فریاد از این جهان که زندان شده است
آزاده به پشت میله بی جان شده است
او که بود غمخوار ما آنهمه سال
امروز به محبس خود نگهبان شده است
با شکوه و زاری نان نمی آید بدست
برخیز و دگر کن بخت بی مایهء پست
چارهء کار خود از نالهء بیهوده مجوی
مرد تصمیم بشو تا نفسی باقی هست
دلم می سوزد از درد نداران
تو گویی گشته ام در بند و زندان
چو میدارم بدستم نان گرمی
بسوزد نانم از هرم فراوان
اگر آزادگی و مرام آن خواهانی
آنچنان کن که شود غصهء تو ایمانی
فرمان نبر از جور و تحمل بشکن
آزاده توان شد به همین آسانی
هر کسی از یک دیار و یک تبار و یک زبان
هر یکی از مسلکی راهی گشوده در گمان
این جدایی ها همه در ظاهر است و در بیان
چونکه ایران یک تن و در این تنیم ما یک دهان
دل ما در بند و فریاد به کشت
رنج ما را چه کسی خواهد نوشت
پای ما زنجیر و دستان بر صلیب
چه کسی یاد آورد از دهر زشت؟
به ضمیر آزاده باش و مکن از ظلم اطاعت
ای حامی ی تسلیم و شکیبایی و طاقت
گر خوی چنین بر دل و افکار بگیری
ترسم که شود قسمت تو شرم و ندامت
من نمی خواهم جهانی اینچنین بیداگر
کاندر آن تیغ کشند بر گردن هر دادگر
نخواهم چنین باغی که در آن هرگلی
چون ببیند باغبان ناگه شود فریادگر
من همان برگم که بر روی درخت
لرزم از برد چنین پاییز سخت
در نهایت باید افتاد و گریست
به درخت گفت خداحافظ و رفت
ما چو گل بر حکم سرما آگهیم
در ره خورشید تابان جان دهیم
خون ما بذری شود در قلب خاک
بخت خود براشک بلبل وانهیم
زن ایرانی بودن با هزار و یک مکافات
ز ناچاری تحمل کردن کلی مجازات
زندگی را کرده اند باری بدوشش بی دلیل
اینهمه ظلم به نام پیروی از خوی و عادات
با تو فردوسی بیدار پیمان بسته چندی
به هرحماسهء خود نشانده حرف و پندی
اگر نشنوی حرفش و گر نگیری پندش
چگونه میتوان گفت به ایران پایبندی
سه رنگ سرخ و زرد وبنفش
بدین سان بود کاویانی درفش
همین است پرچم ایران زمین
نه رنگی فزون کن ونه نقش
ببین خونین شده خاک دلیران
همین خاکی که دارد نام ایران
به یاد آن سلحشوران رفته
به اشکی میکنم این دیده ویران
نگفتی عاقبت مرد چه راهی
تو که شکوه کنی و عدل خواهی
زمانی عشق و بخشش بر دهانت
به کینه پر ز خشمی گاه گاهی
گلی بود و از اینجا رخت بربست
به بادی دل سپرد و شد پی اش مست
دیار گل ستیزان را رها کرد
بشد آنجا که با گل حرمتی هست
دیگر به یکی کار نگیرد انجام
جمع باید شد و افکار در آمیخت تمام
با هم بتوان خاک جهان پر گل کرد
گر خار از این زبان زداییم مدام
گویشم پارسی و حالم بود چون بلبلی
این زبان گلشن بود هر واژه اش مثل گلی
نکنم هیچ گله از آن حسود گل ستیز
علف هرزه چه خواهد جز خزان سنبلی؟
عمر ما عاقبت ای دوست بسر خواهد رسید
باد پاییز ندانی بی خبر خواهد رسید
گل نباشیم اگر گلشن چو خارستان کنیم
بعد ما خار فراوان به ثمر خواهید رسید
تو خورشید و من آن کوه بلندم
بتاب و شعله انداز و ببندم
شبی بودم به بند ظلمت آری
ولی بند تو را من می پسندم
بر آمد آن صدایت همچو بادی
علف بودم دلم را برد شادی
به سرخی زد رخم آنگه ز رویت
گلی هستم کنون اینم تو دادی
چو من گوش به حرف دل هشیار بکن
نور عشقی در شب کین پدیدار بکن
مشعلی ساخته ام ز پیام شعر خویش
تو بخوان شعرم و اینکار به تکرار بکن
مگر به پندار نیک عقل کنی چون آهنی
مگر به گفتار نیک نرم کنی هر سخنی
جان تو روشن کنند این دو نصیحت ولی
مگر به کردار نیک طلسم خود بشکنی
راه خوشبختی ی تو راه گل است
این همان راه نجات بلبل است
ره عشق برو چونکه در این راه رفیق
بین غم با شادی ات صدها پل است
باور نکن ای گل که پایان خزان است
وقت چمن و بلبل مشتاق بیان است
دل خوش نکن آخر به یکی شعلهء خورشید
این شعله که بینی از آن عشق نهان است
گر تو هستی از وجود مادر است
چونکه مادر از مرامی دیگر است
او چو خورشید و تو چون نیلوفری
او بر آمد که تو را روی و بر است
تو خورشید و من آن کوه بلندم
بتاب و شعله انداز و ببندم
شبی بودم به بند ظلمت آری
ولی بند تو را من می پسندم
بر آمد آن صدایت همچو بادی
علف بودم دلم را برد شادی
به سرخی زد رخم آنگه ز رویت
گلی هستم کنون اینم تو دادی
چو ایران را همه خانهء خود میدانیم
واندرین خانه به یک عهد و به یک پیمانیم
باید که بسازیم از آن میهن مهر
ورنه روزی بشود خراب و ما در مانیم
2005
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد