۱
آوازهای زمستانی را
آنقدر می خوانم
آنقدر می خوانم
که روزگار
فصلی دگر بزاید
از دل تک فصلی اینهمه طوفان
طوفان وُ دشت وُ یک کرانه انتظار!
خیل ِ سواران بی تاخت
نُت ِ بی آواییست که ساز خویش به باد داده است
مشت از چه خشم!؟ بگو!
وقتی سنگ تنها میداندار فاجعه است
و بیهوده چاه از چاله، راه به بیراهه دادن
آی !
چه می گویی!؟
آوازهای شبهای سنگی
سحر نمی زاید!
خشم دریا چه بود
جز ساحل فرو کوفتن
خوشا بخت سینه گستر ساحلی صبور!
پاهای من
اندازه ی همه ی فصلها دویده است
پایکوبی ِ لج بود
سیری ناپذیری ِ سنگلاخ!
تنها حادثه
سهم مرا رقم زد!
حادثه
و
سهم ِ من!
۲
سوار ِ تاخت باخته
کرانه ی بی انتهایی ست
فاصله ی دو فریاد
وای اگر گوش شنوایی نباشد
از یک فریاد
تا فریادی دیگر
تنها نقطه ی بی پایان است
تمامی ناتمام را
آوازهای تو
واخوان تست در تو
سکوت یک انفجار
در خود شکستن
حالا بگو
بنشیند از برای تو
تئوری ببافد
اگر هفت آسمانت یک! ستاره داشت! باز حرفی!
نیمه شب دوشنبه در پناه روشنای شب
دهم ژانویه 2011
www.shooram.blogspot.com