خورشید
به بالای دشت
سرک کشیده بود
و افق
تنها بود
و زمینی که می گردید
چه می خواست آفتاب از زمین؟
باید نتابد
وقتی که باد
تصویر خود را
به هر سو فراخ می کند
و من و میلیون ها
یقهء خورشید را چسبیده بودیم
که از مرگ بگریزیم
از آن مرد تیره سرشتی
که در جایی
=پشت درختی پنهان بود پرسیدم
مگر ما چه می خواستیم
دستی بالا می بریم
آزادی از راه می رسید
از خود شکفته می شویم
و آزادی
یک لحظه در انگشت ما دوید و رفت
و تو
در پشت درخت ایستاده ای
و با دستان خونین ات
بالهایش را کندی
به زمین فشاندی
و سرش را بریدی
و چشم های ما
بسته شد
و مرد
و دیگر هیچ کس آواز آن را نشنید
و تو بزرگتر شده ای
و باد شده ای
و خورشید را بلعیده ای
به هر سو که سرمی کشی
جهان وحشت
...بنام توست
ما می خواستیم
که آسمان از آن ما باشد
که خورشید
از پسر و دخترمان
پناهگاهی امن بسازد
و زمین
بستر شادی ما باشد
و باد
آن طور که می خواهیم
علف را برقصانت
وتو ...نگذاشتی
نگذاشتی باد
با ما باشد
نگذاشتی
خورشید و زمین
سفرهء فرزندان ما باشد
هراس برمن
که نشد ترانهء غمبار همه را
در برابر تو آشکار کنم
شاید زمان بر ما مکث کند
و تو برگردی
و ما را ببینی
که از قله های مشت
به خیابان نگاه می کنیم
و تو غرق می شوی
و او می ماند
با پرچمش
و ایران می ماند
با سبزه های و حشی اش
لاله های سرخی که
دم هر صبح
خورشید را منتظره اند
و تو میدانی
زمین و آفتاب را
می توان جدا کرد
ولی چشم های ما را
که با یادگارهای شیرین
به ایران دوخته است
هرگز
2011 11 29
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد