" من مى دانم که تمام شده ام، مى دانم که دارى تنهايم مى گذارى، مى دانم که خرابى ترميم نا پذيرى احاطه ام کرده است. ولى بدان که بى تلاش نبوده ام، نشد، نتوانستم، موجى که آمد خانمان بر انداز بود، و ما موج بازان ناشى، متاسفانه با اولين فراز آن به قعر رفتيم." | |
صندلى را جلوکشيد، زانو هايش را به پا هايم چسباند، و خيره شد توى صورتم:
" چرا همچى ميکنى!؟ اين چه کاريه؟ "
" ميخواهم، مستقيم و از نزديک توى چشمهايم نگاه کنى "
" من؟ يا تو ميخواى اينکار را بکنى؟ لازم نيست توى چشمهايت زل بزنم، از تمام وجناتت، تمام شدنت پيدا است. وقتى توى چشمى خيره مى شوند که بخواهند، رمز و رازى را در يابند، که بخواهند، سرچشمه عطوفتى را پيدا کنند، که بخواهند درجستجوى رفاقت وعمق زلال علاقه و دلبستگى باشند. تلخى چشمهاى معتاد، بدون خيره شدن هم هوار مى کشد. تو چون مى دانى که ديگر، آهى هم در بساط نداريم، چشمهايت حتا از خواهش هم تهى است." "چطورآهى هم نداريم، ما هنوز به ( گَنج ) داشته هايمان حتا دست هم نزده ايم. با بکارگيرى آن، همه چيزمان سامان مجدد مى يابد. و من دوباره متولد خواهم شد، و اعتياد را هم کنار خواهم گذاشت، با کار برد آن، تمام چاله چوله هايمان را پرُخواهيم کرد، و زندگىى با رونقى را تدارک خواهيم ديد. "
" اين بقول تو گنج کجاست که من از آن خبر ندارم؟ باز چه بامبولى سوارکرده اى مسعود؟ ما گنجى داريم و تو هنوز به آن دست نزده اى؟ يا باز برنامه اى دارى، و مى خواهى که براى يافتن آن راه بى افتم؟ توکه رمقى برايت باقى نمانده. يا حالا که فهميده اى ديگر نمى توانم با تو باشم، و به هر قيمتى مىخواهم ازتو جدا شوم دارى شيطنتى را طرح ريزى ميکنى؟ تويک غريقى. توکمترين اميدى براى رهائى ندارى. مسعود سر به سرم نگذار، بى سروصدا و آرام و با احترام، جدا بشويم بهتر است، اين براى آينده هر دويمان خوب است "
" تو که گفتى من آدم بى ستاره و بى آينده اى هستم، حالا به خاطر خودت، مراهم آينده دار کردى؟ - ميترا، من به کمک تو احتياج دارم. و آن گَنجى که گفتم، و ناجى ما خواهد بود، توهستى، شخص تو! تو خودت نمىدانى که چى هستى "
براى خودش حرف مى زد. من تصميم را گرفته بودم. و البته مى دانستم که او به اين سادگي ها زير بار نخواهد رفت و بهر کارى دست خواهد زد تا مانع شود.
وقتى با او ازدواج کردم يکى ازصدها تصورم ازاو که عميقا دوستش ميداشتم، مقاومتش بود. گمان نمى کردم که روزى سربرشانه ام بگذارد وبراى خريد ِبقول خودش ( دارو ) بگذارد آب شدنش را شاهد باشم. ذلت قهرمان زندگيم زير دست و پاى اعتياد، زجرم ميداد. وآنگاه که ( کوهان مالى ) من از اندوخته تهى شد، و درماندگى بيشتر او را به دنبال آورد، فهميدم که تمام شده است، مثل يک مرگ. تصميم گرفتم چالش کنم و خاطره اش را هم بتراشم و از وجودم جداکنم. با اين تصورکه:
نسيمى بود، آمد، آلوده ى غبار شد، لطافت را از دست داد، و درجائى از وزش واماند.
" کجائى ميترا ؟ چرا به من نگاه نمى کنى؟ "
" مسعود دست بر دار، اين بازيها براى چيست؟ تمام امروز را بهم نگاه کرده ايم، و هرچه خواسته ايم گفته ايم. تو مى دانى که بودنمان با هم قابل دوام نيست، بچه هم که نداريم، مالى هم که برايمان نمانده. توهم که ديگردرحد ( بودن ) نيستى، خودت هم خوب مى دانى، من دارم مى روم، اگر بخواهى مشکل ايجاد کنى، تصميم ديگرى مىگيرم، تصميمى که براى هر دوى ما خوشايند نخواهد بود، همه چيز را رومىکنم و مى دانم که قضاوت بنفع من خواهد بود. ولى با انگشت نما شد نمان.
از خر شيطان پياه شو و همانطورکه گفتم بگذاربى آبرو ريزى تمام شود.
" مثل اينکه تو اصلا به حرفهايم توجه ندارى؟ مثل اينکه متوجه خودت و امکانىکه دارى نيستى؟ مدتيه دارم از ( گَنج ) حرف مى زنم، ولى تو حتا کنجکاوهم نشدى. بگذار اين خِفَتِ ندارى تمام شود. فقط براى مدتى کوتاه، آب ازآب هم تکان نمى خورد. تا کلاهت را بچرخانى قالِ قضيه کنده ميشود. بى سر و صدا اجرايش مى کنيم.
داشت کلافه ام مىکرد، نمى دانستم ازچه برنامه وفکرى دارد حرف مى زند. ما که نمى توانستيم ( بانى و کلايد ) بشويم. سرش داد کشيدم:
" اين مزخرفات چيه که ميگوئى؟ فکرت کجا کار ميکند؟ چى تو سر هست که اينجور بلبل زبانت کرده است؟ "
واز جايم برخاستم. او هم برخاست و بهمان وضع که روبرويم نشسته بود درمقابلم آينه شد.
" ميترا! موافقت کن براى مدتىکوتاه، هرازگاهى تو را واگذارکنم. تو واقعا خوشگلى و مى توانى خيلى کارساز باشى.
درست متوجه نشدم که چه مى گويد، يعنى نمى خواستم متوجه بشوم. صلاح نديدم با سئوالى وقاحت اورا دامن بزنم . و دريافتم که عقده کثافت در ذات او تنيده شده است ، ويا لانه داشته است و من متوجه نبوده ام. تمام نيرويم را در دستم گذاشتم، بنحوى که با ضربه آ ن نقش زمين شد. و آرزو کردم که از جا بلند نشود. چمدانى را که از قبل آماده کرده بودم برداشتم و ازخانه زدم بيرون. خانه اى که درحد توانم آراسته بودم، مدت ها بود که ديگر آراستگى نداشت. بى حوصلگى و کم شوقى به در و ديوارش ماسيده بود. فضا از تازگى زندگى، از گرماى محبت، ازشورعشق و از شيرينى معاشرت، خالى بود. او، يا خواب بود يا درگوشه اىکزکرده بود، تا دور ازچشمهاى من خودش را بسازد! . ساختنى که از خرابى يک بمب هم بيشتر بود. و يا در تلاش چلاندن من براى خريد نشئه! با فروش متعلقاتم.
نشئه اى که موريانه زندگى مشترکمان بود. ازدواج که کرديم رفت جنگ. و من در انتظارى سوزنده تاب آوردم. هر روز به اميد آمدن او بر آراستگى خانه افزودم. برگ هاى سبز گياهان خانگى را درگوشه وکناراتاقها نشاندم، خانه را رنگى تازه زدم، عکسهائىچشم نواز به ديوارها آويختم، و پرده ها را سروصورتىدوباره دادم. بار اولىکه به مرخصى آمد ( خواستن! ) را باخود نداشت، گمان کردم زهرجنگ رمقش را چلانده است. تا آنجا که توانستم تمشيت اش کردم. و ازآينده ئىکه پس از آمدنش به اتفاق برنامه ريزى خواهيم کرد، حرف زدم. و ترتيب دادم که چند روزمرخصى را با آنهائي که دوست دارد باشد، ولى اوکمرنگ بود. حضورى بى تحرک داشت، و محو بود در گمشده اى. که فکر کردم، بازگشت به جائى که باردرختان اش ميوه هاى مرگ است، مرگ دوستان و همراهان، چنين محوش کرده است. همان موقع هم به دفعات غيبش مى زد. بيشتر به بهانه قدم زدن، و تنها قدم زدن، مى زد بيرون، که برايم سئوالى برنيانگيخت. اگر متوجه شده بودم، شايد تا زود بود مى شد فکرى کرد. شايد مى توانستم کارى بکنم که راه رفته را که هنوز حامل گام هاى زيادى نبود، ادامه ندهد. شايد مى توانستم زندگى مشترکمان را نجات بدهم. ولىگويا بايد چنين مى شد، چون من اصلن بو نبردم. بعد ها برايم تعريف کرد که: در سنگر، زير آتشبارهاى دشمن، و هر لحظه منتظر دود شدن، زندگى راحتى نبود. بچه ها زمينه ساز شدند منهم همراهشان شدم. وجنگ ادامه يافت وماندن ما درجبهه و شبهاى فراوان در سنگر... با ناراحتى به او گفتم:
" پس زمانىکه فکرميکردم همسرم همچون يک قهرمان دارد تاج بر احساسم مى نشاند، داشته بجاى دشمن، خودش را ومن را ، کاشانه و بنيان زندگى نوپايمان را ويران ميکرده است "
مردىکه غرورش را مى بازد، بودن را هم مى بازد. و مسعود يک بازنده بود، فرورفته درباتلاقى که رهائى نداشت. رهائى از چنين گردابى دوصد من استخوان ميخواهد، و همتى جانانه، که دارندگان آن انگشت شمارند، و مسعود ازآنها نبود. او يک بى فردا ى معلق در بى اختيارى بود. تنها انگيزه اش کشاندن من در برهوت بى سايبان خودش بود، و فشار براى تهيه آنچه که آنرا احمقانه ( اکسير ) مى ناميد. گفتن از پاشيدگى، از تمام شدن، از توسرى بى رحمانه روزگار، آنچه که من دارم اجرا مىکنم آسان نيست، حالت بازگشت از به خاکسپارى عشق را دارد. صحبت ازندامتى بى بازگشت است، بيان افسردگى خاصى است که راه به روزنى ندارد . انتظار داشتم از جابرخيزد وبه تلافى آنچه که انجام داده بودم همه چيز را به شيواند. ولى نگاه بى رمقش را به من که چمدان به دست داشتم خارج مى شدم دوخت و در نهايت درمانگى، گفت:
" توهم بزن، من که زمين خورده هستم تو هم پاى کوبم کن ...."
و قطره اى اشک که جانم را سوزاند .
" من مى دانم که تمام شده ام، مى دانم که دارى تنهايم مى گذارى، مى دانم که خرابى ترميم نا پذيرى احاطه ام کرده است. ولى بدان که بى تلاش نبوده ام، نشد، نتوانستم، موجى که آمد خانمان بر انداز بود، و ما موج بازان ناشى، متاسفانه با اولين فرازآن به قعر رفتيم." و خود را پا کشان به اتاق خواب رساند، و در را از پشت قفل کرد. و شنيدم که گفت:
" ميترا برايت زندگى خوبى آ رزو دارم. دلم مى خواهد اگر اين در باز شد، که در تلاشم بسته بماند، تو نباشى. رفته باشى، با هرآنچه که از بودن ما با هم، حکايت دارد "
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد