logo





الو،عمران! فکس‌ات نرسيده!

به ياد عمران صلاحی

پنجشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۹ - ۲۰ ژانويه ۲۰۱۱

مهرانگيز رساپور (م. پگاه)

pegah-s2.JPG
چه سفرهای دور و درازی کرد. از چين آمد، رفت به گور! گور اگر زير پای آدم هم باشد از چين دورتر است!
پنج- شش روز پیش از مرگ‌اش زنگ زدم. گفتند: هنوز از سفر بازنگشته است، پس فردا می‌آيد. (انگار يادشان رفت بگويند که ندانسته با مرگ قراری دارد. پس به موقع می‌رسد!)
کار مرگ همین است بدون مشورت با مسافر، با او قرار ناگفته‌ای می‌گذارد و او را به موقع می‌کشاند درست به همان جايی که بايد سوارِ مرکوب مرگ شود!
مرگ ميزبان مرموزی‌ست. چشم و دهان ميهمان را می‌بندد و بی‌صدا می‌برد اش. سر و صدا را کسانی می کنند که به میهمانی دعوت نشده‌اند! سر و صدای توسری‌هايی که بر خودشان می‌زنند که: ای کاش ما را برده بود، نه او را! اين هم از آن تعارف‌هاست!
دو سال پيش شماره‌ی تلفن‌اش را از پوران فرخزاد- دوست نزديک ديرينه‌اش- گرفتم. می‌خواستم که با بخش طنز فصلنامه‌ی"واژه" همکاری کند. البته با کار اش از قبل آشنا بودم و طنزاش را دوست داشتم. تعريفِ درستی و شرافتمندی‌‌اش را هم از خيلی‌ها شنيده بودم.
وقتی خود ام را معرفی کردم، انگار سال‌ها بود که مرا می‌شناخت. گفت، منتظر تلفن‌ات بودم، پوران گفته بود که زنگ می‌زنی. ده- پانزده دقيقه‌ای از گفتگومان گذشته بود که اوضاع اين طرف‌ها- غرب- را پرسيد ( چون من زنگ زده بودم حساب دقيقه‌ها را داشتم!) گفتم، بعد از اين همه سال، همه چيزاش برای من معمولی شده است. تو اگر پرسش خاصی داری بپرس تا جواب بدهم.
گفت، اوضاع ادبی آنجا چطوراست؟ به شوخی گفتم، ادبی وجود ندارد که اوضاعی داشته باشد! اگراتفاق مهمی افتاده بود مطمئن باش تا به حال با خبر شده بودی و نیازی به اين پرسش نبود. پرسيدم آن جا چطوراست؟ گفت يادت باشد که اين جا هميشه بدتراست!
چند دقيقه‌ای هم در باره‌ی فصلنامه‌ی" واژه " حرف زديم. گفت، در منزل يکی از دوستان‌اش ديده و خيلی خوشش آمده و از پيشنهاد همکاری استقبال کرد. از او خواستم که مطالب‌اش را براي‌ام فکس کند. گفت، فکس ندارم و اصلأ از دنيای مدرن هم هيچ خبر و سهمی ندارم. گفتم، فکس که ديگر مدرن نيست، قديمی شده است. گفت پس ثابت شد که بنده چقدر عقب ام!
قرارشد که از فکس خانم پوران فرخزاد استفاده کند. همان شيرزن زحمت کش و آزاده‌ای که خود اش را از همه‌ی شعبده بازی‌ها‌ی مدِ روز! پاک و مبرا نگاه داشته و خانه‌اش مرکز ديدارهای هنرمندان و گفت و گوها و مجالس ادبی است. خانه‌اش خانه‌ی اميد خيلی‌هاست. به قول عمران، "خانه‌‌ی پوران آرامگاهِ ماست!"
عمران صلاحی همکاری‌اش را با با "واژه"، از "واژه"‌ی شماره‌ی ۲ آغاز کرد.
خبر درگذشت عمران را از پوران فرخزاد تلفنی شنيدم. از پوران فرخزاد تا پرسيدم حال‌ات چطوراست؟ گفت خيلی بد! و زار زار زد زير گريه.
ترسيدم! پرسيدم، پوران جان چی شده؟
گفت، پگاه جان مگر نمي‌دانی؟ عمران مُرد!
برای چند لحظه ساکت شدم. گيج شده بودم. گفتم عمران؟! منظو ات عمران صلاحی که نيست؟ دودِ زهرخندِ تلخی هم انگار از پرسش ام بلند شد.
هق هق کنان گفت « چرا، پگاه جان، درست است. منظورام خود اش است!»
چی؟ نه...! مگه ميشه؟!
« آره اين پرسش همه‌ است. هیچ به او نمی‌آمد که بميرد! هر بلايی به سراش می‌آمد مي‌شد قبول کرد جز مردن!»
می‌گفت، همان طور که برای فريدون گريه کردم برای عمران هم گريه می‌کنم. . . « پگاه جان، عمران در اين جا روزگار سختی داشت.»
[. . .]
کمی که آرام‌تر شد، پرسيدم: چطورشد؟ آخرين باری که ديدي‌ش کی بود؟
گفت « جريان اين است که يک انجمن‌ ايرانی در چين که رياستِ آن با يک زن چينی است که استاد ادبيات است و فارسی را هم خوب می داند و پارسال هم مدتی در ايران بود، از من و دکتر غلامحسين سالمی دعوت کرد که برای ديدار و شعرخوانی به چين برويم. من به سالمی گفتم که من مريض‌ام و نمی‌توانم بروم. او هم گفت من ‌هم نمی‌توانم بروم. با هم مشورت کرديم که چه کسی را به جای خود بفرستيم. سالمی، عمران صلاحی را پيشنهاد کرد و من هم خيلی خوش‌ام آمد. گفتم عالی ست. به عمران که گفتيم، خيلی استقبال کرد و گفت می‌روم.
دو روز بعد از برگشتن‌اش از چين قرار گذاشت که چهارشنبه بعد از ظهر بيايد منزل دکتر غلامحسين سالمی، که همسايه‌ی ماست، و از آنجا هر دو با هم بيايند پيش من، منزل ما.
روز اول که برگشته بود مانده بود منزل و استراحت کرد بود روز دوم هم رفته بود پيش چند تا از بچه‌ها. روز سوم، چهارشنبه- همان روز که قرار بود بيايد منزل ما - رفته بود بيرون که توی خيابان حال‌اش به هم می‌خورد. (پگاه جان، نمي‌دانی هوای تهران چه کثافتي شده!) می‌آورنداش منزل. ولی حال‌اش بدتر می‌شود. می‌برنداش بيمارستان طوس و . . . »
پوران باز می‌زند زير گريه. من هم با او گريه می‌کنم . . . چند لحظه‌ای بعد باز پوران شروع می‌کند: پگاه جان، تو نديده بودي‌ش. انسان شريفی بود. آدم درستی بود. خيلی عزت نفس داشت. پگاه! اين‌ها که بروند ديگر کسی جاي‌شان را نمي‌تواند پرکند.
گفتم، پوران جان، تو خودت هم از آن نازنين‌های کمياب‌ای. بنشين يک چيزی براش بنويس. شما دوستان نزديکی بوده‌ايد.
گفت، آره، آره، حتمأ. خيلی ازش دارم که بگم. پگاه جان دلم خيلی پر است!
. . .
دو- ‌سه سال پیش که تب جايزه‌های ادبی در ايران بالا گرفته بود و چپ و راست به همديگر جايزه می‌دادند و به قول عمران « لاکن تقريبأ همه بايد جايزه ادبی بگيرند!» چه کتاب‌هايی که جايزه نگرفتند! می‌گفت می‌ترسم اگر من هم بمیرم جايزه فروش‌ها يک دکان هم سر گور من باز کنند!
در همان زمان پوران فرخزاد هم، که کلی از اين جايزه بخشی‌‌ها و ريخت و پاش‌ها، حيرت زده شده بود، می‌گفت« ديگر شور اش را درآورده‌اند. مثل خيلی از واژه‌ها که به علت استفاده‌های ناجور بی‌اعتبار شده‌اند، جايزه‌ی ادبی هم در ايران جايگاه و ارزش‌ا‌ش را از دست داده‌. به همين دليل، تا آش اين جايزه‌های تعارفی و دوستانه داغ است، ما هم جايزه‌ی ادبی" فروغ" را- که از جایزه‌های ادبی معتبر ايران است- فعلأ به قول انگليسی‌‌ها " فريز" کرده‌ايم!»
در چنين تب ‌و تابی بود که " واژه"ی شماره‌‌ی 5 داشت آماده می‌شد و من به عمران صلاحی زنگ زدم و گفتم، برای این شماره کار تازه‌ای می‌خواهم. گفت، با اين اوضاع شلوخ- پلوخ ( با لهجه‌ی ترکی) جوايز ادبی، چيزی در اين مورد برای"واژه" چطوراست؟ گفتم، پيشنهاد خوبي است، موافق‌ام. گفت، خب پس بايد چيزی توليد کنم. فکر می‌کنم تا پس فردا براي‌ات پست‌‌اش کنم . گفتم چرا فکس نمی‌کنی؟ به شوخی گفت، اگر بگويی نامه‌ات نرسيده بهتر هضم‌اش می‌کنم تا بگويی فکس‌ات نرسيده!
گفتم، پس می‌خواهی نفرستی! چون در هر دو مورد مثل اينکه موضوع نرسيدن است!
با خنده گفت، خوشم آمد! ولی می‌خواهم دو کتاب هم براي‌ات بفرستم. فکر نمی‌کنم خودتان هم آنقدر مدرن شده باشيد که کتاب‌ها را با فکس درسته تحويل بگيريد!
ده- دوازده روز بعد، هم کتاب‌هاي‌اش رسيدند و هم طنزی که برای جايزه‌ها توليد کرده بود!
در واژه‌ی شماره‌ی 5، هم طنز‌اش چاپ شد و هم در بخش "معرفی کتاب"، کتاب‌ِ"عملياتِ عمرانی"اش معرفی شد. آن طنز را چون از کارهای تازه‌ی او به شمار می‌رود به ياد او، اين جا هم می‌آورم.
و يادمان باشد که عمران صلاحی شوخی می‌کند. نمرده است!

جايزه‌ی ادبی
(عمران صلاحی)

بگو مجسمه
- مجسمه
- همينه که تو دستمه
منظور تنديسی است پايه دار و بی‌پايه- مايه دار و بی مايه – سايه دار و بی‌ سايه. . . بلند و کوتاه، ساده و راه راه که در مسابقاتِ ادبی به شاعر و نويسنده دهند.
بعضی‌ها تنها بدين منظور نويسند و سرايند که سال ديگر جايزه‌ی ادبی گيرند و ربايند و گرهی از کار فروبسته‌ی خود گشايند!
آورده‌اند که در محبسی خواستند از مجرمی اعتراف گيرند. او اعتراف نکرد. آب جوش بر سر و‌ ته‌اش ريختند، اعتراف نکرد. با گازانبر نيشگون‌اش گرفتند، اعتراف نکرد. از سقف آويزان‌اش کردند، اعتراف نکرد. سقف را از او آويزان کردند، اعتراف نکرد.
گفتند يکی از کتاب‌هايی را که جايزه برده‌اند، بدهيد بخواند. اين بار به گناهان نکرده‌ی خويش هم اعتراف کرد!

اندر احوال داوران جوايز ادبی

دل‌ام فريفته‌ی اين جوايز ادبی ست
اگرچه داور بيچاره‌اش کمی عصبی ست
اگر کتک نزنند‌اش ميان کوه و گذر
نثار ايل و تبار اش دعای زير لبی‌ست
يکی نوشته حديثی به سبک و شيوه‌ی غرب
يکی سروده مديحی که نصفِ آن عربی ست
جنابِ داور اگر از جلو شود وارد
رهِ خروجی او حتمأ از درِ عقبی ست!
سؤال کرد ز داور يکی که، سهم تو چيست؟
جواب داد که شيرِ سماورِ حلبی ست!

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد