نزدیک به ساعت یک و سی دقیقه بامداد روز یکشنبه ۲۶ دسامبر است. یعنی همان روزی که دژخیمان اسلامی وعده داده بودند که جنایتی دیگر مرتکب خواهند شد. به سایت ها رجوع می کنم. به دنبال خبری هستم. خبر ماندن حبیب. در خبرها خواندم که، سازمان عفو بینالملل با صدور بیانیهای از جمهوری اسلامی خواسته است که در حکم اعدام حبیب الله لطیفی، دانشجوی کرد ایرانی، تخفیف قائل شده و اجرای حکم وی را متوقف کنند. عفو بینالملل تصریح کرده بود که: "ما مصرانه از مقامهای ایرانی تقاضا داریم که از خود رافت نشان داده و اعدام قریبالوقوع حبیب الله لطیفی را متوقف کرده و برای حکم اعدامش تخفیف قائل شوند". با خود گفتم، جمهوری اسلامی و رافت، آن موقع دیگر جمهوری اسلامی نیست. تنها چیزی که این رژیم آزادی و انسان کش با آن بیگانه است رافت است. با این وجود نوعی خود فریبی کردم و گفتم، درست است چیزی به اسم رافت در ذات دولتمردان اسلامی نیست، اما شاید جمهوری اسلامی به دلائلی حبیب را اعدام نکند. باز به جستجوی خبر ادامه دادم، چشمم به خبر بهتری افتاد، در فیس بوک دیدم. عده ای نوشته بودند: " لطفا از هر طریق ممکن به شهروندان سنندج و مناطق اطراف اطلاع دهید که از همین حالا به سمت زندان سنندج حرکت کنند." نمی دانم چرا، این خبر اندکی امیدوارم کرد، اما و اگرها و آرزوهایم جای نا امیدی را گرفتند. به خود گفتم، فکرش را بکن، اگر حتی یک پنجم مردم قهرمان سنندج در مقابل زندان تجمع کنند، به راحتی می توانند جان حبیب را نجات دهند. شعار بدهند و علیه اعدام این جوان مبارز، دلیر و شریف قیام کنند. آن موقع حبیب در سلول، صدای مردم سنندج را به هنگامی که مردم سنندج شعار می دهند، حبیب مردم ایران را اعدام نکنید، حبیب فرزند دلیر کردستان را آزاد کنید، را بشنود. ای کاش، ای کاش همه این رویاهای من حقیقت داشت و از همین حالا مردم سنندج در کنار حبیب بودند و حبیب صدای آن ها را می شنید و به چنین مردمی درود می فرستاد و می گفت: درود بر شما مردم دلیر سنندج، واقعا با این کار خود ثابت کردید که من اشتباه نکردم، که می خواستم، جانم را فدای آزادی شما کنم. اگر آزاد شوم صد بار دیگر برای مردم میهنم بویژه خلق قهرمان کرد، جانم را فدا می کنم.
اما چشمم از رژیم خون آشام اسلامی آب نمی خورد. می ترسم، دچاراضطرابی شدید شده ام. چه می شود. از خود سوال می کنم ، چه امکانهایی وجود دارد که از اعدام حبیب جلوگیری شود؟ آیا حبیب زنده می ماند. دوباره به سراغ فیس بوک و چرخش اخبار می روم، خبر جدیدی نیست.
چشمم به صفحه فیس بوک آقای عزیز عارفی افتاد، عکسی از حبیب بود که بر روی آن با نوشته سرخ نوشته شده بود، "حبیب باید زنده بماند". خوشم آمد آن را به صفحه خودم فرستادم. آفرین عزیز"حبیب باید زنده بماند" ، کنجکاو شدم، سری به صفحه عزیز عارفی زدم. از آلبوم عکس هایش دیدن کردم. دیدم به قول دوستی که برای عزیز کامنت نوشته بود، آلبوم عزیز" دست چین درد آوری" بود، عکس تعداد زیادی از عزیزان را در آنجا دیدم. چقدر درد آور بود. بیاد شعر"هر شب ستاره ای از آسمان به زمین می کشند و باز این آسمان غم زده غرق ستاره است...؟ اما دلم نمی خواست امشب ستاره ای دیگر از آسمان غم زده میهنم به زمین بکشند. آخر این جانیان چند ستاره دیگر باید از آسمان به زمین بکشند تا گورشان را گم کنند.
عکس های عزیز عارفی را ورق زدم. چشمم به عکس رفیق همرزم، فدایی خلق جمشید سپهوند از تبار لرستان افتاد. جمشید نیز ستاره ای بود. ستاره ای که در زندان های خرم آباد و اوین به درخشش و گرمای خورشید عالم تاب درخشید و چون ستارگان دیگر در برابر دژخیمان ایستاد و از آرمانهای والایش دفاع کرد. کاری که سپیده دم امروز حبیب قهرمان خواهد کرد. عکس جمشید را به جای عکس خودم در فیس بوک گذاشتم. دیدم عزیز عارفی کار قشنگی دیگری کرده بود، وصیت نامه جمشید سپهوند را نیز همراه با عکس تنها خواهرش مریم که جمشید عاشقانه دوستش داشت را در صفحه خود گذاشته بود. پس از مدت ها یکبار دیگر وصیت نامه جمشید را خواندم. به یاد روزی هایی افتادم که شب و روز در انتظار خبر اعدام جمشید و دیگر یارانمان بودیم. درست مثل امروز، مضطرب و نگران. امیدوار و نا امید. دوست داشتم هیچ خبری از جمشید و دیگر یارانم به من ندهند. هر کسی که زنگ می زد، به ناگهان می گفتم تمام شد، یکی دیگراز بچه ها ، حتما خبر اعدام است. امروز نیز دوباره برایم همه آن خاطره ها زنده شد. این بار برای حبیب.
ساعت نزدیک به ۲ نمیه شب شد. دوباره به فیس بوک ها برمی گردم شاید تا قبل از این که بخوابم، خبری بخوانم. آخر "حبیب باید زنده بماند" نه خبر جدیدی نیست. وصیت نامه جمشید را از صفحه عزیز عارفی کپی می کنم. در زیر این سطور می گذارم تا دیگران نیز بخوانند. با خودم گفتم یکبار دیگر به خبرها نگاه کنم. چند ساعت دیگر به اعدام حبیب نمانده است. دوست داشتم تا صبح بیدار بمانم و بشنوم که حبیب زنده می ماند. آخر می خواستم مطمئن شوم که امشب هیچ ستاره ای به زمین نمی کشند و سپس با خیال آسوده بخوام. دوباره به فیس بوک رفتم. دوباره خبری دیدم که عزیز عارفی در صفحه خودش منتشر کرده بود. خبر چنین بود:
"خبرگزاری هرانا – ریاست زندان مرکزی سنندج ساعاتی پیش در بین تجمع کنندگان حضور یافته و خواهان پایان تجمع شد و تضمین داد که حکم اعدام حبیب الله لطیفی اجرا نخواهد شد.
بنا به اطلاع گزارشگران هرانا، خسروی رئیس زندان مرکزی سنندج با حضور در بین تجمع کنندگان خواهان پراکنده شدن تجمع کنندگان شد و با قسم یاد کردن اعلام کرد ساعت هشت صبح خانواده حبیب الله می توانند با وی ملاقات داشته باشند. وی به تجمع کنندگان اعلام کرد که حکم اعدام این زندانی اجرا نخواهد شد. "
یک لحظه فکر کردم نکند عزیز اشتباه می کند، نکند عزیز هم مثل من خیالاتی شده و رویاهایش را خبری کرده. بیدرنگ به سایت خبرگزاری هرانا رفتم، نه خبر عزیز درست بود، برای همه فرستادمش، باورم نمی شد. نمی دانم چرا، برای یکبار به یکی از رئیس زندان های رژیم جلاد اسلامی اعتماد کردم. خیالم آسوده شد. خبر در جاهای دیگری نیز منتشر شده بود. آری مردم سنندج، جان دلاور دیگری از خلق کرد را نجات دادند. حبیب چه می کند، چه حالی دارد، چه می گوید، حتما به مردم قهرمان پرور کردستان درود می فرستد و می گوید: درود بر شما مردم دلیر سنندج، واقعا با این کار خود ثابت کردید که من اشتباه نکردم، که می خواستم، جانم را فدای آزادی شما کنم. اگر آزاد شوم صد بار دیگر برای مردم میهنم به ویژه خلق قهرمان کرد، جانم را فدا می کنم.
از پای کامپیوتر بر می خیزم. سراسیمه به اتاق خواب رفتم. همسرم که خود داغدار چندین ستاره سرخ است و هر خبر اعدامی روزهای زیادی، افسرده و مضطربش می کند را بیدار کردم. خبر را به او دادم. اعدام حبیب متوقف شد. او برخاست تا خود ببیند و بخواند که خبر درست است. باورش نمی شد. اما من باورم شده بود. "حبیب باید زنده بماند".
رفتم بخوابم. امشب یکی از زیباترین و بهترین نیمه شبان زندگی ام بود.
رحمان ساکی
26 دسامبر اسلو ، نروژ
متن وصيتنامه جمشید سپهوند
متن وصيتنامه جمشید سپهوند از جگر گوشه هائی که جمهوری اسلامی سرش راه بر سینه خم و پیکر شکنجه شده و سلاخی شده اش را روی خاک و خون نشاند.جمشید از یاران دکتر هوشنگ اعظمی لرستانی بود و از سنین پایین به گروه دکتر پیوست و بعدا در زندان ستم شاهی به صف فدائیان:
با سلام و با عميق ترين آرزوها برای بهروزی، برای شما پدر، مادر و همسر، برادران عزيز، خواهر بسيار گرامي ام مريم. عزيزان من اکنون که در واپسين لحظات حيات خود قرار گرفته ام، قلبم سرشار از مهر و محبت شماست و برای شما و همه اقوام و عزيزان و انسان های شرافتمند می طپد. پدر بسيار گرامي، شايد فکر کنی که اين فرزندت از زحمات و عواطف بيد...ريغ شما غافل بوده است اما زندگی به بهترين شکل ممکن خلاف آن را نشان داده است. من هميشه بهروزی، و شادکامی شما را آرزو کرده ام و اکنون نيز جز اين آرزوئی ندارم. مادر عزيزتر از جانم. تو ای دريای بيکران مهر و محبت و ای چشمه زلال انسانی، افتخار ميکنم که چون تو مادری داشته ام و در دامان پر عطوفتت بزرگ شده ام. از شما تمنا دارم صبر و متانت خود را چون گذشته حفظ کنيد و با تمام وجود برای تربيت کردن مريم عزيزم همت گماريد که اين از جمله آرزوهای من است.
و اما همسر مهربانم، ايران من: ايران عزيز، جانان من، من قلب خود را يک بار برای هميشه به تو تقديم نمودم. همسر خوبم تو بيش از هر کسی با من و زندگی من آشنا بوده ای و به کنه احساسات و عواطف من واقف بوده ای که بهترين و صميمانه ترين آرزوهايم سعادت تو است.
عزيز من، اگر چه مدت کوتاهی با هم زندگی کرديم اما سال های سال تو آشنای ديرينه من بوده ای، اکنون اگر چه اين سطور را به عنوان آخرين گفتگو با محبوب خود بيان مي کنم اما تو بايد بدانی که زندگی جريان دارد و هيچ گاه متوقف نخواهد شد. سعی کن حتما تشکيل خانواده بدهی و نام اولين فرزند خود را جمشيد بنهي. يار هميشگی مادرم باش و سعی کن اندوه روزگاران را بر او تعديل دهی. مادر گرامی و همه اهل خانواده را به جای من سلام برسان اگر چه در زندگی هيچ چيزی نداشته ايم، اما هر آن چه هست متعلق به همسرم ميباشد.
با عميق ترين آرزوهايم برای بهروزی شما
جمشيد سپهوند ۳۱ شهريور۱۳۶۴
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد