logo





مگر ما چه می خواستیم؟

چهار شنبه ۱۵ دی ۱۳۸۹ - ۰۵ ژانويه ۲۰۱۱

شهاب طاهرزاده

خورشید
به بالای دشت
سرک کشیده بود
و افق
تنها بود
و زمینی که می گردید
چه می خواست آفتاب از زمین؟
باید نتابد
وقتی که باد
تصویر خود را
به هر سو فراخ می کند
و من و میلیون ها
یقهء خورشید را چسبیده بودیم
که از مرگ بگریزیم
از آن مرد تیره سرشتی
که در جایی
=پشت درختی پنهان بود پرسیدم
مگر ما چه می خواستیم
دستی بالا می بریم
آزادی از راه می رسید
از خود شکفته می شویم
و آزادی
یک لحظه در انگشت ما دوید و رفت
و تو
در پشت درخت ایستاده ای
و با دستان خونین ات
بالهایش را کندی
به زمین فشاندی
و سرش را بریدی
و چشم های ما
بسته شد
و مرد
و دیگر هیچ کس آواز آن را نشنید
و تو بزرگتر شده ای
و باد شده ای
و خورشید را بلعیده ای
به هر سو که سرمی کشی
جهان وحشت
...بنام توست


ما می خواستیم
که آسمان از آن ما باشد
که خورشید
از پسر و دخترمان
پناهگاهی امن بسازد
و زمین
بستر شادی ما باشد
و باد
آن طور که می خواهیم
علف را برقصانت
وتو ...نگذاشتی
نگذاشتی باد
با ما باشد
نگذاشتی
خورشید و زمین
سفرهء فرزندان ما باشد
هراس برمن
که نشد ترانهء غمبار همه را
در برابر تو آشکار کنم
شاید زمان بر ما مکث کند
و تو برگردی
و ما را ببینی
که از قله های مشت
به خیابان نگاه می کنیم
و تو غرق می شوی
و او می ماند
با پرچمش
و ایران می ماند
با سبزه های و حشی اش
لاله های سرخی که
دم هر صبح
خورشید را منتظره اند
و تو میدانی
زمین و آفتاب را
می توان جدا کرد
ولی چشم های ما را
که با یادگارهای شیرین
به ایران دوخته است
هرگز

2011 11 29
شهاب طاهرزاده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد