از زمانی که "نجمه" مرا از "نقشه" خود آگاه کرد، تا به امروز که می خواهم با "نامه سرگشاده" به پرویز قلیچ، بیان احساس کنم، مانده ام چه بنویسم. حقیقتش این است، در این مدت، به رغم گرفتاری های فراوان و مشغله های زیاد، این فکر که به مناسبت شصت و پنجمین سال تولد عمو پرویز، چه می توان گفت و یا نوشت، رهایم نکرده است. از این گذشته، نوشتن در باره دیگران، برایم دشوار است، به ویژه در باره دو تیپ. نخست افرادی که گفتنی برایشان کم دارم و دوم کسانی که ذهنم، لبریز است از خاطره، در باره شان. پرویز برای من از تیپ هائی است، که از زیادی حرف و خاطره، بی حرف شده ام. هر چه بیشتر فکر می کنم که چگونه باید شروع کرد تا حق مطلب در یادداشتی کوتاه، ادا شود، به جائی نمی رسم. اما چاره چیست؟ ناگزیرم از جائی آغاز کنم. از کجا؟ نمی دانم. بالاخره، تصمیم می گیرم از اولین دیدار با او شروع کنم تا احساسم را در آن دیدار، بازگویم و سپس هر چه از خاطرم گذشت، بدون دستچین کردن آنها، بنویسم و به پرویز تقدیم کنم.
به گمانم پس از انشعاب " ۱۶ آذر" سال ۱۳۶۰ بود، که نخستین بار پرویز را از نزدیک دیدم. به اقتضای کار سیاسی-تشکیلاتی، از خوزستان به تهران آمده بودم. تا یافتن مکانی، به شکل موقت، چند ماهی در منزل دوست گرامی، مسعود نقره کار زندگی می کردم. دکتر مسعود که آن زمان مجرد بود، در طبقه دوم آپارتمان سه طبقه پرویز زندگی می کرد. پرویز هم با همسر و دو دختر اش، در طبقه سوم. طبقه اول هم خالی بود. در واقع یک آپارتمان سه طبقه تقریبا امن، در اختیار ما بود. دقیق یادم نیست، فکر می کنم یک یا دو روز پس از اقامتم بود که شب، پرویز برای دیدنم پیش ما آمد. او با تی شرت، شلوار گشاد جیب دار با موهای کوتاه، به سبک ورزشکاران "خاکی" آن دوره، وارد شد. به استقبال، جلو رفتم. دستم را به گرمی فشرد و محکم در آغوشم گرفت. او مرا "عمو سهراب" خطاب کرد. نمی دانم چرا بیش از اندازه برخوردش به دلم نشست. شاید به خاطر آشنائی با نام و آوازه او بود و شاید، آن "گل" به یاد ماندنی او در جریان مسابقه فوتبال با اسرائیل، در فاصله چهل متری دروازه، در ذهنم نشسته بود، شاید به خاطر این بود که با ورزش آشنا بودم و شاید چون ورزش را دوست داشتم، در همان برخورد نخست چون یاری دیرینه برایم جلوه گرشد و شاید.. نمی دانم، هر چه بود برخوردش بسیار برایم خوش آیند آمد. از سوی دیگر، مدتها بود که در مناسبات ما فدائیان، کلمه رفیق بیش از حد ورد زبانها شده بود و جا و بیجا از درون ستادهای علنی سازمان فدائی گرفته تا در خانه های تیمی، ما یکدیگر را رفیق می نامیدیم. در چنین فضائی، خطاب "عمو سهراب" برایم تازه و جالب بود. این واژه را تا آن زمان، از زبان یک "رفیق"، نشنیده بودم. اما نمی دانم پرویز در چهره ام چه دید که بلافاصله برایم توضیح داد که چرا عمو سهراب خطابم کرده است. برخلاف برداشت و تصور پرویز، من نه تنها بدم نیامد، برایم خوشایند و جالب آمد.
پرویز، مسعود و من، هر سه، در یک تشکیلات فعالیت می کردیم. زندگی در مجاورت هم و برخورد از نزدیک با یکدیگر، امکان شناخت را افزایش می دهد. عمو پرویز از همان نخستین برخورد ها چنان مهربانانه ظاهر شد و با محبت سخن می گفت که ظرف چند روز ره چند ساله پیمود و به آشنائی دیرینه بدل شد. بنا به شناختی که از جایگاه او در فوتبال داشتم، تمایل من این بود که صحبت را به گذشته و مسابقات ورزشی آن دوره بکشانم. او چنان افتاده و "خاکی" از فوتبال سخن می گفت که اگر نمی دانستم کیست، حتما فکر می کردم که در باشگاههای دست دوم و سوم تهران "توپ زده" است. بدون شک افتادگی او در ورزش، یکی از خصوصیات برجسته اوست. افزون بر این، پرویز از نوادری است که مهارت شگرفی در تنظیم رابطه با مردم دارد. او می داند و می تواند با اقشار و لایه های مختلف مردم به زبان خودشان سخن بگوید. در واقع، مهارت در برخورد با دیگران و قدرت امکان سازی او کم نظیر است. بعدها، این خصلت برجسته را، پشتوانه نشریه آرش نمود و تقریبا تک وتنها با بهره بردن از این روابط، بار سنگین انتشار نشریه آرش را تا امروز بر دوش کشیده است. شاید به دلیل این توانائی و شبکه گسترده روابط اوست که عمو پرویز از کار جمعی برای اداره آرش خود را بی نیاز می بیند.
ارتباط گسترده با مردم، همیشه تناقضی با رعایت ضوابط امنیتی در درون تشکیلات ها داشته است. این ارتباطات هر چند خود از سوئی حافظ امنیت فرد می شود، اما از سوی دیگر با رعایت برخی ضوابط سخت امنیتی، که برای تشکیلات در شرایط حاکمیت استبداد ضروری است، در تعارض قرار می گیرد. عمو پرویز ما هم، چنین خصوصیتی را با خود داشت. به رغم اینکه طبق ضوابط امنیتی، ما مجبور بودیم فواصلی را از همدیگر حفظ کنیم، اما به درست و یا به غلط، این مرزها درهم ریخته شد و پرویز برای درهم ریزی چنین ضوابطی پیشقدم می شد. رفتار مهربانه او، بر خشکی ضابطه ها چیره می شد و لطافت و نرمش را به درون ضوابط و آئین نامه ها می کشاند. آنچه که مانع ورود عمو پرویز به منزل ما می شد، فقط جلسه تشکیلاتی بود. کافی بود خیالش از نبود جلسه آسوده می شد تا با ظرف غذائی وارد شود، برای صرف دو یا سه نفره شام. من نمی دانم پرویز در رابطه با من به فاطی همسرش چه گفته بود و مرا چگونه معرفی کرده بود. اما روشن است تا زمانی که من در آنجا اقامت داشتم به منزل محل اقامت آنها در طبقه سوم نمی رفتم. اما در اعماق برخورد محترمانه فاطی، که هراز گاهی با او در راه پله و یا حیاط کوچک منزل برخورد داشتم، محبت و مهری دیده می شد، که بوی آشنائی دیرینه از آن به مشام می رسید. چیزی که بیش از هر چیز در ذهنم نشسته است، رفتار دو دختر فاطی و پرویز با بقیه به ویژه رفتار هاله دختر بزرگ آنها با خواهر کوچکترش، الدوز بود. به رغم اینکه تفاوت سنی زیادی نداشتند، اما هاله مادرانه با الدوز رفتار می کرد. من شیوه تربیت فاطی و پرویز را بسیار پخته و سنجیده دیدم و مناسبات این دو دختر با همدیگر را، هنوز که هنوز است و پس از گذشت سالیان، فراموش نکرده ام. پس از چند ماهی به اجبار، محل زندگیم را تغییر دادم، اما دو هفته پیش از خروج من از آنجا، یکی دیگر از اعضای رهبری سازمان، ناصر رحیم خانی، ساکن طبقه اول آپارتمان پرویز شد.
اگر اشتباه نکنم در اولین سالگرد ۱۶ آذر سال ۱۳۶۰ بود، که ما اعضای جدا شده از سازمان فدائیان خلق ایران(اکثریت)، در محافل خصوصی یا جمع های کوچک تشکیلاتی، این روز را جشن می گرفتیم. البته ما نیز درست با همین نام، اما با بیرون آوردن کلمه اکثریت از درون پرانتز، فعالیت می کردیم. نمی دانم از چه طریقی مطلع شدیم که عمو پرویز چهار قطعه مدال های طلای خود را که دقیق نمی دانم آنها را در جریان مسابقات جایزه برده و یا در مراسمی کادو گرفته بود، برای چهار تن از اعضای هیئت سیاسی آن دوره، به مناسبت سالگرد ۱۶ آذر، فرستاده است. آن زمان هیئت سیاسی ما، هفت نفر عضو داشت. اما عمو پرویز از میان آنها چهار نفر، یعنی هبت معینی، ناصر رحیم خانی؟ یا هبت غفاری؟، علی کشتگر و من را، برگزیده بود. او خود در بسته های جداگانه کادو را به نام ما فرستاده بود. معیار این گزینش به نظرم بیشتر عاطفی بود. من شخصا خیلی خوشحال شدم چون مدالی که به من هدیه کرده بود، عکسی کوچک و یا تصویر برجسته ای – مجسمه - از لنین بود. تا جائی که به خاطر دارم سایرین نیز جز اظهار خوشحالی و تشکر صحبتی نکردند. و بیشتر صحبت این بود که چگونه از محبت پرویز قدردانی کنیم. هبت معینی که در تشکیلات با نام همایون شناخته می شد، نظر دیگری ابراز داشت. او پیشنهاد کرد که ما ضمن قدردانی از پرویز، کادوها را به او برگردانیم. همایون طرح کرد که این مدال ها جزئی از سرمایه های ملی ماست. باید آنها حفظ شوند. برای نگهداری این مدال ها هم کسی شایسته تر از خود پرویز نیست. باید این سرمایه ها را که حاصل تلاش خود او بوده به او باز گردانیم تا آنها را حفظ کند. و از او بخواهیم که دیگر بار چنین نکند. او می گفت باید روزی این سرمایه ها به موزه ملی کشورمان ایران، منتقل شود. هبت سخنانی زیبا و شاعرانه در رابطه با پرویز و قدر و منزلتش، بر زبان آورد، که دقیق به خاطرم نمانده است، اما مضمون آن، همین ها بود. پس از این سخنان، همه ما صحبت های او را تائید کردیم و قرار شد هبت معینی و من از طرف هیئت سیاسی و از طرف چهار نفرمان، ضمن تشکر از او، کادوها را بازگردانیم. ما با دسته گلی به دیدار پرویز به همان طبقه سوم آپارتمان منزلش رفتیم. هبت و من همان سخنان را از طرف هیئت سیاسی با پرویز در میان گذاشتیم. در چشمان مهربان هبت به هنگام صحبت، برقی از محبت به پرویز موج میزد که با یک نگاه حس می شد. به نظرم می آید که پرویز در این دیدار زیادی متاثر شد. سخن چندانی نگفت اما از صورت سرخ شده و چشمان محجوب او که سایه شرمی انسانی بر آن نشسته بود این تاثر لمس می شد. او به تناوب نگاه از ما برمی گرفت و به پائین خیره می شد، به رغم انتقال چنین احساسی، تا کنون دقیق نفهمیده ام که پس بردن کادوها، پرویز را خوشحال کرد یا دل آزرده نمود. هنوز هم پس از سال ها نپرسیده ام که نسبت به آن رفتار ما، چه احساسی داشته است. پس از خروج از منزل پرویز باز ما در مورد او با یکدیگر صحبت کردیم. هبت می گفت در این تشکیلات کوچک ما جا برای نشستن افرادی مثل پرویز و همچنیین برای برجستگان ادب و هنر کشورمان، تنگ است. باید تشکیلات گسترده و وسیع شود، تا این رفقا بتوانند توانائی های خود را بروز دهند. او می گفت تشکیلات باید به این رفقا توجه خاص کند. من با سخنان او کاملا موافق بودم و همواره به یافتن چاره و راه برای کاستن از دامنه این ضعف، اندیشیده ام.
مهر و محبت هبت به پرویز زیاد بود. من زمانی که توجه و عاطفه پرویز را به هبت می بینم متوجه می شوم که چقدر عواطف و احساسات این دو به یکدیگر خوب و عمیق گره خورده است. بی جهت نیست که در این سال ها، ندیده ام عمو پرویز در مراسم بزرگداشت یاد جانباختگان، نام هبت را از قلم بیاندازد. بیش از صد شماره آرش نمونه گویائی است در تائید ادعایم، هر کجا که نامی از جان باختگان به میان آمده بدون شک با نام و عکس هبت معینی همراه بوده است. تدوام و استمرار این عاطفه و احساس انسانی پرویز، برایم جالب و دوست داشتنی بوده و هنوز هم هست.
تشکیلات ما زیر ضرب پلیس رفت. بسیاری از یارانمان دستگیر و تحت شکنجه قرار گرفتند. کم نبودند عزیزانی که دلیرانه شکنجه های قرون وسطائی را تاب آوردند و با وجود دنیائی از آرزو، از جان پرچمی علیه پلشتی ها برافراشتند و سرانجام، ایستاده بر خاک افتادند. بخشی نیز توانستند جان به در برند و از زیر ضرب پلیس خارج شوند. عمو پرویز از جمله این جان بدر بردگان است، که از بد حادثه، منزلش یکی از کانون ها و از مراکز شناخته شده برای پلیس بود. پرویز خوشبختانه گرفتار نشد و به خارج آمد. مدتی در ترکیه جزو افرادی بود که برای اعزام اعضای تشکیلات به اروپا تلاش می کرد و از امکانات و روابط شخصی خود، برای این منظور بیشترین بهره را برد. پرویز در ترکیه به همت شهرت و محبوبیتی که داشت، به یاری توان ارتباط گیری خود و به دلیل تسلطی که به زبان ترکی داشت، به تنهائی خود یک تشکیلات بود. او در ارتباط با استقرار اعضای سازمان در ترکیه و سازماندهی افراد از ترکیه به اروپا نقش قابل توجهی به عهده گرفت و در مدت کوتاهی که در ترکیه ماند امکاناتی ساخت که پس از او نیز کارائی خوب و مفیدی برای سازمان داشت.
پس از استقرار بخشی از کمیته مرکزی و اعضا و کادرها در خارج کشور، سازمان گام در راه برگزاری کنگره گذاشت تا به نوبه خود در جهت دموکراتیزه کردن مناسبات تشکیلاتی اقدام نماید. اهمیت مباحث کنگره و تصمیمات آن در این بود که پیش از تغییر و تحولات در شوروی رخ می داد. در درون ما آن زمان صف بندی نظری شکل گرفت و تشکیلات به دو بخش تقسیم شد. بخشی از کمیته مرکزی سازمان در دفاع از دموکراسی به نقد لنینینیسم و دیکتاتوری پرولتاریا رسیدند و بخش دیگر، از جمله من، به نادرست، با آنها در عرصه نظری، همراه نشدند. صف بندی بین دو بخش کمیته مرکزی حاد بود و تا درون تشکیلات امتداد یافته بود. وحدت با جریان دیگری از فدائیان که با نام آزادی کار فعالیت می کردند، در دستور کنگره قرار داشت. خطر این بود که پیش از آنکه وحدتی شکل گیرد، انشعاب دیگری زاده شود. آزادی کار بیشتر با آن بخش از تشکیلات همراه بود که از دیکتاتوری پرولتاریا دفاع می کردند، هر چند که مجموعا تفسیر دیگری از آن ارائه می دادیم. عمو پرویز در این صف بندی ها با ما همراه و همنظر بود. به رغم این، او تمایلی به تند کردن "دعوا" نشان نمی داد. این ویژگی مثبت در آن دوره، نه قدرت، که ضعفی تلقی می شد. در آن شرایط هر چه دعوا تندتر می شد، ایده افراد منعطف جاذبه کمتری پیدا می کرد. اساسا روحیه نرمش و انعطاف و سازش که نیاز هر حرکت جمعی و از بنیان های اساسی آن است، در جوامع استبدادی و به خصوص در میان اپوزیسیون چپ و ترقی خواه ایران، پسندیده نبوده و هنوز هم در میان بخشی از آنان، نیست. این خصوصیت به ویژه در مقاطعی که صف بندی ها حاد است، بزرگترین ضعف و از شمار "گناهان کبیره" محسوب می شود. در آن مقطع، روحیه پسندیده پرویز، به نقطه ضعف او بدل شد و صدایش برای آرام کردن افراد موثر دو طرف، شنیده نشد. در چنین فضائی قرار بر این بود که نمایندگان اعضا در حوزه های سازمانی، برای کنگره انتخاب شوند. در این انتخابات هر دو طرف به نیروی افراطی نیاز داشتند و افرادی چون پرویز در میان صف هیچکدام جایگاهی نداشت. و از هر دو سو این نگاه، اگر نگویم رانده، حداقل پذیرفته نمی شد. دوره، دوره "فصل" بود و نه "وصل". پرویز هم، مرد دفاع از وصل ظاهر شده بود، ازینرو در آن فضا درک نشد. برخوردهای نسنجیده ما در آن فضای "جنگی" طرفداران "صلح و آشتی" را می رماند و پرویز نیز در این دوره و شاید تحت تاثیر این فصا، از سازمان دلسرد و جدا شد. رفتن پرویز برای من بسیار سنگین بود. من گر چه هیچگاه در این باره با او صحبت نکرده ام، اما این مساله هیچگاه رهایم نکرده است. در آن زمان به یاد سخن همایون افتادم که می گفت "در این تشکیلات کوچک ما جا برای نشستن افرادی مثل پرویز و همچنین برجستگان ادب و هنر کشورمان، تنگ است. باید تشکیلات گسترده و وسیع شود، تا این رفقا بتوانند توانائی های خود را بروز دهند" من نه اکنون، در آن دوره نیز رفتار منعطف و نرم پرویز برایم پذیرفتنی بود. خود نیز تلاشم این بوده که چنین رفتار کنم. سالگرد تولد پرویز بهانه ای شد تا این موضوع که بر ذهنم سنگینی می کرد امکان بروز پیدا نماید.
بدون شک در باره پرویز بیش از اینها می توان نوشت. از زاویه موقعیت او در ورزش، در رابطه با نقش او در نشریه آرش، حتی از علاقه او به سیاست. من ترجیح دادم بیشتر به موضوعاتی خاص اشاره کنم که بیشتر به مناسبات ما دو نفر مربوط می شد. آگاهانه و برای طولانی نکردن این نوشته به عرصه های دیگر در ارتباط با پرویز نپرداختم.
و به عنوان آخرین نکته جا دارد ارزشمند بودن کار نجمه موسوی را یادآور شوم. ما عادت کرده ایم کمتر در حضور عزیزان مان، سخن بگوئیم. کار نجمه که ما را تشویق کرد که برای پرویز و در حضور خودش سخن بگوئیم، ابتکار نکوئی است، که آرزو می کنم سرمشقی شود برای ما، تا قدرشناسی کنیم از سایر عزیزان ارزش آفرین کشورمان، در حضور خودشان.
شهریور 1389