غوطه ور در هم آغوشی
غرق در بوسه هایی گرم
بویش ِ راز ناکِ گلی در کام
گردِ مستی بروی هوشیاری:
ـ در امتدادِ راهی
که طرح ِ تبسم ِ نوزاد
در جاری ِ رگانم
نسل از پی نسل
حیات را در چشمان ابدیت
جاودانه کرده اند.
و آندم که از مستی ِ در فراز
به سستی می گراید
تنم!
همچنان گیسوانت را می بویم.
تا در خلأ فراموشی ِ طعم ِ تندِ گزنه هایی روینده
در دشتِ دشوار ِ زیستن
چشمان بر هم نهاده ام
به خوابی روند
عمیق!
لیک در پس ِ پردهء فرو افتادهء چشمانم،
در خیال!
آنجا که هجوم ِ زنبورانی مدام
سطح ِ بی نوسان ِ هوای خلسه را
در هم می شکنند.
مجنونی پرسا
در تبِ تندِ جنونی پرسنده
سر بر می دارد
هراسان!
که در حجم ِ عظیمی از حیرت
بهتِ نگاهش را به سرزمینی می دوزد
مه آلود!
سرزمینی که مغرورانه
نفوذِ هیچ نگاهی را بر نمی تابد
و در ذره ترین ذره
تا سترگ ترین سترگ
طوفانی بر می انگیزد
پیچنده!
تا هیچ دستی
در هیچ کجای ِ زمین
یارای کشف الاسرارش را
در پندار ِ خویش نپرورد.
مجنونی پرسا
که مأیوسم می کند
در مانده ام می کند
و حس ِ مرگ را بر اندام زنده ام
چیره!
و کیمیای عشق
حتی!
این یگانه
که گوهر ِ هر اندوه سرب فامی را
با افسون ِ طلایی آرام اش
از بن باژگونه می کند.
عجزش را
از تسکین ِ این جنون ِ هماره پرسنده
پنهان نمی کند!
***
سر بر می دارم
از جای بر می خیزم
و با اندیشه ای به نظم
خیره بر قطراتی شفاف
که از سقفِ ترک خوردهء راز های مجو
بر بن بستِ گمگشتهء ادراکم
می چکند.
ـ پنجره ای به دشت می گشایم.
و بی هیچ الفتی، با یأسی کهنسال
حک شده در چشمانی بی پاسخ
از رویش ِ مدام ِ این همه رمز و راز
یالهای افشان ِ پویایی را می نگرم
که از میان ِ گرد و غباری
بر جای مانده از
سم ضربه هایی پیش رونده
ـ دشتِ نا شناخته را می تازند.
سم ضربه هایی
که با آهنگی هر دم نو شونده
از مسیر ِ هم اکنون می گذرند
و تنها پرتو نگاهی
از فراز ِ دستانی به افسار
وسعتِ رویایی گسترده
در برابر ِ دیدگان ِ خویش را می نگرد
تا در راستای ایمانی
که تنها در باور ِ دوران ِ خویش می گنجد
امتدادِ رویاهای دور دستِ خویش را بسنجد
رویایی سر شار
که دستانم را
در لابلای زلفِ پریشانت
آرام می کند.
تا در خلأ فراموشی ِ طعم ِ تندِ گرنه هایی روینده
در دشتِ دشوار ِ زیستن
اندکی بیاسایم
و تو نیز ...
مسعود دلیجانی
http://masouddelijani.blogfa.com/post-70.aspx