logo





یادی از حمید رضا سعادتی

تنظیم : بازماندگان و دوستان حمید رضا سعادتی

شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷ - ۲۹ نوامبر ۲۰۰۸

نام : حمید رضا
نام خانواده گی: سعادتی
نام پدر: محمد صادق سعادتی
تاریخ تولد: ۱۴ آذر۱۳۴۴
محل تولد: همدان
شغل: دانش آموزدبیرستان
فعالیت: هوادار سازمان چریکهای فدائی خلق ایران بعد از انقلاب و فعال دانش آموز هوادار" جناح اقلیت" در تشکیلات همدان
دستگیری: تابستان ۱۳۶۰
اتهام: دفاع از جنبش کمونیستی
اعدام: ۱۵ آذر ۱۳۶۰
محل اعدام: همدان
سنگ قبر: مهجورو نیمه پنهان واقع درگورستان عمومی همدان واقع درجاده ی ملایر

امسال ۱۵ آذر۱۳۸۷ مصادف است با بیست و هفتمین سالروزاعدام حمید رضا سعادتی یکی از جوان ترین فعالین کمونیست ایران. دانش آموزی که با وقوع انقلاب و فعالیت علنی احزاب و سازمانهای سیاسی بمانند هزاران نفر ازجوانان ایران از زن و مرد به جنبش کمونیستی – کارگری پیوست و با شروع سرکوب خونین سالهای ۶۰ حین تلاش برای مقابله با ماشین سرکوب وشرکت در سازمانیابی نیروهای انقلابی برای انطباق در شرایط غیر علنی پیش رو شناسایی و دستگیر گردید.
درزندان دادگاه انقلاب همدان، حمید ماهها زیر حکم قرار داشت و سرانجام با حکم مرگ به جوخه ی اعدام سپرده شد. سال ۶۰، سال بگیرو به بند و جنون وحشیانه ی مزدوران رژیم و سال شلاق و زندان و اعدامو همچنین سال ایستاده گی ومقاومت نسل بی نام و نشان ترین زندانیان سیاسی پاک پاخته ی ایران در مقابل غول استبداد بود.
بیست و هفت سال گذشته است و یاد حمید همچون یاد دهها رفیق جانباخته ی دیگردر بین ما زنده است. زندگی کوتاه حمید و اعدام او بدست دژخیمان دادگاه انقلاب اسلامی همدان از زندگی بسیاری از بازمانده گان سالهای ۶۰ وگذرازاین دوران پر رنج جدایی ناپذیر است.
در یاد ها او هنوز همان نوجوان پر شور و پر تحرکی است که برای یک قیام دوباره سهم و وظیفه ای برای خود قائل است. کتاب می خواند و بر سر اساسی ترین و مبرم ترین مسائل انقلاب بحث و مجادله می کند و تجربه ی خود در اصول و پرنسیب های تشکیلاتی را غنی می سازد. او جوانی عدالت جو و مبارزی پیگیر است. حمید فرصت نیافت تا باز هم ببالد، امانش ندادند و زدندش، او اما همواره برای ما یکی از قهرمانان آرام سالهای مقاومت بوده وخواهد بود، هر کجا که بوده ایم و هر کجا که باشیم. حمید نو جوان بود، اما نوجوانی آگاه به مسائل سیاسی دوره ای بود که درآن می زیست و بهمین میزان تجربه کشاکش سیاسی میان نیروهای مدافع نیروهای تداوم انقلابِ ضد استبدادی و نیروهای تاریک اندیش تازه به قدرت رسیده را اندوخته داشت. او فدائی خلق بود و الگوهای مبارزاتی اش برجسته ترین مبارزان بخون خفته ی خلقهای ایران در دوران استبداد سلطنتی ودر طول تاریخ مبارزه ی طبقاتی بودند و خود او نیز از زنده ترین زنده گان این سالها برای ما بوده است. کسی بود که می دانست مبارزه برای آرمانهای چپ و سوسیالیستی هزینه ای حتی بقیمت جان در پی دارد و دریغ که خیلی زود و زود تر از آنچه تصورش می رفت بپای جوخه ی اعدام بُرده شد و جان فدا کرد. حمید شهادت طلب نبود؛ جلادان او بی رحم و خونخوار بودند!!
او با سن کم اش در بیم و امید میان چگونه زنده ماندن و مرگ سرافراشته تصمیم و به مقاومت در مقابل دژخیمان گرفت. حمید مقاومت کرد و او را کُشتند و در اوج وحشیگری و خونریزی بیدادگاه های اسلامی کُشتند وننگ ضد بشری شان را ابدی کردند. آیا وجدانهای بیدار این جنایت کاربدستان رژیم اسلامی را خواهند بخشید و آیا فراموش خواهند کرد؟
حمید موقع اعدام ۱۶ ساله بود. تازه پشت لب اش و چانه اش مثل چانه ی هوشی مین با جوانه ها ی مو، شوید گونه پشمینه شده وچهره ی کودکانه ی بازی گوش و دو چشم وابرو با موهای کوتاه سیاهش را جلوه ای داده بود. او که معمولاپوتین و شلواری سربازی با یک پیراهن چینی زیتونی برتن داشت درنیمه ی سال ۱۳۶۰ توسط حزب الهی های باند سیاهی دستگیرو بدادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شد. در زندان بود که ۱۶ ساله شد و بعد هم بُردندش برای اعدام تا مرگ او با سالروز تولدش در هم آمیزد.
یکباردر زندان بناگهان دورتا دور لب ودهانش چیزی شبیه آبله وتبخال برآمده شده بود، نه خودش می دانست این چه بلایی است نه همبندان (می گویند باشوک و وحشت ناگهانی، پوست نازک لب مثل گرده ی صدف خشک و زمخت و خراشیده می دمد. تا این نشان چه درد در دل آدمی باشد؟ )
و او دوست داشت تا وقت اعدام، زخمهای دوردهانش را نداشته و دهان گشودن برایش ممکن باشد، می خواست موقع اعدام ساکت نباشد، فریاد بزند و شعار دهد. گفته بود: "می خواهد در مقابل جوخه بدفاع از فدائی اقلیت، جنبش نوین کمونیستی و چریکهای فدائی خلق شعاربدهد."
حمید یکی از جوانترین فعالین سیاسی چپ و یکی از جوانترین زندانیان سیاسی اعدام شده ی سالهای اول دهه ۶۰ است. حمید نوجوان و دانش آموز بود، دنیای او که به سیاست و انقلابیگری گشوده شده بود اما دیگر دنیای سرگرمی های دلخوش کٌنک کودکانه نبود. زندگی حمید وبسیاری از هم نسلان او با وقوع انقلاب در ایران متحول شده بود. این رشد زودهنگام وکیفی درچشمان تیزو کنجکاو حمید و درجنب و جوش دائمی اش موج می زد. حمید شخصیتی مستقل داشت و متکی بخود بود. در میان جوانها نیز جوانترین بود وهمه را در هر سن و سالی با اسم کوچک شان صدا می زد. با خیلی ازافراد سیاسی از گروههای مختلف آشنایی و دوستی رفاقت داشت واصولا انسانی صمیمی وبگو وبخند و شاد بود. آخ آخ، گاهی هم بر سر مسائل سیاسی، حسابی جوش می آورد وعصبانی می شد و رک و پوست کنده حرفش را می زد و براحتی دست بردار نبود وبراحتی کوتاه نمی آمد.
حمید از آدمهای آرمانگرو رادیکال آن سالها بود و می خواست با همه چیز و همه کس رادیکال برخورد کند و در ذهن خودش "الگوهای اخلاق انقلابی و کمونیستی" را مدام جستجو می کرد وملاک قضاوت قرار می داد. از موجودی بنام " خرده بورژوا " هم سخت متنفر بود و گاهی هم نمونه های آنرا در بین خودمان می خواست نشان دهد که موجب کٌلی خنده وشوخی می شد، گاهی هم اشک آدم را در می آورد، مثل سال ۵۹ زمانی که می خواست یکی از اعضای دخترهسته ی مطالعاتی شان را بجرم " استفاده از اٌدکلن " به محاکمه ی تشکیلاتی و اخراج بکشاند و دختر بیچاره در یک جلسه با اشک و گریه اعتراف کرده بود که"اٌدکلن زنانه" نبوده، بلکه "اٌدکلن مردانه" بود ه و او پلور پسر عمه ی سُوسُولش را پوشیده بوده است وخودش از این "عادات خرده بورژوائی" بلد نیست و حمید باورش نمی شد. همان رفیق دختر دانشجویی که چشمان میشی، موهای کوتاه طلائی و قدی کشیده داشت و بعد از خرداد سال ۶۰ در تهران دستگیر وبجرم هواداری ازاقلیت بجوخه ی اعدام نیز سپرده شد.
از همان دوران بعد از انقلاب و دایر بودن بساط کتابفروشی ها حمید بعنوان یک دانش آموز پیشگام یک پای دائمی محافل خیابانی چپ ها بود. درآنموقع با همکلاسی و رفیق همنظر وهمراهش که حتی کم سن ترو ریزه تر هم بود دو تایی مدرسه را سرشان می گرفتند ودر خیابان و شهر با فعالین سیاسی که درسال اول بعداز قیام همه جا در جنب وجوش بودند مدام در رفت و آمد بودند .بعدها حمید جزء اولین کسانی بود که در انشعاب فدائیان در سال ۵۹ به اقلیت پیوست و به ابتکارخودش پیشقدم برپایی میز کتاب و فروش نشریه کاردرکنار خیابان بود. اوایل که انشعاب شد، تشکیلات اقلیت از پایین عملا با همین گونه ابتکارها شروع به فعالیت کرد. هنوز از مواضع اعلام شده هم جزء چند شماره ی نشریه کار و بحث و حدیث شفاهی چیز بیشتری در دسترس نبود.
عملکرد حکومت در سرکوب آزادیهای سیاسی و جنبش های ملی ومنطقه ای و اعدامهای دسته جمعی در کردستان و قتل رهبران خلق ترکمن و سرکوب دانشجویان و غیره گویای ماهیت سرکوبگر رژیم اسلامی بود ووسط دعوای اکثریت و اقلیت جای حمید در دفاع ازمواضع انقلابی روشن بود و اوبا شخصیت مستقل و محکم و رادیکالیسم درونی که داشت مگر هوچی گری اکثریتی ها در توجیه و جاانداختن "ماهیت ضد امپریالیستی" رژیم به کت اش می رفت؟ شرایط انشعاب در فدائیان زمینه ی عینی سیاسی واجتماعی داشت و راست روی های "گرایش اکثریت" در سازمان آشکار بود و مرزبندی ها ی از پایین هم آشکار وپیدا بود. حتی قبل از وقوع انشعاب آشکارا می شد دید که درجمع فدائیان و هواداران سازمان چه کسانی توجیه گر راست روی ها هستند و چه کسانی منتقد سیاست های راست می باشند. خب البته که گرایش راست غالب بود و آنها اکثریت بودند و هر که را می دیدی از پیش قاپیده بودند و یارگیری ها شده بود. حمید اما جزء کسانی بود که جسارت موضع گیری مستقل را داشت و می دانست تفاوت راست و چپ در یک سازمان سیاسی چیست. سن و سالش کم بود ولی همانقدرکه توانسته بود حتی با نوشته های صمد بهرنگی وعلی اشرف درویشیان و نسیم خاکسار و زندگی نامه ها ی چریکهای فدائی قبل از قیام و تجربیات انقلابی از کوبا و ویتنام و چین و رمانهای روسی و ادبیات جهان خودش را ساخته بود و همه اینها را برای شعله ورکردن آگاهی طبقاتی اش اندوخته بود.
بعد ازانقلاب فضای سیاسی باز شده بود ولی همین فضای نیمه باز دلیل کافی نیست که کسی همین جوری همرنگ جوِّ ومدافع جنبش چپ شود، بلکه شناخت بیشتر از نابرابری طبقاتی با پیش زمینه ی تجربه در طول زندگی واقعی ولمس فقر ونابرابری در جامعه، حمید را نیزمتحول ساخته و به صف جنبش چپ کشانده بود.
حمید دریک خانواده ای تهیدست بزرگ شده بود. پدرش همان سالهای ۵۹- ۶۰ دوره ی بازنشستگی را می گذراند. پیرمردی آفتاب سوخته و لاغر و در هم شکسته ای بود . گویا قدیم تر مامورپاسبان بوده و حالا مجبوربود با حقوق بازنشستگی وبا چند سر عائله زندگی کند. مادرش هم طفلکی همیشه مریض حال بود . خود حمید می گفت : "این برادرم هم زندگی اش یک فوتبال دستی و اجاره ی نوبتی آن به بچه خورده هاست برای تامین درآمد. " آخ که حمید چقدر خواهرش را دوست می داشت وچقدر آرزوی یک زندگی بهتر برای خانواده اش را داشت .
حمید انسانی برآمده ازنسل انقلاب ۵۷ بود و هزاران امید برای زندگی بهتردر سر داشت. جمهوری اسلامی اما تاراج گاه امید به زندگی بهترشد ومقابله با آن، سرنوشت حمید را بمانند بیشماران دیگر رقم زد.
از سال ۵۹ به بعد که بتدریج حملات نیروهای وابسته به رژیم علیه احزاب وسازمانهای سیاسی دگر اندیش علناً گسترش می یافت و بارها شاهد درگیرهای خیابانی بین نیروهای انقلابی با حزب الله بودیم، حمید از جمله کسانی بود که چهره اش بعنوان یک فعال سیاسی شناخته شده بود. بقول معروف یکی از "تابلو ها" بود و همیشه درتیررس خشم حزب الله قرارداشت. فضا روزبه روز بسته تر می شد وشرایط سخت تر. خودش هم گاهی گوشش به سفارش این وآن بدهکار نبود. اگر امروز بهش می گفتی، حمید ! سیاست سازمان این است وآن، فردا می دیدی وقتی یک سازمان دیگر با ۱۰ نفر راهپیمایی اعلام کرده و چهارتا شعارداده اند، بعد هم حزب الله حمله کرده و شیر تو شیر شده؛ حمید هم تو جمعیت دارد اینور وآنور میدود و عملا باز وارد درگیری خیابانی با حزب الله شده اشت. حتی یکی دوبار در درگیری خیابانی مجاهدین و حزب الله می دوید که از اشغال دفتر حزب جمهوری اسلامی که مجاهدین قصدش را کرده بودند، جا نماند.
بعد از خرداد ۱۳۶۰، چهار پنج ماهی هم گذشت تا بتدریج حزب الله یکه میدان دارخیابانها شد. کشمکش های خیابانی فروکش کرد وبجای آن عملیات ایذائی بگیرو ببند آشکارانقلابیون از یک طرف و ترور افراد حزب الله توسط مجاهدین از طرف دیگرقرارگرفت و فضای اختناق حاکم با جنگ ودرگیری نظامی درهم آمیخته شد.
امروز که به آن سالها نگاه می کنیم این واقعیت بیشتر قابل درک است که نیروهای انقلابی و چپ کاملا و عملا در موضع دفاعی بودند و باید سیاست دفاعی قابل اجراء برای حفظ نیروها و عبور از این مرحله چاره اندیشی می شد که نشد و یا وقت تنگ فرصت نداد. اگر هم تعرضی لازم می نمود روشن است باید نیروی این تعرض سازمانیافته در اختیار می بود که نبود و ما چپها به این کیفیت سازمانیافته نبودیم و همین نوعی سردرگمی و استیصال پنهان را رواج داده بود درحالیکه هرروز در معرض شکارقرارداشتیم و کشمکش ها بمراحل تعیین کننده ای رسیده بود.
شرایط برای تشکیلاتهای سیاسی بگونه ای بود که ارگان سازمانی شان منبع معتبر کسب رهنمود ها بود، رهنمود هایی که غالباً کلی و گاهی هم اغراق آمیزو یا حتی متناقض بود. مسئولین تشکیلاتی هم چیزی بیشتر از تکرار مواضع ورهنمود های رسمی نداشتند. تازه اگر هنوزاین ارگانها چاپ می شدند و امکان پخش آن وجود داشت و رهنمود سود مندی هم درج می شد. نشریه کار ارگان سازمان اقلیت البته هنوزچاپ می شد وامروز باید به پذیریم که تاکتیکها و رهنمود های متناقضی هم درآن درج می شد بنحوی که در عمل و در سطح اقدام ونه درسطح جلسات و تحریریه ی مقالات معلوم نبود نیروهای هوادارسازمان باید مسیر تاکتیکهای تعرضی را در پیش بگیرند یا تاکتیک های دفاعی را ؟ بالاخره انقلاب شکست خورده بود یا در دوران انقلابی قرارداشتیم ؟
این یادآوری بدین منظور بود که امثال حمید کم نبودند و از هر سازمان که فکرش را بکنیم بودند آدمهای پاکباخته و آماده برای ادامه مبارزه تا پای جان . اما براستی فرق هست میان یکدسته انقلابیون سازمانیافته و نقشه مند و هماهنگ در سطح یک کشور با پاک باخته ترین انقلابیون بیشماری که برای سرنگونی یک رژیم تا به دندان مسلح مبارزه می کنند اما در عمل جاری فاقد نقشه و تاکتیکهای سازمانیافته روشنی هستند. تجربه نشان داد توان کافی برای جمع و جور کردن همین نیروهای موجود هم نبود. نه سازمان این توان را داشت و نه نقشه ای روشن وجود داشت و اهمیت این ضعف هنگامی روشن می شود که بدانیم طبق روال معمول آندوره هواداران وابسته به سازمانها بودند و سازمانها با اعضای رسمی ومحدودشان هواداران را مستقیما مسئول سازماندهی خود می دانستند و در این رابطه ی یکسویه پایه ی تشکیلاتی همواره بدنبال ارگان رهبری بود که مسئولیت خود را سازماندهی پایه نمی شناخت. حداکثر اینبود که گفته می شد از طریق ارگان رفقا در جریان سیاست های سازمان قرارمی گیرند.
واقعا کسانی که آنموقع می نوشتند "انقلاب قریب الوقوع است" و وظیفه ی هواداران را آمادگی برای قیام شهری ارزیابی می کردند امروزه چگونه آن شرایط را ارزیابی مجدد می کنند؟
آیا هیچگاه از خود پرسیده اند اینگونه تحلیل ها تا چه حد در تحرک و موقعیت نیروها وفعالین سیاسی موثر بوده است و چقدر نیرو روی این تاکتیک یا آن ارزیابی اشتباه تلف شده اند؟
ما در بزرگداشت جانباختگان جنبش انقلابی و کمونیستی باید مدام از خود پرسش کنیم و خود را به قضاوت بکشیم تا لااقل خود ما اشتباهات خودمان را دوباره تکرار نکنیم . ما جان بدربُرده گان هستیم وتا کنون فرصت ارزیابی از خودمان ودر مقابل پرسش ها قرار گرفتن و پاسخ صحیح یافتن را داشته ایم. وگرنه جان باختگان چه آنانی که در جرگه ی "رهبران" بودند و چه آنانی که " توده ی هوادار" بودند، دیگرهرگزبه سخن نخواهند آمد. آنان برای همیشه برایمان عزیزخواهند ماند اما آیا می توان همه نقاط قوت و ضعف یکدوران را به آنان نسبت داد و زنده گان و بازماندگان را یا کاملا بری ازخطا یا مسئول همه اشتباهات قلمداد کرد؟ خیر !
حمید هم از جمله کسانی بود که نظیربسیاری ازما به اشتباه گمان می کرد انقلاب شکست نخورده و باید به تاکتیک تعرضی رو آورد. اما چگونه؟ معلوم نبود . در آنموقع صحبت از شکست انقلاب برابر شکست طلبی تلقی می شد. بمعنای دست شستن از مبارزه بود، با تاکتیک ترور فردی هم هیچ قرابتی نداشتیم ؛ پرچم سرخ بلند کردن را هم ماجراجویانه می دانستیم و روی آوری به تشکیلات مخفی و نیمه علنی را مبنای فعالیت داشتیم . در همین زمینه نیز خط وربط سیاسی نوع کار مخفی و علنی را تعیین می کرد. خط و ربطی که با وجود رادیکالیسم با خود تناقضات بسیاری را حمل می کرد و اینرا کسانی می توانند درک کنند که کارشان فقط یافتن رهنمود ازمیان نقل قول انقلابیون بزرگی نظیر لنین وبازنویسی آنها نبود بلکه اجرائی کردن این رهنمود ها در عمل بود. اینرا تنها کادرها؛ اعضا و هوادارانی می توانند درک کنند که بدنه و پایه ی تشکیلاتهای سیاسی را ساخته بودند.
در این مرحله بود که از یکسو زیر فشار سرکوب و از سوی دیگر کمبود امکانات و پشت سر داشتن یک دوره ی فشرده کار علنی، هر چند در عمل هوشیاری فردی مان بالا می رفت اما این هوشیاری به تنهایی کافی نبود. شکارچیان نیروهای انقلابی همه جا در گشت بودند و دستگیریها رو به افزایش بود. در واقع قلع و قمع آشکار نیروهای انقلابی فرا رسیده و جنگ و گریزآغازشده بود. امثال حمید ها عملا جنگجوی این میدان بودند و ریسک دستگیری و زندان و مجازات های سنگین را هم پذیرفته بودند، اما تا کجا می شد و در چه شکلی می شد به مقابله با موج سرکوب خونین برخاست؟ اینرا باید با رجوع به همین تجربیات کوچک دریافت و جمعبندی کرد.
سرانجام ارتباطات تا حد زیادی کم شد وعملا هر کس بنحوی مسئول جان خود و حفظ تشکیلات و جلوگیری ازانتقال ضربه به رفقای دیگرش بود. ارتباطات حمید هم تا حدودی محدود شده بود اما خود او بنحوی دیگرارتباطات اش را با دیگر نیروهای سیاسی نیزحفظ کرده بود منجمله با افراد گروه " جنبش نوین خلق ". رفاقت های فردی حمید با این جوانان پرشور که "تاکتیک مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک " برایشان کلید پاسخ به پیچیده گی آن شرایط روز نیز بود ادامه داشت و تا کجا این ارتباط به هم نظری و همراهی انجامید نا معلوم ماند . آنچه معلوم است این تیپ جوانان محفلی بودند با رویاهای بزرگ برای گسترش مبارزه ی چریک شهری . حمید اما به عمرش نه اسلحه دست گرفته بود و نه نارنجک. اصلا عشق چریک شهری شدن هم نداشت. آنچه باعث این نزدیکی بود تنها سودای قهر انقلابی در سر بود واشتیاق دست زدن به تاکتیک تعرضی و از همه مهمتر بحث وگفتگو و چاره اندیشی. البته این نیروها نیزجزء نیروهای انقلابی چپ بودند و در آندوران این روابط مجازبود. همانگونه که یادآوری شد کیفیت این رابطه مبهم ماند و مشخص نشد حمید با این گروه روابطِ دوران علنی را ادامه می داد یا اینکه وارد همکاری هایی نیز شده بود؟
حمید البته همواره به گذشته ی سازمان در دوران شاه افتخارمی کرد و عشق عمیقی به صمد بهرنگی و خسرو گلسرخی و مرضیه ی احمدی و کاظم و جواد و حسین سلاحی داشت و سرود "یوری" را چنان می خواند که در برق چشمانش همان نگاه کاظم سلاحی به هستی و برابری انسانها موج می زد :
سرزد ، سرزد بار دیگر شعله کین در دل این شب تاریک ، در دل این شب تاریک …..
برخیز برخیز خلق ایران ازدل وجان
خشم وکین را نمایان کن، آری آری
کاخ دشمن را ویران کن آری ، آری . . .
با همه ی این اوصاف اینکه حمید وارد مناسبات تشکیلاتی با گروهی دیگر شده باشد یا طرفدار " جنبش مسلحانه" بعید است. حمید اصولا آدم آزاد اندیش و منتقدی بود و هیچ مواضعی را براحتی نمی پذیرفت و اهل بحث وجدل بود. بویژه روی مسائل بین المللی و موضع سازمان اقلیت نسبت به "اردوگاه سوسیالیسم" موضع انتقادی داشت و در همین زمینه مدام مطالعه و پُرسجو داشت. با همه ی این احوال حمید بعنوان یکی از هواداران اقلیت دستگیر شد و بعنوان یک "اقلیتی" شناخته شده بود. در مراحل بازجویی هم پذیرفته بود که با اقلیت فدائیان بوده ولی گفته بود که دیگر نیست. اینرا مطابق قرارو مدار های تشکیلاتی قبل از دستگیری گفته بود. قرارما اینبود. علت هم روشن بود که چرا درآن شرایط باید یک تازه دستگیرشده ارتباط خود را با یک تشکیلات انقلابی ودر تیررس دشمن انکارمی کرد.
حمید نفر چندم ازاولین سری دستگیر شده گان اقلیتی درزندان همدان طی سال ۱۳۶۰ بود و همین رفقا بودند که در وحشت سرای مرگ خیز زندانها در سال ۶۰ وبعد از آن ، کابل خوردند و روی زخم های گداخته قامت راست کردند و لب فرو بستند و راز فاش نساختند تا تشکیلات بماند و فعالیت ها ادامه یابد.
همبندیان حمید گفته اند، کشف شطرنج دست ساز در بند زندان سرنوشت او را بگونه ای رقم زد. زندانیان سیاسی با ابتکار مخفیانه ی خود شطرنجی می سازند. ماموران رژیم با گزارش بریده ها تدارک حمله به بند می بینند و درحمله و بازرسی کشف شطرنج یادداشت های حمید را نیزمی یابند. حمید در یادداشت هایی که برای انتقال به بیرون زندان آماده کرده بود " کورکی زندان و ساعت رفت وآمد ماموران و حاکم شرع " را نیزثبت کرده بوده است.
آیا حمله برای کشف "شطرنج خمیری" بهانه ی کشف کروکی بوده ؟ یا کشف یادداشتها تصادفی بوده و حمید غافلگیر شده و نتوانسته یادداشت را از بین ببرد؟ اینها همه جای سوال است. آنچه روشن است بعد از کشف یادداشت ها توسط پاسداران زندان، حمید مسئولیت آنرا بر عهده می گیرد و به زیر بازجویی مجدد کشیده می شود. هنوز پانزده و نیم ساله است .
دردادگاه توسط خود حاکم شرع آخوندی بنام " اعلمی " محاکمه گردید و پس از ۶ ماه که زیر حکم بود درنهایت به "مفسد فی الارض و محاربه با خدا " متهم و به اعدام محکوم گردید.
حمید می دانست با این حکم می زنندش و آماده ی اعدام می شود. هنوز ۱۶ ساله هم نبود و تا حکم اش تایید شود به 16 سال هم رسید و در ۱۵آذرماه ۱۳۶۰ تیرباران گردید.
آیا مقابل جوخه ی آتش شعارداده بود یا مجالش نداده بودند سرب ها !؟ جنازه ی حمید توسط خانواده اش در گورستان شهر بخاک سپرده شد. گلوله دهان حمید را شکافته بود و زیرناخن هایش گل و لای که چنگ زده بود باقی بود. بعد از اعدام ، شب هنگام دست رفیقی روی دیوار کوچه شان نوشت : "گرامی باد یاد فدائی خلق حمید رضا سعادتی " اما پاسداران رژیم خانواده ی او را مجبور به سکوت کردند و امکان برگزاری مراسم ترحیم را نیز گرفتند. خانه ی آنان مورد یورش قرارگرفت و تعدادی از شرکت کننده گان درمجلس ترحیم خانگی نیزدستگیر شدند.
مقاومت حمید در زندان بیان روحیه ی مبارزه جویی وشخصیت استوار اوست، چه آنگاه که به گونه ای خبرهای زندان را به بیرون زندان می رساند و چه آنگاه که ایستاد بر مسئولیتی سنگین تا بار تحمل شلاق و کابل را بر گرده ی هم بندان بکاهد و دریغ که تاکنون همبندان رها شده اش تجربه ی اسارت با جوانانی امثال حمید را در اوج سیاهی سالهای دهه ۶۰ مکتوب نکرده اند.
حمید خود شاهد قتل و کشتاربیرحمانه ی نیروهای انقلابی در سال ۶۰ بود و رسم ایستادن در برابر جوخه ی اعدام با سرافراشته را می شناخت. حمید جوان، جسورانه ایستاد و برای همیشه ننگ و جنایت جانیان را بر علیه بشریت نابخشودنی نمود.
در حافظه ی آنان که هنوز زنده اند و نمی خواهند فراموش کنند، مسئولیت روایت مشاهدات؛ خاطرات و بیان جزئیات تاریخ قتل عام زندانیان دهه ۱۳۶۰ همچنان سنگینی می کند.
امید که بیش از این بر علیه مسئله ی فراموشی وگمنامی جانباخته گان که خواست عاملان این جنایات ضد بشری ایست هیچ قلمی ازنوشتن بازنماند تا یاد ها بمانند.
تکیه کلام حمید همیشه این بود : " حواسی رفیق ! "
و در یادمان حمید هر بارما بازماندگان و شاهدان خواهیم گفت : آری، حواسمان هست رفیق ! در گورستان همدان پای یک کاج سوزنی پرریشه و کُهن، روی سنگ قبری با واژه گانی زخمی برنگ عقیق، زیر سایه ی مهرِدستِّ رنجور مادری داغدار و دو چشم نگران وگریان یک پدر، نامت برای دادخواهی به فردا نگاشته شده است :
حمید رضا سعادتی
اعدام ۱۵ آذر۱۳۶۰

تنظیم : بازماندگان و دوستان حمید رضا سعادتی / آذرماه ۱۳۸۷


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

امیل شما
گلرخ جهانگیری
2012-07-23 12:17:21
نیما جانم با خواندن کمنت شما بسیار دگرگون شدم. عزیز من، شما تنها نیستید، بسیاری از ما در چنین شرایطی زندگی می کنیم. می دانم برای تسکین شما کافی نیست. گفتم که بدانید، تنها نیستید. شما یادتان رفت که آدرس میل تان را قید کنید. اگر برایتان امکان دارد، میل تان را برای آقای فتحی عزیز، سردبیر این سایت بفرستید.
به مادرتان هم سلام مرا برسانید . ترس هم بعد از این همه جنایت طبیعی است عزیزم. باید همیشه مواظب بود.
شاد و سربلند باشید


نیما
2011-12-04 00:39:01
نميدانم با چه كلامي آغاز كنم. دير خوانديم .... سانسور گسترده رژيم نميگذارد از اخبار زود و سريع مطلع شويم. امشب 11 / 9 /90 در آستانه سي امين سالروز جانباختن حميد بصورت اتفاقي اين پست را ديدم. من نیما سعادتي هستم. هيچگاه حميد را نديدم اما همان خواهري كه حميد بسيار دوستش ميداشت مرا به گونه اي تربيت كرد كه هم يادش هميشه برايم زنده ماند و هم كينه انتقام از جلادانش. مادرم و پدرم و برادران و خواهران من همين الان با چشماني پر از اشك خيره به مانيتور شده اند و من با صذاي لرزان و بغض آلود متن را برايشان ميخوانم... شرح حالي برايتان بگويم از خانواده رفيق حميد .... مادر مريض احوالش در سال 70 ،10سال پس از پرواز حميد از شدت تالم و رنج فوت كرد. تن رنحور و نحيف پدرش نيز در سال 73 به زير خلوارها خاك سپرده شد. همان برادرش كه با فوتبال دستي امورات خانواده اش ميگذراند در سال 76 در زندان همدان پس از 2 سال زنداني بودن به دليل نامعلومي درگذشت ( خيلي مضحك دليل مرگش را خوردن كنسرو ماهي فاسد ذكر كردند). و همان خواهري كه حميد دوستش ميداشت مادر عزيزم پس از آن سالها از شدت ناراحتي و امراض رواني تحت نظر پزشك روزانه چندين قرص مصرف ميكند تا كمي آرام شود. ..... سي سال گذشت ولي همچنان داغ آن چه اين رژيم با ما كرد بر شانه هايمان سنگيني ميكند. اگر از مابقي برايتان بگويم ذكر مصيبت است( از اينكه من و خواهرم سالهاست كه بعد از تحصيلات دانشگاهي از كار در اينجا محروم مانده ايم به اين جرم كه حميد يك قهرمان بود و...) شايد دست تقدير بود كه در اين روزها پست را بخوانيم همين الان كه برايتان كامنت مينوسم باز هم ميترسم كه نكند پاسدارها و بسيجي با خبر شوند. سايه شوم تهديد و ارعاب در اين سي سال با خانواده من عجين شدا است. در پايان بانهايت سپاس از شما خوسحال ميشويم كه ارتباط بيشتري با شما داشته باشيم تا هم رازهاي در پرده مانده از اعدام حميد برايمان روشن شود و هم ما نيز بتوانيم اگر كمكي خواستيد به شما كرده باشيم. خوشحال ميشم جواب ايميل مرا بدهيد تا در صورت امكان تلفن را در اختيارتان قرار دهم. مادرم اصرار ميكند اين جمله را برايتان بنويسم: حميد زنده است تا زماني كه شما زنده هستيد و ياد او را گرامي ميداريد نفس شما نفس حميد است. زنده باد آزادي.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد