logo





در تفسیر شعر مرام‌نامه، سروده‌ی اکتاویو پاز

پنجشنبه ۹ دی ۱۳۸۹ - ۳۰ دسامبر ۲۰۱۰

حمید حمیدی

نگاهی به زندگی و آثار اکتاویوپاز،
*****
اگر بخواهیم به نگاه فلسفی اکتاویو پاز از جهان پی ببریم، باید به دیدگاه او درباره‌ی انسان، زمان وعشق فکر کنیم. این دیدگاه را می‌توانیم در شعر «مرام‌نامه» بازیابیم. مرام‌نامه، شعر نسبتاً طویلی است که در دفتر «به من گوش سپار، چنان‌که به باران» آمده است. این شعر به نوعی بازتاب‌دهنده‌ی اندیشه‌های پاز است.
«به من گوش سپار، چنان که به باران» را سعید سعید‌پور ترجمه کرده است. وقتی این کتاب را می‌خوانیم به نگاه فلسفی پاز درباره‌ی زندگی، مرگ، انسان، عشق، زمان، طبیعت و خدا بیشتر پی‌می‌بریم و با «من»‌های فردی و دغدغه‌های شخصی او مواجه می‌شویم. مرام‌نامه، شعری بلند از این مجموعه را با هم می‌خوانیم:

درنگ میان تاریکی و روشنایی

«مرام‌نامه» در فضایی گنگ و نامعلوم آغاز می‌شود. آغاز این شعر مانند جهان است که آغاز ناپیدایی داشته است. این شعر جهان را درهاله‌ای از ابهام میان شب و روز به تصویر می‌کشد. به عقیده‌ی «پاز»، زمان در یک چنین هاله‌ای وجود داشته است. پاز سطرهای نخستین این شعر را چنین می‌آغازد:

قلمرو نامعلومی‌ست
میان شب و روز-
نه سایه، نه روشن:
زمان است
ساعتی، درنگی دشوار
صفحه‌ای که سیاه می‌شود
صفحه‌ای که بر آن می‌نویسم
آهسته این واژه‌ها را.

به باور اکتاویو پاز در میانه‌ی تاریکی و روشنی، زمان درنگ می‌کند و صفحه‌ای که هیچ خوانده نمی‌شود به وجود می‌آید. این صفحه‌ی سیاه چیست؟ شاید جهان باشد وشاید هم... در هر حال این واقعیت دارد که صفحه با واژه‌هایی پر می‌شود. این واژه‌ها، به اغلب احتمال انسان‌ها هستند.


انسان و رابطه‌ی او با همنوعان‌اش

سپس وقتی واژه‌ای پدید می‌آید، جهان رو به روشنی می‌رود. «عصر» که رنگ خاکستری گرفته «فرومی‌سوزد» و روز به وجود می‌آید. بعد هم روز مانند درخت که در برابر باد قرار می‌گیرد برگ‌هایش را از دست می‌دهد. دوباره تاریکی فرامی‌رسد و اشیاء را در بر می‌گیرد و مثل این است که تاریکی اشیاء را با خود می‌برد. اما معلوم نیست به کجا. اینجا واقعیت بار دیگر دور می‌شود و انسان در این میانه تنها می‌ماند. این اما فقط بخشی از ماجراست؛ ماجرایی که بین هست ونیست در حال شدن و نابودی است. پاز ابتدا از این هست و نیست‌ها، شدن‌ها و نابود شدن‌ها گزارشی فشرده به‌دست می‌دهد و سپس به خود مراجعه می‌کند؛ از انسان و رابطه‌ی انسان‌ها با یکدیگر سخن می‌گوید:

من می‌نویسم:
باخود سخن می‌گویم
با تو سخن می‌گویم
می‌خواستم با تو سخن گویم
همچون هوا و این نهال
که با هم در سخن‌اند
و کم کم در سایه‌ها محو می‌شوند

«پاز» رابطه‌ها را به رابطه‌ی کلامی تعبیر و آن را به‌شکل رابطه‌ی بین درک و معنا تفسیر می‌کند. لیکن چیزی که هنوز این رابطه را در خود پوشانده، سایه‌ها هستند. این سایه‌ها هستند که تاکنون، مانع درک انسان‌ها شده‌اند. انسان‌ها در این سایه‌ها نا‌شناس و گمشده باقی می‌مانند، مثل آبی که در تالاب راکدی قرار دارد. انسان در این سایه‌وارگی به وهم خود می‌رسد، افسانه‌سازی می‌کند، به سخن در می‌آید و باخود وهمنوعان‌اش حرف می‌زند و با واژه‌هایی ملموس، آشکار و محسوس مکالمه می‌کند و از اشیای دور وبر خود می‌گوید؛ از اشیایی که هنوز ناشناخته مانده‌‌اند. انسان در این اشیا زندانی می‌شود. اشیا دامی هستند که انسان را در خود فرامی‌گیرند. از اینجا انسان رابطه‌اش را با اشیا آغاز می‌کند. او می‌خواهد اشیا را بشناسد و بفهمد.

عشق محبت است، حکم، خروش و تقدس است

«پاز» از این قسمت نقبی می‌زند به زندگی شخصی ورابطه‌های عاشقانه‌اش. بخشی از شعر به «من» فردی او اختصاص می‌یابد که آن را به توصیف درمی‌آورد. عشق واژه‌ی مهمی است که فضای شعر را آکنده از ساز وسرود می‌سازد. چنین است که شعر در بخش دوم با عشق آغاز می‌شود، ولی این عشق، عشقی ناشناخته است:
واژه‌ها مبهم‌اند
وسخنان مبهم می‌گویند
اما با گفتن این یا آن
ما را بیان می‌کنند.
عشق واژه‌ی گنگ است
همچون همۀ واژه‌ها.
عشق واژه نیست.
به نظر «پاز» عشق چیزی نیست که بتوان آن را در واژه‌ها حس کرد. آنچه به‌عنوان عشق یاد می‌شود یک وهم یا یک حادثه است. هر کس از عشق معنایی دارد. برخی آن را زاده‌ی کمال می‌دانند، در نظر برخی هم عشق به معنای تب و درد است. به باور اکتاویو پاز عشق ستیز، خشم وخیالی است که تمنا می‌زایدش، شرمساری وحرمان حیاتش می‌بخشد، حسادت به پیش می‌راندش و عادت می‌کشدش. در پایان به این نتیجه می‌‌رسد که عشق:
موهبت است
حکم است
خروش، تقدس

در گره‌گاه زندگانی و مرگ

از این پس شاعر به پرسش دیگر هستی یعنی مرگ و زندگی پاسخ می‌دهد:
گره است: زندگانی و مرگ
زخمی
که سرخگل رستاخیز است
پاز زندگی ومرگ را مدیون عشق می‌داند. عشقی که در بدن آغاز می‌شود (شاید منظور عشق زمینی باشد) و پایان نامعلومی دارد. دوست داشتن نام دیگر چنین عشقی است:
سرانجام زندگی را نامی و چهره‌ای‌ست
دوست داشت: آفریدن پیکری از روحی
پاز عشق را متضاد مرگ و کلید «در ممنوع» می‌خواند. به نظر او عشق «گم کردن خود در زمان است». در این حالت انسان صورت ابدی پیدا می‌کند و خود به یک آفریننده تبدیل می‌شود. البته این امر یک شرط هم دارد: شرط ابدی شدن انسان این است که در باتلاق دوستی‌های کاذب سقوط نکند وگرنه «دوستی» ممکن است انسان را در پرتگاه نیستی قرار دهد. انسان باید از این خطر رهایی پیدا کند تا به صورت خداوندگاری نایل آید. آنچه ممکن است انسان را به درون گودال پرت کند، دلبستگی انسان به خود، شهوت، جنسیت، عطش تمنا، آسایش و مانند آن است. انسان با چنین دلبستگی‌هایی به مرگ تبدیل می‌شود. زوج شدن انسان، در حقیقت مرگ انسان است:

دراین فرود
نام‌های فانی خود را می‌نویسیم
جفت
زوج است چرا که باغ بهشت ندارد
ما رانده شدگان بهشتیم
محکوم به ساختن آنیم
برای پروردگان گل‌های هذیان مان
گوهران زنده می‌چینیم
تا گلوگاهی را بیاراییم
مامحکومیم
که بهشت را پشت سر نهیم:
پیش روی‌مان
جهان.
اکتاویو پاز در پایان «مرام‌نامه»‌اش به این نتیجه می‌رسد که اگر انسان می‌خواهد ابدی شود باید ترک جفت کند. چنین است که اکتاویو پاز در «مرام‌نامه» از مفاهیمی مانند زمان، عشق، مرگ، هستی، تنهایی، تقدیر، آغاز و پایان جهان سخن می‌گوید. او باور دارد که جهان هنوز نا‌شناخته است و ما واژه‌هایی هستیم که به درک همدیگر و جهان نایل نیامده‌ایم. نه زندگی برای ما آشناست و نه مرگ. عشق تنها واژه‌ای است که زندگی را معنا می‌بخشد. اما عشق را خطری نیز تهدید می‌کند و آن خطر دلبستگی انسان به اشیا و موهومات ذهنی اوست. اگر انسان می‌خواهد وجود ابدی پیدا کند باید از جفت بودن بپرهیزد.

شناسنامه‌ی کتاب:

به من گوش سپار چنان که به باران
اوکتاویو پاز، سعید سعید‌پور (مترجم)
تعداد صفحه: ۲۲۴
نشر: مروارید (۰۴ اردیبهشت، ۱۳۸۵)
شابک: ۹۶۴-۵۸۸۱-۶۷-۶

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد