكه...!
(حتی به یاد آوردن دلیل آن همه رنجی كه بهم تحمیل شد ناخواستنی و ناراحت كننده است. اما بالاخره الان كه شروع به نوشتن كردم باید بگویم لابد.)
همه چیز خوب بود تا اینكه در میان همه ی شادی زمان حال، گذشته سر در آورد. اینقدر كه توی گوشمان خوانده اند كه عشق یعنی تملك به گذشته ، حال و آینده فكر می كردیم لابد برای عاشق بودن و عاشق ماندن هم باید هر سه را با هم داشت.
خوب! پیش فرض هم این است كه هر دختر خوبی باید گذشته پاكی داشته باشد و لابد از دید آن مرد گذشته ی من پاك نبود.(این همه چیزی است كه می توانم از آن روزها بگویم. و شاید خیلی هم گویا نباشد.)
شادی رفت، رنگ رفت، عشق هم كم كم می رفت.
من مانده بودم بین چیزی كه نمی فهمیدم و كسی كه دوستش داشتم. صادقانه ترین چیزی كه می توانم درباره ی آن روزها بگویم این است كه از یك طرف نه می فهمیدم گذشته ام چه ربطی به حالم دارم و نه می توانستم خودم را برای همه ی پیشامدها قانع كنم یا حتی باورشان كنم. و از طرف دیگر هم جرئت نداشتم این عشق با همه خاطره ها، اولین ها، تجربه ها و شیرینی هایش را ترك كنم. بله! جرئت نداشتم و این را مدتها بعد كه از همه ی آن ماجرا خلاص شدم فهمیدم. فهمیدم آنچه كه من نامش را عشق می گذاشتم در واقع ترس از دست دادن و دوباره بدست نیاوردن بود.
***
دانشكده مان فضای بدی داشت. بكن نكن های مسئولین دانشكده ، ترسشان از فشارهای امنیتی بالاتری ها و تمام عناوین گنده ی سردار ، سرتیپ ، رابط و اینها احاطه مان كرده بود. گاه گاه مسئولین دانشكده یكی یكی می آمدند پسر و دخترهای انجمن را می شمردند و بعد با تحكم به پسرها می گفتند:" خاك بر سرتان! دخترها یكی از شما بیشترند!" بارها باید می ایستادیم و دفاع می كردیم كه نیتمان كار دانشجویی است و هزارها تهمت ریز و درشت را از گوشه و كنار می شنیدیم و تحمل می كردیم. با همه ی اینها توانسته بودیم دیگران را قانع كنیم كه دبیر انجمن یك دختر باشد. تبعیض مثبتی كه بیشتر شكل نمادینش برایمان مهم بود. شاید به خاطر اینكه در فضایی كه حتی یك استاد زن نداشتیم، حتی یكی از پرسنل هم زن نبود حضور زنانه مان را به رخ بكشیم.
شاید الان داشتن چنین حسی احمقانه به نظر برسد اما آن موقع ها فكر می كردم شایسته ترین آدم برای داشتن این مسئولیت من هستم، همه ی دوستانم در شورای مركزی تلویحا این را به من گفته بودند. اما در انتخابات برای دبیری رای نیاوردم! می دانستم كاسه ای زیر نیم كاسه است، اما با خودم كنار آمدم.
اما در انتخابات نهایی شدم عضو علی البدل! فقط همین! برای مسئولیت هیچ كدام از كمیسیون ها هم رای نیاوردم و برای این یكی دیگر نمی توانستم خودم را قانع كنم. یك حس احمقانه ای می گفت :"سنگ بنای این انجمن را تو گذاشتی حالا چرا اینطور شد؟" تحملش را نداشتم كه با آن همه ایده و تلاش حالا اینطور در حاشیه بمانم.
از انجمن كشیدم كنار.
همان موقع ها یكی از دوستان آمد و گفت كه رابط بین سازمان و دانشكده( كه بنا به اساسنامه باید در تمام جلسات ما حاضر می شد و در جریان گفتگو ها قرار می گرفت و همه ی كارهایمان را بام وافقت او انجام می دادیم. این موضوع چیزی بود كه ما پذیرقته بودیم تا لااقل بتوانیم در آن دانشكده یك انجمن داشته باشیم.) یك روز در دفترش پسران انجمن را خواسته بود و گفته بود كه من "نئو فمینیست" ام، بنابراین لایق این مسئولیت نیستم. دبیر انجمن باید مشكل كمتری داشته باشد.
و من حذف شدم، به همین راحتی!
نئو فمینیست! دقیقا نمی دانستم آدمها چه كار می كنند كه فمینیست می شوند، آن هم از نوع "نئو" اش! اما شنیدن همین جمله عین ریختن آبی روی همه ی آتش هایم بود. چون لااقل فهمیده بودم برای داشته هایم حذف شدم نه نداشته هایم .آرام شدم اما دیگر به صورت جدی بر نگشتم به آن انجمن.
***
دیگر انجمنی نبود . حالا من مانده بودم و عشقی كه رنگ می باخت و مساله ای كه نمی فهمیدم. شاید همان حسی كه بهش متهم شده بودم باعث شد كه راحت نپذیرم كه این همه كه بر من می رود حق من نیست. به شیوه ی خودم رفتم و از همه ی زنهایی اطرافم پرسیدم در چنین ماجرایی حق با كدام طرف است؟ در میان همه ی تعجبم می شنیدم كه می گفتند حق با مرد است . زنٍ عفیف لایق عشق است. و باز می شنیدم كه می گفتند اگر چنین مردی چنین زنی را ببخشد زن باید بداند كه خیلی دوستش دارد كه مورد عفو واقع شده! و لابد یك عمر مدیون بماند.
آنجا بود كه مقاومت چند ماهه ام شكست و فرو ریختم.
شاید همه ی شما كه این ها را می خوانید فكر كنید فاجعه كه نبود، جدا می شدید. اما فاجعه بود. آن موقع فاجعه بود. زندگی داشت چیزی را به من تحمیل می كرد كه نمی توانستم باور كنم، اعتقاد نداشتم. اما همه ی اطرافیان طرف دیگر من بودند و من این طرف تك و تنها ایستاده بودم و انگار می خواستم با همه ی دنیا( لااقل آن دنیایی كه آن زمان احاطه ام كرده بود) بجنگم. و باور كنید جنگ سختی بود.
***
صد ها بار از هم جدا شدیم اما باز بازگشتیم. مساله انگار خیلی بغرنج بود یا ما بغرنجش می كردیم .از طرفی او نمی توانست انگ " بی غیرتی " را بپذیرد و از طرف دیگر من باوری به حرفهایش نداشتم و به هر حال اتفاقاتی افتاده بود و زمان را نمی شد عقب برد.
و از همه ی این عشق چیزی نماند جز خشونت، غم و پریشانی!
*** باور كنید خشونت روانی خیلی سخت تر از خشونت فیزیكی است. باوری كه بخواهد با تمام خشونت ویران كننده اش به تو بقبولاند كه تو بدی، ناپاكی، هرزه ای و هزار و یك انگ دیگر! تو بخواهی از زیر یوغ چنین خشونتی فرار كنی اما مفری نداشته باشی. هر جا بروی تنهایی، هر جا دهن باز كنی دیگران بروند به نقطه مقابل تو.
حتی دردت را نتوانی به كسی بگویی مبادا كه آدمها ، دوستانت، رم كنند و بروند، مبادا كه قضاوتهایشان درباره ی گذشته ی تو روی تمام حالت سایه بیندازد و بعد این سایه دیگر به آدمها فرصت ندهد تو را ببیند ، بشناشند و لمس كنند. سالها بعد كه داستان كم رنگ شده بود مارال - خواهرم- بهم گفت:" آن روزها آنقدر غمگین و افسرده بودی كه می ترسیدم مبادا این افسردگی برای همه ی عمر همراهت شود. اما برای هیچ حرف زدنی راه به كسی نمی دادی." چه راهی می دادم؟ وقتی قضاوتهای آدمهای خیلی دور را دیده بودم چه می گفتم؟ می گفتم دردم چیست؟ می گفتم تا همین چهار نفری هم كه دوست داشتنی ترین آدمهای زندگی ام بودند هم چنین قضاوتم كنند؟ تا سایه نگاه نوع دیگر آنها هم روی همه ی زندگی ام بیفتد؟ چه حرفی می زدم؟
وقتی ما به خودمان حق می دهیم تنها با یك كلمه و یا یك انگ تمام وجود یك آدم را قضاوت كنیم چه می گفتم؟ هرگز در زندگی ام چنان تهاجم مخرب و همه جانبه ای را تجربه نكرده بودم.
*** داستان عشق ما هم تمام شد. چون دیگر تحمل آن وضع برای هردومان غیر ممكن شده بود. جدا شدیم، با تمام حرفهایی كه به زور می خواستند در ذهنم رسوخ كنند و ترسی كه همه ی اطرافم را گرفته بود و بهم می گقتند با چنان گذشته ای دیگر هرگز نمی توانم در آرامش دوست بدارم و دوست داشته شوم.
*** تنها بودم. حتی نمی خواستم با كسی حرف بزنم. این بار در كنار نتوانستن ، نخواستنم هم بود.
با همه اینها برای من برون گرا این تنهایی اجباری بود و گاهی دردآور.
اما همین تنهایی اجباری آن روزها كم كم به من آموخت كه تنهایی را بیاموزم و لذت ببرم. طوری كه این شد رویه ی معمول زندگی ام.
***
شاید هم منتظر بودم تا او به حقیقت پی ببرد و بازگردد. اما خوب آدم بالاخره از انتظار هم خسته می شود. باید برای خودم كاری می كردم. تمام احوالاتم دیگر برایم مشمئز كننده شده بود. می دانستم كه نمی توانم در این وضع بمانم. باید خودم را پیدا می كردم و برای این پیدا كردن نباید از كسی كمك می گرفتم. همانطور كه تا آن روز تنها جنگیده بودم باید باور می كردم بعد از این هم تنهایم. خودم باید راهی می جستم.
مجله ی "زنان" می خواندم آن روزها. خواندن این مجله، "نئو فمینیستی" كه زمانی رویم گذاشته بودند و چیزهایی كه دیده بودم به این فكر انداختم كه در حوزه زنان كار كنم.
به روابط عمومی نشریه زنگ زدم و به خانمی كه تلفن را جواب داد گفتم می خواهم با شما كار كنم. حواله ام داد به فردا تا از كسی دیگر بپرسد. فردا هم زنگ زدم، باز حواله ام داد به پس فردا و....
بالاخره یك روز از من پرسید سابقه نوشتن دارم؟ با قاطعیت گفتم نه! مسلمن هم جواب آنها منفی بود. اما همان خانمی كه هربار تلفن من را جواب می داد انگار در برابر این همه پیگیری ام دلش سوخت و بهم گفت كه می توانم بروم در ان.جی.او هایی كه در حوزه ی زنان فعالیت می كنند كار كنم. آنجا ها دیگر چنین سوابقی نمی خواستند.
من كه نمی دانستم این ان.جی.او ها كجای این شهر بی در پیكر بودند. باز به همان خانم مهربان در مجله "زنان" زنگ زدم و راهكار خواستم. بهم گفت بروم و از وزارت كشور آدرس شان را بگیرم.
*** رفتم فاطمی و داخل آن ساختمان بزرگ و خاكستری شدم. حتی نمی دانستم كجا باید بروم و سراغ بگیرم. دو سه بار رفتم و یكبار گفتم می خواهم عضو شوم ، یك بار گفتم می خواهم كارشان را ببینم و بالاخره گفتن اینكه محققم نتیجه داد و مرا با نامه نگاری هایی فرستادند بخش ان.جی.او ها.
خانمی سه دفترچه خیلی بزرگ را گذاشت جلویم و گفت:" هنوز وارد كامپیوتر نكردیم باید این دفترها را بگردی و آنچه كه می خواهی پیدا كنی."
اوه! دو روز 2-3 ساعت رفتم آنجا نشستم و از میان انواع اقسام ان.ج..او ها از تهیه جهیزیه، خیریه، كارآفرینی و ... بالاخره سی و پنج تا كه حس می كردم بیشتر مناسب حالم است را جدا كردم.
***
كار هر روزم بود كه به تك تك آن آدرس ها سر بزنم و سراغ زنان اكتیویست را بگیرم. از شرق و غرب تهران بودند تا شمال و جنوب.
اكثرا آدرس خانه هایشان را داده بودند. یكی قبلا نقل مكان كرده بود، آن یكی خیلی وقت پیش بی خیال كار اكتیویستی شده بود و بعضی هایشان هم خانه نبودند یا سفر بودند. تازه یكی فكر كرد من اطلاعاتی ام و كلی دروغ تحویلم داد. روزی رسیدم به آن خانم در كریم خان. سرش را از پنجره بیرون آورد پرسید چه كار دارم. گفتم :"آمده ام عضو ان.جی.اویتان شوم." چند دقیقه با چشمان گشاد از تعجب از همان بالا من را نگاه كرد و بعد با عجله آمد پائین، با لباس خانه و دمپایی! كلی حرف زدیم. گفت در عمرش همچین چیزی ندیده بود. به من گفت ان.جی.اوشان فقط آدمهای متخصص و سابقه دار را جذب می كند و جایی برای من ندارد. اما معرفی ام كرد به نشست های هفتگی انجمن جامعه شناسان .
یك ماه مرتب رفتم انجمن. اما آنچه می خواستم آنجا نبود یا لاقل من پیدا نكردم.
باز گشتن دور شهر آغاز شد. تا اینكه بالاخره رسیدم به آن خانه ی فرحزاد. حتی صاحب خانه را نمی شناختم. سه بار رفتم اما صاحب خانه نبود. تا اینكه مستاجر قانع شد كه آدم خطرناكی نیستم و تلفن صاحب خانه را داد. زنگ زدم و من را به دفتری برای گفتگوی حضوری دعوت كرد. دفتر كنشگران داوطلب بود و آن خانم هم " فریبا داوودی مهاجر".
*** خانم جوان محجبه ای بود. فكر كنم یكساعتی با هم حرف زدیم. همه آن راههای كه رفته بودم تا به این سر مطهری برسم را برایش تعریف كردم. گفتم احساس می كنم پیر شدم. انگار دارم می میرم. باید یه كاری كنم. خستم. گاهی نفسم می گیرد.
با تعجب نگاهم كرد و پرسید :"مگر چند سالت است؟" تازه 21 سالم شده بود. اما همه سلولهای بدنم پیر بود. باز پرسید چرا ؟ و من رویم نشد بگویم چون تن به خشونت داده ام. خجالت می كشیدم بگویم. فكر می كردم تن دادن به چنین خشونت آن چنان حقارت آمیز است كه باید تا ابد خجالت بكشم.
***
دو تا شماره به من داد. یكی مال خانم صدر بود و یگری برای خانم احمدی خراسانی. هر دویشان را دیدم. یكی شان را در آن كتابخانه ی دنج خیابان حافظ، آن یكی را هم در دفترش. خانم صدر هم به ان.جی.اویی دانشجویی معرفی ام كرد و هم با شنیدن نام دانشگاهی كه در آن درس می خواندم گفت كه انجمن اسلامی بسیار فعالی دارد كه حتی می توانم با آنها كار كنم. و خانم احمدی هم گفت می توانم در بعضی از پروژه های مركز فرهنگی زنان همكاری كنم.
و از خوب روزگار قرار شد تا همراه او در پروژه ای با موضوع خشونت كار كنم.
دوستان دانشجو را هم دیدم . قرار برای كارهای بعدی گذاشتیم.
***
هنوز پیر بودم. حالا به همه ی ترسهایم ترس از فضای جدید هم اضافه شده بود. اما اینبار ترسم برعكس شده بود. از خشونتی كه به آن تن داده بودم خجل بودم و می ترسیدم اگر این زنان هم بفهمند من چنین خیانتی به زنانگی ام كرده ام طردم كنند. حس می كردم "زنانگی" یك دارایی مشترك بود كه من پاسش نداشتم و حالا مدیون همه ی زنهای دنیا هستم. طرد شدن از طرف كسی كه دوستش داشتم بد بینم كرده بود و این بد بینی همه ی زندگی ام را پر كرده بود انگار. ترسهای سابقم تغییر شكل داده بودند اما هنوز زنده بودند.
***
اصلا یادم نمی آید كه در تمام دو سالی كه كاردانی ام را در آن دانشكده كوفتی می خواندم صمیمیت چندانی با "ن" داشته باشم. شاید فقط سلام و علیكی بود و گاهی هم كه دوستان صمیمی مان نبودند گپی با هم زده بودیم. اما یك روز زنگ زد. و وسط همه ی بحث های تكراری درباره درس و كنكور گریه اش گرفت. با اصرار پرسیدم چی شده و شنیدم كه گفت دوست پسرش می خواهد تركش كند. با اینكه حوصله ی چنین سانتی مانتالیسمی را نداشتم اما هر كمكی كه قادر بودم آن زمان بكنم را انجام دادم.
فردا شبش هم زنگ زد. گفت می خواهد خود كشی كند. من گیج بودم رفتن یك آدم كه مردن ندارد. و بالاخره با همان زبان خودش گفت كه:" زن شده!" و حالا در همین شرایط آن پسر می خواهد برود. از همان اول هم حدس می زدم كه داستان یك جدایی نیست. اما باز نفس راحتی كشیدم كه موضوع خیلی هم بغرنج نبود.
دیدمش. بهم گفت كه فكر می كند پست ترین زن دنیاست. نمی تواند روی زمین راه برود و فكر می كند حقیر ترین آدم است. گفت كه از خجالت پدر و مادرش وقتی خانه اند خودش را در اتاق حبس می كند تا چشمش به چشمشان نیفتد و یكبار بعد از گریه ای شدید خودش را در كه آینه دیده بود به جای صورت معمول خودش تصویر یك گرگ را دید. گفت كه فهمیده پسر 7 سال پیش ازدواج كرده. از روزهایی گفت كه پسر با دیدن او با هر پسری هزار و یك انگ نامربوط به او زده بود و او این تحقیرها را تحمل می كرد و یكجورهایی به پسر حق هم می داد. این خشونت آنچنان به نظرش منطقی و قابل قبول بود كه تنها می توانستم با چشمان گشاد نگاهش كنم.
گفت:" پدرم بفهمد اگر من را نكشد با قسم و آیه و شكایت پسر را مجبور می كند كه عقدم كند." نگفتم همه اش تقصیر تو است. می دانستم همه ی اعتقاداتش پوچ است. اما نگفتم تقصیر خودت است. تقصیر فراتر از یك انتخاب شخصی بود. تقصیر ساختار پیچیده ی مرد سالار بود كه اینطور باورها را در ذهن او نهادینه كرده بود كه حالا این چنین حقارت خودش را باور كرده بود.
شب بعد باز اس.ام.اس زد كه امشب خودش را می كشد. تا صبح خوابم نبرد. هر وقت چشم روی هم می گذاشتم حجله ی او را در خواب می دیدم و چندین زن سیاهپوش را! تمام داستان فراموش شده ی خودم به یادم آمد، همه ی بدنم درد می كرد. حس می كردم انگار با كمك كردن به این دوست یكجورهایی به خودم كمك می كنم تا تمام آن سیاهی ها و خشونت ها را فراموش كنم. با اینكه آنچه بر من رفته بود خیلی متفاوت با این داستان بود اما نفس هر دو یكی بود: مردسالاری ای كه می خواست چهارچوب های خودش را قالب كند. و حس می كردم كمك كردن به این دختر فراتر از یك كمك ساده است انگار یكجور با پتك به جان همه ی باورهای ابلهانه افتادن است، یك "نه" ی محكم به همه ی خشونتها است. فردایش، صبح زود، دیدمش و با همه وجودم گفتم كه "هیچ چیز ارزش این را ندارد كه یك آدم به خاطرش خودش را اینطور حقیر كند." تك تك سلولهای بدنم را با درد او به اشتراك گذاشتم.
بعد از روزها كلنجار رفتن قبول كرد بگذارد كه پسر برود. خودش را مشغول كارهای دیگر بكند و به همه اینها كه می گوید فكر كند، گفت كه باور كرده ارزشش بیشتر از یك لایه نازك ابلهانه است.
چند وقتی باز با هم در تماس بودیم خوشحال می نمود و رفتن آن پسر را هم باور كرده بود .چند روز بعد دیگر به من زنگ نزد.
*** در دانشكده فنی دانشگاه تهران گروه مطالعاتی زده بودیم، كتاب می خواندم، با دوستان اصفهانی سر امكانهای ممكن حرف میزدیم، به خانه ی كودك شوش رفته بودم و همچنان نم نمك روی پروژه ی خشونت كار می كردم. علاوه بر همه ی اینها در انجمن اسلامی دانشگاهمان كمیته ی زنان راه اندازی كرده بودیم. در آن فضایی كه ماهها بود حتی یك دختر از جلوی در انجمن رد نمی شد همه ی سعی ام این بود كه لااقل با همین حضور زنانه ام فضای مردانه مرسوم را بشكنم.
آخر سال بود و انگار مركز فرهنگی می خواست مجله ای منتشر كند. به همه از جمله من گفتند چند خطی بنویسیم. بدون تامل گفتم:" نه! نمی نویسم. می ترسم."
با لبخند جواب دادند:" چه كنشگری اجتماعی می خواهی باشی كه نمی نویسی؟!"
باز این جمله روزهایم را پر كرد و به ترسهایم نگاه كردم. باید رفت در دل ترس!
وبلاگ زدم. و بر ضد ترسهایم نوشتم.
بالاخره یك روز به خودم جرئت دادم و از روزهای گذشته ام نوشتم. از همه ی ماجراهایی كه هنوز تركم نكرده بودند. برای زنستان نوشتم. به خودم گفتم حتی باید با ترس طرد شدن از جمع این آدمها هم بجنگم، یا زنگی زنگ یا رومی روم! البته با اسم مستعار نوشتم، چون نمی خواستم خواهرم پای كامپیوتر شوكه شود. تا آن زن پیش نویس نوشته ام را ،كه روی سه برگ آ.4 كه یك ورشان نوشته و ور دیگرشان سفید بود، را بخواند دل توی دلم نبود. یك ربعی طول كشید تا خواند و گذاشت روی میز و بعد گفت :" خوب چرا به همین چیزی تن دادی؟ تقصیر خودت بود! بیشتر بنویس تا خالی شوی." همدردی زیادی در چشمانش بود اما فقط همین را گفت.
نمی خواستم از زیر كوتاهی خودم فرار كنم اما می دانستم مساله بزرگتر از "همین تقصیر خودت بود" ساده است. به خیلی از دوستانم كه تصویر دیگری از من داشتند گفتم "نازنین رستمی" من ام.
شاید آن نوشته میان همه ی مطالب زنستان یك نوشته متوسط معمولی از یك آدم ناشناش بود كه حكایتی برای خودش داشت. اما برای من خیلی بیش از اینها بود. در تك تك خطهایش، لحظه لحظه ی روزهایم بود.
***
مردی كه زمانی تركم كرده بود بازگشت. می گفت كه در تمام روزهای جدایی فكر كرد بی من نمی تواند زندگی كند و حالا آمده تا همه چیز را ببخشد!!!
دیگر مهری بهش نداشتم. خواهش كرد كه فرصت دیگری بهش بدهم و منی كه فكر می كردم حق ندارم فرصتها را از دیگران بگیرم قبول كردم. انتخاب سختی بود و شاید حماقت محض!
چند ماهی با هم بودیم. من دیگر آن زن ماههای قبل نبودم. باور كرده بودم كه همه ی این حرفها، باورها و غیرتهای پوشالی نفرت انگیزند و حاضر نبودم به چنین نفرتی تن بدهم.
دیگر مرا نمی شناخت. می خواست با همان شیوه ی خشن قبلی حرف پیش ببرد. اما من قدرتم را باز یافته بودم. باز جدا شدیم. برای همیشه!
*** اواخر مرداد بود كه دوست اصفهانی ام از من پرسید كه خبر این كار بزرگی كه زنان می خواهند شروع كنند را شنیدی؟ و در جواب تعجب من از یك میلیون امضایی گفت كه قرار است تا دست در دست هم جمع شود. وقتی اشتیاق من را دید قرار شد خبرهای بعدی را حتما بهم بدهد. شاید كمتر از دو هفته بعد هر دومان پشت درهای بسته ی رعد بودیم. آنجا شماره ام را دادم تا به این حمع بزرگ بپیوندم.
***
خیلی روزها می شد كه به خودم می گفتم امروز همان روز است و منتظر تماسی می ماندم .اما هیچ خبری نمی شد. حس بدی داشتم و فكر می كردم همه اش شعار بود و قرار برای مشاركت عام نیست. تا اینكه زنگ خورد. شاید فقط یكماه گذشته بود اما برای من خیلی طولانی تر از اینها بود. با اینكه با مارال(خواهرم) با هم داوطلب شده بودیم اما به مارال زنگ نزدند. تنها رفتم. و از شوق تمام راه را از سر ولنجك تا آن خانه ی پای كوه پیاده رفتم.
اوه! شب خاطره انگیزی بود. دوستانی تازه وارد مثل من بودند كه هنوز هم با هم همراه این راه پر سنگلاخیم. نسیم كه این دغدغه ی مشترك را با زنان دیگر به تحكیم برد، نیلوفر كه با هم فهمیدیم اینجا همه با هم برابریم و محبوبه كه كمتر از دو سال بعد برای آزادی اش می كوشیدیم.
آن شب كلی حرف برای مارال داشتم.
*** در كمپین ماندم و دوشادوش همه ی زنان و مردان دیگر برای عمومی كردن گفتمان برابر خواهانه تلاش كردم. جوان شدم.
علاوه بر همه ی انگیزه هایی كه برای كار كردن داشتم جبران خیانتی كه به زن، خودم، كرده بودم عامل دیگری بود كه بدانم هرگز چنین كاری را رها نخواهم كرد.
***
یك شب با دو دوست كمپینی در پاساژی امضا جمع می كردیم. یكی از هم كلاسی های قدیمی را دیدم. دوست مشترك من و "ن". حال "ن" را پرسیدم. سر تكان داد و گفت :" هنوز با آن مرد است و می خواهد زن دومش بشود. باج می دهد و به طرز غیر قابل باور و ناراحت كننده ای تغییر كرده." سرم گیج رفت.
*** روزی برای دوستانی داستان زنی دیگر را گفتم كه زمانی زیر تمام تعریفهای مرسوم از زنانگی سر خم كرد، اعتماد به نفسش را باخت و خودش را ناكامل، ناقص و محدود شمرد. همه گفتند:" احمق بوده كه به چنین چیزی تن داده."
احمق؟! این راحت ترین كلمه ای است كه می شد گفت. این تعریفها، این مردسالاری و این خشونت روزگاری دامن همه ی ما را گرفته بود و شاید هنوز هم در وجود خیلی از ماها باشد. نمی فهمیدم چطور می توانیم اینقدر راحت با گفتن تنها یك كلمه بگذریم و كل تجربه زیسته ی یك فرد را در یك كلمه خلاصه كنیم؟ احمق؟!
این زن الان یكی از زنان كمپینی است. او كه با همه ی فشارها سر خم كرد اما نشكست و دوباره بلند شد . هربار كه می بینمش جانی تازه می گیرم.
*** مدتهاست می خواهم اینها را بنویسم. الان دیگر آن ترس های گذشته را ندارم، دیگر مهم نیستند، حتی برایم خنده دار هم شده اند. اما هنوز هم رنج باوری كه به آن تن دادم گاهی با دیدن حس مشتركی، ماجرای مشابهی مثل برق از تنم می گذرد و غمگینم می كند. اما در تمام این سه سال رفته رفته بر احساس شكستم غلبه كردم، خودم را ساختم و باورهایم را شكل دادم. مسلما بودن در جمع بزرگی مثل كمپین هم كمك بزرگی بود.
بعد از همه ی آن جنگ ها، می نویسم. دیگر نه قضاوتهای دیگران می ترساندم و نه از گفتن آن داستان ابایی دارم. امیدوار بودم كه بتوانم با نوشتن اینها تجربه هایی كه روزگاری لحظه ها، ساعتها و روزهایم را پر كرده بود را به اشتراك بگذارم و دردهایی كه حالا تمام شده اند را دوباره باز كنم. تك تك این كلمات، این نوشته روایت از رنجی دارد كه بر من رفت و مبارزه ای كه بر ضد این رنج آغاز كردم.
حالا با همه آنچه كه رفته اگر روزی زنی را ببینم كه ترسان و خمیده از خشونتی است هرگز به او نخواهم گفت كه تقصیر خودت است. هرگز احمق نخواهم خواندش و طردش نخواهم كرد. مقصر احمق، مردسالاری ریشه داری است كه ماندگاری اش در همین ترسهاست. ترسهایی كه قانون تقویتشان می كند.
و امروز می دانم و باور دارم به خاطر تمام تجربه ها و رنج هایی كه در پوست و خونمان نفوذ كرد ، تغییر می دهیم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد